آموزگاران واقعی / داستانی از محمد امجدیان 

 

 

به منصور یاقوتی و علی درویشیان

اتاق عمو با وجود چند جلد کتاب قدیمی و میز چوبی کوتاهی با صفا بود. روی میز قلمدان، جوهر سبز و سیاه دید ه می شد. در گوشه ای از اتاق شاهنامه فردوسی، دیوان حافظ، بوستان سعدی و تعدادی نسخه خطی نیز روی گلیم دست بافت و قالی خوش نقش «اکبر آبادی» ولو شده بود. درب اتاق هم با نقوش برجسته، به خوبی خوش نمایی می کرد، فضای درون اتاق با عطر کاهگل آرامش خاصی می داد. با گشودن پنجره ی اتاق چشم اندازی بسیاز زیبا تا قله کوه دل را شیفته و شیدا می نمود، تمام فصل های سال کوهپایه با شکوه بود و از این پنجره هوای خنک و نعمه ی پرندگان به درون اتاق می آمد و می شد چشم به قله دوخت و طبیعت زنده و ارغوانی را نظاره گر شد.

عمو بعد از کار در مزرعه به اتاقش می آمد و برای مردم ده عریضه می نوشت و بیشتر سعی بر آن داشت که مشکلات آنها را حل و فصل کند. بعد از ظهر یک روز تابستان وارد اتاق عمو شدم و دو نفر عینکی نشسته بودند. نفسم درسینه حبس شد! با جرأت سلام کردم و بعد از احوالپرسی متوجه شدم که آنها آموزگار و نویسنده اند که برای تعمیر و نگهداری مدرسه و سر و سامان دادن بچه های ده در حال گفتگو بودند. صحبتشان که تمام شد، کم کم بحث کتاب و کتابخوانی پیش آمد و گویا آن دو معلم می دانستند که عمو عاشق خواندن شاهنامه است.

به عمو پیشنهاد شد ابیاتی از شاهنامه را بخواند، دیدم که عمو به وجد آمد و با خواندن چند بیت از نبرد رستم  و سهراب در حال و هوای حماسی فرو رفت و با صدای رسایش، محیط اتاق، رنگی حماسی گرفت و در آن لحظه کبوتر سفیدی با چشمانی لبریز از ذوق به لب ایوان آمد و آهسته آهسته از چار چوب درب وارد اتاق شد.

من که به جلد زیبای کتابها خیره شده بودم و عمو می دانست علاقه ی من به خواندن و گوش دادن کتاب های داستانی است رو به من کرد و گفت: «به کرمانشاه که برگشتی از کتاب فروشی ها و یا کانون پرورشی فکری کودکان کتاب داستان هایی از «منصور یاقوتی» ، « علی اشرف درویشیان» را تهیه کن و بخوان، هنوز خواندن شاهنامه و داستان های قدیمی برای تو زود است! بعدها چند سالی که گذشت متوجه شدم که آن دو نویسنده خود درویشیان و یاقوتی بوده اند که در اتاق عمو دیده بودم. خاطره ی خوب گفتگوهای آن روز تأثیری بر من گذاشت که هنوز در ذهنم مانده است.

چند سال گذشت مهرماه سال 56 سال سوم راهنمایی معلمی جوان، نجیب و دوست داشتنی و سیبل مشکی که بیشتر به صمد بهرنگی شباهت داشت برای تدریس کتاب حرفه و فن به کلاس آمد. یک ماه نگذشت که به او انس گرفتم. دلسوز بود و خوب تدریس می کرد و با معلم های دیگر خیلی فرق داشت.

او گاهی هنگام تدریس به بیرون از پنجره کلاس چشم می دوخت و کمی که به فکر فرو می رفت نفس عمیقی می کشید و می گفت: «بچه ها، درس امروز تا این صفحه کافیه» بعد یک جلد کتاب داستان را از توی کیفش بیرون می آورد و با چشمانی پر از شور و شوق شروع به خواندن می کرد یک روز کتاب «آبشوران»، « از این ولایت» از لطیف تلخستانی (علی درویشیان) آورده بود.

او داستان نیازعلی ندارد را که خواند جرقه ایی در ذهنم زده شد و دیدم براستی ندارد های زیادی در اطرافم هستند. روزی دیگر کتاب«بچه های ده خودمان» و «زخم» اثر منصور یاقوتی را آورده بود که برای من و همکلاس هایم بسیار تاثیر گذار بود.

او داستان کوتاهی از نویسندگان معروف جهان هم برایمان می خواند، خیلی به او عادت کرده بودیم حتی  زنگ تفریح نیز در راهرو مدرسه دورش جمع می شدیم او هم ما را به کتابدار معرفی می کرد که عضو شویم و کتاب امانت بگیریم، کتابدار کسی بود که با همکاری همین معلم کتابخانه ی کوچکی در مدرسه تأسیس کرده بود.

یک روز که با شور و شوق تمام انتظار معلمان را داشتیم مدیر مدرسه آمد و گفت: «بچه ها معلم تان دیگر نمی آید! مبصر کلاس را صدا زد و گفت: هر کس شلوغ کرد اسمش را بنویس یکی از بچه ها گفت: چرا نمی آید آقا؟ مدیر با لحن تندی جواب داد: «حرف نباشه» بعد از یک هفته معلمی دیگر به جای او آمد و ما دیگر هرگز آن معلم قبلی را ندیدیم. آری به جای او معلمی آمد، تند خو، عصبی و بداخلاق که عاشق تنبیه بدنی بود.

وقتی که با سیلی توی گوشمان می زد آرام می گرفت و می رفت می نشست روی صندلی پشت میزش،! سیگاری را آتش می زد و دودش با ذرات نور خورشید که در فضای کلاس تابیده بود قاطی می شد و ما به دود سیگار که به شکل ابری پریشان در باد در می آمد خیره می شدیم. او دوباره عصبانی می شد و«می گفت: به چه نگاه می کنید؟ کره خرها! تازه تازه ها متوجه شده بودیم که معلم خوب یعنی چه؟!

آری معلم قبلی با معلم جدید بسیار فرق داشت او به ما می گفت: بچه ها خوب درس بخوانید مملکت مال شماست هر چه باسوادتر باشید به نفع خودتان است. پس درس بخوانید. کتاب های مفید بخوانید مطالعه باعث شد فکری و فرهنگی شما می شود.» آری تازه فرق معلم خوب با معلم عصبی را متوجه شده بودیم. ما دیگر تحمل نیاوردیم، یک ماه نگذشت که با اعتراض بعضی از بچه ها و والدینشان، آموزش و پرورش تصمیم گرفت او را عوض کند و تا ما توانستیم نفس راحتی بکشیم. این بار بعد از چند روز خانم معلمی آمد، خوش اخلاق و مهربان که باز هم در کلاس جو آرامی برقرار شد. اما بچه ها همیشه به یاد معلم اولی بودند و آرزو داشتند روزی او را دوباره در مدرسه ببینند.

انتشار در هفته نامه صدای آزادی / شماره 406

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *