چرا چنین شده‌ایم؟ / یادی از بهروز سلطانی روزنامه نگار پیشکسوت کرماشان

 

کاروان رفته بود و دیده من

همچنان خیره مانده بود به راه

خنده میزد به درد و رنجم , اشک

شعله میزد به تار و پودم ، آه (فریدون مشیری)

این احساسات من است که همراه با خشم و حسرت با خود مرور می کنم. خود چنین می‌اندیشم و معتقدم دیگران نیز چنین‌اند. به هر حال کافر همه کس را به کیش خود می پندارد! باری می اندیشم که خیلی بی رحم شده‌ایم. قدرنشناس هستیم. زندگی پیرامونی‌ها و بنی‌آدم برایمان اهمیتی ندارد! هر کس در فکر بیرون آوردن گلیم خویش از آب است. ما چنین نبوده ایم. چرا چنین شدیم؟

ما چگونه «ناما» شدیم؟! چگونه بهروز سلطانی یک ماه در کرمانشاه بیمار بوده و خبری از او نگرفته‌ایم. چرا خبرنگاری تا کنون سراغ او نرفته است؟ او کسی نبود که به راحتی از کنار نام و تجربه‌اش بگذریم. این سیاه مشق نامه‌های کاغذی و مجازی که به نام رسانه در سرزمین سلطانی منتشر می شوند، چگونه از او خبر نگرفتند؟. چرا به دیدارش نرفتند و تجربه و خاطراتش را ننوشتند؟

بهروز سلطانی گنجینه روزنامه نگاری پیش از انقلاب و از معدود افرادی بود که از قصرشیرین و سرپل زهاب و دالاهو برای مطبوعات می‌نوشت. تاریخ مطبوعات کرمانشاه در این منطقه مدیون اوست. بزرگان دیگری نیز بودند، اما بهروز سلطانی سینه پر رمز و راز و سراسر از سخن و تاریخ محلی کرماشان بود. افسوس که چون دیگران سینه مالامال از دانستنی ها و تاریخ زنده غرب کرمانشاه را به دل خاک سپردیم! او رفت، و امدوارم  آنانکه مانده‌اند، تکریم کنیم و عاشق نویسان را آرامش و فضای کار و عزت نفس ببخشیم.

حالم بد است و هزاران پرسش از میانمایه‌گی این روزهای فرهنگ نگاران و خبرنویسان به ذهنم می‌رسد. در رأس همه اینها  خود در مظان اتهام هستم و باید به تاریخ پاسخ گویم. من داستان این حسرت‌ها و دردها را چندین باراست تجربه می کنم. چنان‌که حسرت دیداربا یدالله رحمانی و برادران زی زی و برخی چهره های فرهنگی و هنری را به دلیل محدودیت ناشی از زندگی و زمان یا هر آنچه تصور کنی تا ابد بر دل ماند. احتمالا فردا فلان دستگاه طویل و عریض با خدم و حشم جملگی زیر بار یک پلاکارد می روند برای عرض تسلیت! چه سود؟!

آشنایی من با بهروز سلطانی به واسطه فضای مجازی صوت گرفت و بعدها بزرگی او را بیشتر مورد توجه قرار دادم. بریده های جراید را در فضای مجازی منتشر می‌کرد و شکوه تاریخی خود را در کمال افتادگی به رخ می‌کشید. او معلمی پاک نیت از دیار دالاهو و خبرنگاری آزاده بود و در روزگاری که روزنامه نگاری نماد حقیقت حریت و آزدگی بود، به معرفی زادگاه و دیارش به دیگر ایرانیان پرداخت و گزارش‌های زیبایی از گردشگری، فرهنگ و ورزش را در رسانه‌های مکتوب عصر خود منتشر کرد؛ عصری که درداندیشی روزنامه‌نگارانه کار هر کس نبود. او از تبار نسلی بود که عاشقانه روزنامه نگاری را تجربه کرد و غریبانه رفت. کوله باری از تجربه و خاطره را برای همیشه به زیر خاک برد و اندوهی بزرگ برای ما برجای گذاشت، اندوهی که برای شخصی چون من سنگین است و سخت!

هماهنگ کرده بودیم که همین روزها برای مصاحبه و ضبط خاطراتش به دیدار او بروم. آخر بار که زنگ زدم، یکی از اقربای نسبی او گوشی را برداشت و خبر جاودانگی اش را داد. براستی دلم گرفت و در میان این همه اندوه که زندگی ما را احاطه کرده و  به قول حافظ «هردم آید غمی از نو به مبارک بادم» ، مرگ بهروز سلطانی  زخمی عمیق و خبری تلخ بود. در عمر محدود و زندگی کوتاه، کار ما همین دردها و نوشتن رنجهاست. به قول ژیلا بنی یعقوب «روزنامه نگارن غصه می خوردند و پیر می شوند». شاید نوشتن همین کلمات اندکی ما را تسکین دهد و گرنه «مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد.»

می رسیم به کلیشه آخر و با خانواده او ، همسر و دختران مکرمش همدردی می کنم و عمیقاً خود را شریک اندوهشان می دانم. یاد و نامش جاودانه باد.

فیض الله پیری / روزنامه نگار

انتشار در هفته نامه صدای آزادی / شماره 688

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *