چند داستان مینی‌مال از کتاب زیر چاپ سرباز سرزمین صلح / مرتضی حاتمی

 

 

دمنوشی با طعم صلح
مرز و کوه ها و صخره ها و تفنگ ها و درخت ها و بوته های وحشی خاردار و حتی جانوران، مرا به خوبی می شناسند. چند روزی است که او را پشت سیم خاردار می بینم. بوته ی خزنده «ئه‌زبوه» تا داخل خاک وطن رشدکرده و ریشه دوانده است. با هماهنگی فرمانده مرزبانی، آتش کوچکی برپا و از برگ های ریز بوته ی وحشی، دمنوشی تازه درست می کنم.
سرباز آن سوی مرز، کنجکاو به طرف سیم خاردار می آید. وقتی بساط چای را می بیند، لبخند می زند و مقابلم می نشیند. شیشه جای مربای هویج را از دمنوش تازه دم پر می کنم. بوی عطر ئه‌زبوه همه جا را پر کرده است. شیشه را از لای سیم‌ خاردار خارج و به طرفش دراز می کنم. تردید دارد. لبخند می زنم و می گویم:
– بخور! تازه دمه.
لبخند می زند و شیشه را می گیرد. لیوان آلومینیومی را از دمنوش پر می کنم. او هم آبنباتی را از جیب شلوارش در می‌آورد و به طرفم دراز می‌کند… دهانم بوی نعنا می گیرد.

 

جنازه ای با عطر بلوط
پشت سیم خاردار و درست وسط میدان مین، جنازه روی خاک افتاده بود. باد وزید و کلاهش را برد. ابرها به آسمان آمدند. همه جا تیره و تار شد. آسمان غرید و باران بارید. برگ های قرمز و اُخرایی و نارنجی درختان بلوط و زالزالک به زمین ریختند. باد تندی وزیدن گرفت. آسمان سفید و برفی شد و لایه های سنگین برف روی جنازه نشست. آفتاب به میان آسمان آمد و بر جنازه تابید. برف ها آب شدند. لباس و شلوارش پوسیده تر شدند. جنازه روز به روز کوچکتر می شد و عاقبت در خاک گم شد.
مدت ها گذشت…تنها لباس و شلواری پوسیده با فانسقه ای رنگ و رورفته و پوتین هایی سوراخ از پشت سیم خاردار دیده می‌شد. لوله تفنگ زنگ زده بود و زیر نور آفتاب می درخشید.بهار بود. وقتی به جنازه رسیدیم، با صحنه ی عجیبی روبه رو شدیم. از میان لباس هایش، چند دانه بلوط جوانه زده بود.

 

دیازپام
وقتی بمب در نزدیکی ام منفجر شد، گوش‌هایم سوت کشید. گلویم از بوی تند باروت پر شد و چشم هایم سوخت.
چشم هایم را باز می کنم. لباسی آبی پوشیده ام. دست راستم را با دستبندی فلزی به میله ی تخت محکم کرده‌ و روی میز متحرک، انواع قرص های رنگی و آرامبخش با چند شیشه شربت چیده اند. تمام روز را به ورق زدن آلبوم کوچک دوران سربازی و جبهه و جنگ و مروز خاطرات با همقطارانم می گذرانم، حتی یادم می رود که قرص هایم را به موقع بخورم. پرستار پیر بداخلاق از این که قرص ها و شربت هایم را سر وقت نمی خورم، اعتراض می کند. به او لبخند می‌زنم و آلبوم را به او نشان می دهم. تمایلی برای دیدن عکس ها ندارد.
قرصِ «۵۰۰ levebel» لیمویی رنگ را در لیوانی آب حل می کند و به من می‌دهد. آب را سر می کشم. دستشویی دارم. پرستاری که صورتش را کامل تراشیده، دستبند را باز می کند و مرا به دستشویی می برد. موقع بازگشت، چشمم به نوشته ی روی در اتاق می‌افتد:
آسایشگاه بیماران روانی جنگ

 

وصیت می کنم…
سربازی کاغذهای مخصوص نوشتن وصیت نامه را در میان سربازها تقسیم می کند. گوشه ای دور از همه زیر درخت بلوطی پیر می نشینم و خودکار قرمز بیک را روی کاغذ می لغزانم:
بعد از مرگم، پوتین هایم را به برادرم بدهید و گلویم را به پرنده ها. زنجیرم را به گردن درختی ببندید و پلاکم را بر تنه ی سروی هزار ساله بکوبید. لباس های سربازی ام را به تن مورچه ها و موریانه ها و جانوران صحرایی بپوشانید تا در روزهای سرد، سرما نخورند. در قمقمه ام را بازکنید و تا آخرین قطره آن را بر خاک بریزید، شاید نهال و بوته ی گلسرخی را سیراب کند.
همین!
نه! صبر کنید…خونم را به خاک سرزمینم اهدا کنید تا سربازانی جوان و دلیر از خاکش برویند.

پایان وصیت نامه را امضا می کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *