هزار و یک روز / داستانی از فروزان یاری

 

امروز از همان روزهاست که بی هوا دلش می لرزد. آسمانی ابری و سرمایی که ناغافال به جانش افتاده. دست های کرخت شده اش را توی جیب اورکتش می فشارد. با لب های خشکیده، به دندان گزیده غُرغُر می کند:”کجاس ای خوَرِ بی صاحوه؟ لرز استخوانامه بُرید…”
همیشه سرمای این فصل از سال مثل تیر به استخوان هایش می زند. نگاهش به اطراف می چرخد. با سرخی چشمانی که انگار تازه از خواب پریده. خیره می شود به مرد پایین دستیش که طبق انارهایش را چیده با دست هایی که در هم گره کرده در انتظار مشتری چشم می چرخاند. لب هایش دوباره به جنبش می افتد:”ای خودا ای چه شانسیه که مهَ دارم…؟ تا کی باید هی زل بزنم به ای بایَه قوشه…؟”
هر بار سر تا پای مرد را خوب ورنداز می کند. سیبیل های زرد شده اش که روی لبش را پوشانده، اورکت سبزِ بی رنگش، شلوار طوسی سرما زده اش و سیگاری که با پک های محکم دودش را به تهِ حلقش می فرستد. وقتی تازه به آن محل آمده بود یک بار برای آشنایی پیشش رفته بود آنهم فقط از سر کنجکاوی. آن روز چیزی که نگاهش را جلب کرده بود؛ انگشت های مرد بود. چقدر شبیه انگشت هایی بودند که زمانی پرده های تنبور را نوازش کرده بودند اما حالا زبر و زُمخت شده و دیگر نای به صدا در آوردن نوای تنبور را نداشتند. یا لب هایی که زیر سبیل های زرد شده، روزگاری روی سینی انارهای نذری (حق الله) می گفتند. اما حالا با لکه ای که مثل زخمی کهنه، گوشه ی چپ گونه اش افتاده بود در انتظار مشتری چشم می چرخاند.”انار دارم…انارِ…”
نگاه مرد بدجور دلش را می لرزاند. نگاهی که مثل اشعه به قلبش می زند. دست های زبر و زمختی که قلوه سنگ های بزرگی را به طرف گربه هایی که سر از سطل آشغال بیرون می آورند پرتاب می کند.” پشته…پشته… برا سگ خاون…
لب های خشکش را به دندان می گزد. یک چشمش را می بندد و با دستی که اسلحه شده رو به تصویر مرد نشانه می رود. وسط پیشانی؟ ،نه! نه! میان حلقه ی چشم ها. درست وسطِ نگاه تند و تیزش؛ که ناگهان بغض نکند یا دلش از وحشت نلرزد یا قلبش از نگاهی تیز نخراشد. دستش را پس می کشد. نفسش را توی هوا رها می کند. شَتَرق! دستمالش را به تنِ هوای سرد می زند.
رویش را که بر می گرداند پارک روبرویش را می بیند. سعی می کند که تصویر مرد را از ذهنش پاک کند و به آفتاب فکر کند. شاید از سوراخ ابرها بیرون بزند و کمی به استخوان هایش بتابد. سردی دست هایش را ها می کند. نگاهی به انارهای تلنبار شده توی وانت می اندازد. انارهایی با گوشه های لک زده. تمام حواسش می رود سمت انارها. می گوید:” لک که زیاد رو انار بمانهَ زود می گَندَه،انار گندیدهَ رَ باید ریخت دور؛ انار باید مثل شمشاد باشهَ، ملس باشهَ، به دل بشینهَ…” باد زوزه کشان از سمت آرامگاه می وزد و از روی پارک می گذرد. بوی اجساد زنگ زده ی هواپیماها و تکه های به جا مانده از موشک ها به دماغش می خورد. بوی کهنه ای که نفسش را بند می آورد. دستمال را رو دماغش می گیرد: اَه مرده شورشهَ بِبَرن…”
نفسش را که حبس می کند نگاهش می رود بالای پارک. یک دستش را با دستمال توی جیبش می برد و با دستی دیگر طرحی توی هوا رسم می کند. مثل طرح هایی که همیشه سر کلاس هنر می کشید و معلم با نگاهش لبخندی نثارش می کرد. پارکی با درختانی سر سبز و گل هایی هزار رنگ. آسمانی آبی با خورشیدی که گرم و ملایم می تابد. دیوارهای قطوری که اطراف پارک را پوشانده اند. آدم هایی که کنار هم گَپ می زنند و سرهایی که پشت دیوارها پنهان می شوند تا از دید موشک ها در امان باشند. بچه هایی که لی لی کنان بالا و پایین می پرند. می تواند صدای آن همه هیاهو را به وضوح بشنود. می تواند خوش خوشان پارک را یک کَله دور بزند. صدایش را توی حلقش بیندازد و جار بزند: “انار دارم … انار دانه دانه انار هزار و یک دانه ….” مثل زمانی که با پدرش راه مدرسه را تا آرامگاه لی لی کنان بالا و پایین می پرید. پدرش هر بار نایلونی غذا از غذاخوری شان با خودش می آورد برای گربه های کنار سطل های آشغال.
ممو علی آشپز، سیبل های سیاهش را تاب می داد و می گفت:” روله هر موجود زنده ای در این دنیا حقی دارهَ، اینه هیچ وخت یادت نرهَ برارمی! حالا بیا بریم چن کیلویی انار بگیریم امشو اول خاونکارَ…باید بریمان چنانی جم خانهَ. شب کلام خوانیه.”
پسر در پوست خودش نمی گنجید. بوی انار و خاونکار را عمیق بالا می کشید. شانه به شانه پدرش راه می افتاد. مدام با خودش تکرار می کرد: انارِ دانه دانه انار هزار و یه دانه … نگاهش که به مرد روبرویش می افتد یک لحظه دلش روشن می شود. بعد تندی از چشم هایش رو بر می گرداند. لبخند می زند و با احترام برایش سر تکان می دهد.کلمه ی (حق الله) توی سرش می پیچد. به آسمان نگاه می کند. ابرها… ابرهای سیاه همه جا هستند. چقدر طول می کشد تا این سیاهی از آسمان برود؟ یک ساعت؟ چند روز؟ بالاخره که می روند. آن وقت خورشید بیرون می آید. خورشیدی که گرم و ملایم به استخوان هایش می تابد. نفس عمیقی می کشد. نگاهش از ابرها خالی نمی شود. ابرهایی که روی زمین یکدست سایه انداخته اند.
دلش می خواهد چشم هایش را ببندد و پشت ابرها را ببیند. جایی که آسمان صاف و بی انتهاست. کلماتی زیر لبش وول می خورند: ” ای ای ای تصویر ناهات چیه دیهَ؟ ای حلقه ی نامرئی اَ کجا آمدهَ؟ ای دود وا مانده اَ َکجا میاد ای خدا حُناق گرفتم”
دودی که گُله گُله دهان وحشت زده ی پناهگاه را پر کرده بود تا روی چمن های پارک رسیده بود. صدای مرد تا انتهای بازار توپخانه می پیچد. نگاهش تصویر مرد را جستجومی کند. لکه ی زخم مانندِ روی صورتش، چشمانی پر خون. چشمانی کابوس زده. چشمان پدرش که وقتی قرمز می شد کف به لب می آورد. در یک بعدازظهر اسفند ماه بود که چند نفر از مردهای محله زیر بغلش را گرفته بودند و با سر و رویی آشفته از دَر خانه آمده بودند تو.
اورکت سبز رنگ پدر،با شلوار طوسیِ سرما زده اش پر از خاک و خون شده بود. زخمی بزرگ گوشه ی چپ گونه اش بود. با خونی دلمه بسته روی صورتش. یکی از مردها گفته بود: زینب خانِم بیچاره شدیم پناهگاه رَ زدن. همه ی ملت ماندن زیر آوار، عیدمان شد عزا… ممو علی رَ کنار پناهگاه پیدا کردیم…” زینب خانم با چشمانی وحشت زده از صدای انفجار به سینه اش زده بود و وی وی کرده بود. گفته بود: “ای حناسه ی سردم … مالم رمیا…”
مرد روبریش عربده می کشد: ” انار دارم… انارِ…”
صدای مرد که توی سرش می چرخد گوش هایش را می گیرد. می ترسد از عربده هایی که وقت و بی وقت گوشش را پُر می کرد. از لحظه هایی که پدرش آرام گوشه ای کز می کرد و بعد ناگاه با چشمانی پر از خون هوار کشان مثل باروت از جایش می پرید و طاقی های هلالی شکل و شیشه های رنگی خانه شان را به لرزه در می آورد. روی سر برادر و مادرش داد می زد. دسته ی تنبور را رو به سهیل نشانه می رفت. سهیل می لرزید و بغض می کرد. دستش را پناه سرش می گرفت و از ضربه ها فرار می کرد.
یک بار هم تنبور را کوبید به دیوار. دیگر هیچ وقت از آن صدای حق حقن در نمی آمد. دیگر دست های زمخت شده ی پدرش روی پرده های تنبور جان نمی گرفت. وقتی چشم هایش پر از خون می شد، به زمین و زمان فحش می داد. گاهی هم به گربه های که توی حیاط می آمدند چیزی پرتاب می کرد.
دکتر گفته بود:” آقای مرادی دچار حمله ی پی تی اس دی شده. سال ها طول کشیده بود تا آن کلمات توی دهانشان چرخیده بود. یعنی دیگر صدای حق حق و هوهو توی سینه ی پدرش طنین نداشت؟ حتی زمانی که پشیمان به دیوار تکیه می داد و با چشم هایی پر اشک به بچه هایش خیره می شد. صدای موتوری از آن سر بازار از خیابانی که سنگ قبرهای ردیف شده را حکاکی می کنند، توی سرش می پیچد. با زوزه ای گوش خراش، زغال فروشی ها را که مثل روبانی سیاه تا امتداد بازار میوه رفته اند رد می کند. از سوزش چشم هایش پلک به هم می زند. نگاهی به ساعتش می اندازد. به عقربه هایی که انگار با سرعت تمام هزار و یک بار سرش را دور می زنند و او هزار و یک بار زیر لب تکرار می کند: ” انار دارم…انار…

انتشار در هفته نامه صدای آزادی / شماره 604 

برچسب ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *