کار سخت / داستانی از کیوان کیخسروپور

 

کارگران با بقچه‌هایی زیر بغل ، در هم می‌چرخیدند . در نگاه‌های سرد و خاکستری‌شان، انتظاری دردناک استغاثه می‌کرد. به رهگذران خیره می‌شدند تا که شاید لابه‌لای نگاهشان طعم خوب کار را جستجو کنند . ماشینی آن‌سوتر ایستاد . مردی سر بیرون آورد و فریاد کشید. چون غزالانی تیز پا به آن سمت دویدند و کناره‌های ماشین را در مشت فشردند.

دو کارگر سوار شدند و بقیه با زهرخندی بازگشتند. پیرمرد با عصایی در دست به آرامی به آنان نزدیک شد . نگاه‌ها به سمت او چرخید. دور پیرمرد را گرفتند . سوالات شتاب‌آلود آنان را جسته و گریخته می‌شنید . ملتمسانه کارش را می‌پرسیدند . نگاه پیرمرد بر چهره های خسته ی آنان چرخی زد . اندکی سرش گیج رفت . بر عصایش محکم‌تر تکیه کرد . از فراز شانه‌های آنان، مرد میانسالی را دید که زودتر از سنش پیر شده بود. کارگر نشسته و تکیه به دیوار زده بود و بقچه‌اش را زیر بغل می‌فشرد. به دور‌دست اندوه خود خیره مانده بود. پیرمرد راه خود را به سختی به سمت او گشود. سایه‌اش بر سر کارگر افتاد. کارگر به آرامی سر بلند کرد و به چشمان پرچروک پیرمرد نگریست. طعم شیرین کار را در نگاهش خواند. نگاه پرسشگر پیرمرد می‌خواست تا تمام ژرفای وجود مرد کارگر را بخواند. شاید می‌اندیشید که پولش را بیهوده هدر ندهد. پرسید : کارگری ؟!
می‌بینی که . کارت چه هس ؟!
سخته. مطمئن نیسم از عهده‌اش بر بیای ؟!
نترس. ما جفا دیده‌ایم. تو کوره بدبختی پخته شده‌ایم .
حالا چه هس ؟ !
گفتم که سخته. آدم خودش را طلب می‌کند …
نقب مستراس ؟ !
نه …
قیر کاریه ؟!
نه بابا سخت تره! …
کارگر سرش را به نشانه‌ی استیصال خاراند و گفت:  والله من که دیگه عقلم قد نمیده .
ولی هر چی باشه رو تخم چشام .
حالا بابت کار چقدر می‌دی ؟!
هر چی نرخ خدا و پیغمبریشه. اگه راضی‌ای بسم ا… !
و نگاهی را به اطراف چرخاند و ادامه داد :
و گرنه بهتر می‌دانی که چیزی که زیاده کارگره .
کارگر مثل فنر از جا پرید. با عجله زیر بغل پیرمرد را گرفت و مثل کفتاری که لاشه ای را به کف آورده باشد و نخواهد کسی دیگر آن را بقاپد، او را دور کرد. در گوش پیرمرد مکارانه نجوا کرد : مخلصی‌ات را می کنم. جای پدرم هستی. مزد هم ندی نوش جانت. جای دوری نمیره …

پیرمرد بازویش را با یک تکان رهانید . لرزان و ناتوان از جلو می رفت و کارگر چون غلام زرخرید از قفایش می‌آمد. بوی پول از جیب پیرمرد به مشام می رسید و احساس خوشایندی کارگر را نوازش می داد. ناگهان خود را پشت درب بزرگی دید. پیرمرد عصایش را دست به دست کرد . جیبهایش را کاوید . کلیدی بیرون آورد . کلید به زحمت در دستان مرتعش پیرمرد در قفل چرخید .

هیچ چیز از نگاه کارگر دور نماند درب پشت سر آنان بسته شد . رو به رو باغ در صفای سبز خود غوطه ور بود. باریکه آبی جاری بود . در دورتر خانه باغی خود را نیمه پنهان کرده بود .قورباغه ای با چشمان احمقانه اش در آب جهید. روان کارگر حس سبزی را بار دیگر تجربه کرد . حسی که شاید پس از آمدن از روستا تجربه نکرده بود . از خانه باغ دور دست صدای ساز و خنده های سرمستانه به زحمت شنیده می شد . پیرمرد لرزان لرزان به سمت درخت کهن سالی پیش رفت . درخت شاخه و برگش را چتری بر فراز سکویی کرده بود که بر آن قالی پهن شده بود . سماوری جوشیدن خود را قل قل می کرد . قلیانی با نقش و نگار قدیمی دیده می شد به زحمت نشست ، به پشتی تکیه زد . کارگر با بقچه ی زیر بغل سر پا ایستاده بود و با نگاهی پرسشگر پیرمرد را می نگریست . پیرمرد با اشاره به او فهماند که بنشیند کارگر با احتیاط وسواس گونه ای بر لبه ی سکو نشست . از تماس با قالی اکراه داشت .

پیرمرد گفت: بیا رو قالی بشین. سکوی سیمانی سرده

. نه اقا . لباسام خاکیه .

مگه همه از خاک نیستیم ؟ !

کارگر جوابی نداد . روی قالی نشست . پیرمرد قلیانش را جلو کشید و پُکی به قلیان زد . بوی خوش قلیان با تنباکوی طعم موز فضا را معطر کرد . پیرمرد سرش را بر عصایش تکیه داد . لحظاتی مغروق خود شد. به سمت خانه باغ نگریست . از لابه لای درختان و سبزه ها ، آوار و خنده به زحمت به گوش می رسید پرستوی بال شکسته نگاه پیرمرد به سمت دیگر چرخید . برای کارگر چای ریخت و ظرف میوه را جلویش نهاد. به فکر فرو رفت. به زحمت مطلبی را یافت تا قطره اشکش در صدف چشمان مغمومش مروارید نشود .

اهل کجایی ؟ !
ایلام !
خود ایلام ؟ !
نه اطرافش … دهستان کارزان …
پیرمرد نفس عمیقی کشید به نشانه ی تصدیق سر تکان داد.
ها ، بلدم . مثل کف دستام می شناسم . سال آمدن انگلیسی ها اونجا بودم . مامور مالیات بودم . همون جا هم تأهل اختیار کردم . اون موقع تو سن‌ات قد نمی ده . خدا رحمت تشمال یحیایی بود …
کارگر با حیرتی تصنعی به خاطرات پیرمرد گوش سپرده بود . چای را بالا کشید. فکر او زروقی بود که در گرداب مشکلات روز مرگی خود می چرخید. کوپن شماره ۲۱۱قند و شکر که باید می گرفت و گرنه موعدش تمام می شد. صدای سرفه های خشک دختر کوچکش که نگرانش می کرد . عروس خواهر زاده اش که باید (پاگشا ) می کردند و …
پیرمرد هم چنان با آب و تاب خاطراتش را ورق می‌زد. عصای خود رادر هوا می چرخاند . کف به دهان آورده بود و شعله های زندگی از خاکستر نگاهش یر کشیده بودندو می رقصیدند. ساعت ها گذشت و پیرمرد با هیجان حرف می زد . سرعت گرداب وجود کارگر آرام آرام با نام هایی که از دهان پیرمرد جاری می شد. بیشتر می شد . بوی علف های سبز موج گندمزاران ، خنکای نسیم ، عرق های پیشانی پدر فصل گندم های زرد، صدای گوسفندان در کوچه ها وقت تنگ غروب، بوی نان تازه ی ساجی، لحظه ی تولد گوساله ، صدای تلپ تلپ مشکه با آوازهای دلنشین مادر، دامن های رنگی در تموج با نسیم و شب های بلند کنار آتش با صورت سرخ پدر بزرگ وقتی قصه «تیغ الماس » را می گفت … سایه درختان دراز و درازتر می‌شد.

کارگر با خود گفت :پیرمرد وراج چانه‌اش که خستگی نمی‌شناسه . ولی از خدا هم خوش نمی‌آید . اگه همین جور «بدم دهنش»! تا نصف شب حرف می زند . ولی باید نانی که به خانه می برم حلال آت و عیالم باشد . پشت بندش آه و نفرین نیاشد . وسط حرف پیرمرد پرید :

– تا یه ساعت دیگه هوا تاریکه .اجازه بدی برم سر کارم تا …
پیرمرد نفس عمیقی کشید بر لبانش لبخندی روئید. دست برد و از زیر بالشت پول بیرون آورد و به سمت کارگر گرفت . کارگر هاج و واج به پیرمرد و پولی که مثل یک دسته گیاه سبز تازه رسته از زمین قاچ قاچ کویری داستان او بیرون زده بود. نگریست .

-ولی من …من که هنوز کاری نکرده ام ؟ !

-چرا سخت ترین کار رو برام انجام دادی !

-آخه چه کاری ؟ !

-کارت این بود که « با هم حرف زدیم » آخه دلم تو این خراب شده خیلی وقته که پوسیده …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *