فروزان یاری

بافاصله / داستانی از فروزان یاری

بافاصله / داستانی از فروزان یاری

توی نیمه‌های راه رویش را بر می‌گرداند. گام‌هایش بلند است، با فاصله‌ی چند متر، چند متر از نمای دور. زن پشت این فاصله قدم‌هایش کوتاه است. معلوم نیست، نمی‌خواهد، یا نمی‌تواند، پابه پای مرد شود و شانه به شانه‌اش راه برود. قلم‌مو روی صورت زن می‌چرخد، نگاهش را به بیرون از شهر می‌کشد. یک خانه […]
هزار و یک روز / داستانی از فروزان یاری

هزار و یک روز / داستانی از فروزان یاری

  امروز از همان روزهاست که بی هوا دلش می لرزد. آسمانی ابری و سرمایی که ناغافال به جانش افتاده. دست های کرخت شده اش را توی جیب اورکتش می فشارد. با لب های خشکیده، به دندان گزیده غُرغُر می کند:”کجاس ای خوَرِ بی صاحوه؟ لرز استخوانامه بُرید…” همیشه سرمای این فصل از سال مثل […]