سینه‌ی گل زرد. «زینت» / نازنین رحمان آبادی

 

راستش را بخواهی فکر نمی کردم دوباره پا به این خانه بگذاری. به خیالم بود که دیدارمان افتاده به قیامت. آخر آن شب همه هراسان رفتند. روی ایوان، سویِ نگاهم به دالان مانده بود که با صدای دق الباب از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. قمرتاج روی زانوم به خواب رفته بود. هردم یک بار، از لابه لای بوته های سبزی کاریِ انتهای حیاط، صدای جیرجیرکی می پیچید توی اندرونی. گمانم نصف شب بود. شیرین و عصمت از سَرسرای آنسوی اندرونی چادر به سر کشیدند و فانوس به دست دویدند سمت دالان. طُره ی پاشیده بر پیشانی ام را سراندم زیر چارقد. چندتا نکره که صورت هاشان را پوشانده بودند تا وسط حیاط جلو آمدند و گفتند: بی صدا راه بیفت.

شیرین جلو افتاد .یکی از مردها به من اشاره کرد و گفت:فقط زن یارمحمد و فرزندش.

عصمت سینه چاک کرد که ناموس برادرم را دستتان نمی دهم. مرد چُماق دستش را کوبید به قفسه ی سینه عصمت گفت: خفه خوان بگیر عفریته.

چادر سر کردم و از پله های ایوان پایین رفتم و همانجا ایستادم. پاهام رو نمی کردند جلوتر بروم.

مرد با صدای بلند گفت: بِجُنب ضعیفه

و چنگ زد روی شانه ام. گردنم کج شده بود و پشت سرش کشیده می شدم. قمرتاج جیغ می زد و تا وسط کوچه دنبالم می دوید. گفتم: رهایم کن بی چشم و رو، بچه ام از نفس افتاد، خودم سایه به سایه تان می آیم. دوتا از مردها فانوس به دست جلو افتادند و سومی چُماقش را کوبید به پشتم و هُلم داد. افتاده بودم بین شان. پشتم تیر می کشید. می دانستم دارم به چه معرکه ای پا می گذارم. حفره ی قبری که برایت کنده بودند آنقدر تاریک و گود بود که می ترسیدم ته نداشته باشد.

صدایی گفت: دست نگه دارید تا بیایند.

صدای دیگری با پوزخند گفت: تا می آیند این ضعیفه را بیاورید جلو که برای آخرین بار ریخت لورده ی شوهرش را ببیند.

رو ازشان گرفتم و جلو نرفتم. صدای غُرشی از مقابل نزدیک می شد. دو حفره ی نور تاریکی را سوراخ می کردند و توز خاک از اطرافشان بلند می شد. طیاره ای دورتر از ما ایستاد. نور چراغ هاش اطراف قبر را روشن کرد. کَفَن ات خونی بود. خبری از یاران ات نبود. یکه و تنها افتاده بودی وسط معرکه. درِ طیاره را باز کردند. مرد چهارشانه ای پیاده شد. صورتش را ندیدم.فقط یک قدم جلو آمد. می توانستم برق طلایی قُپه های روی شانه های سرداری و تُکمه های آستینش را ببینم. مردها مقابلش پا کوبیدند و احترام گرفتند.

صدایی گفت: شروع کنید.

گذاشتنت توی قبر. دست قمرتاج را لابه لای انگشت هام می فشردم. شیرزاد لول شده بود زیر قفسه ی سینه ام و فشار می داد. بیل را فرو می کردند توی تَل خاک و می پاشیدند روی قامت خون گرفته ات. هر لحظه فکر می کردم الان است که بلند می شوی و به خدمت این دیلاق های مزدور می رسی. تاب نیاوردم روی سرت بمانم. بی جان شده بودم. نباید جلوی آن بی صفت ها نقش زمین می شدم. هنوز خاکسپاری تمام نشده بود که راهم را گرفتم و برگشتم. کسی دیگر کاری با من نداشت و صدای قهقهه ی زالوها از دور می آمد که طیاره دوباره غرید و رفت.

حالا آمده ای آقا. و پاییز خودش را از سینه ی گل زرد بالا کشیده و تا اندرونی خانه مان پیش آمده. باد هو هو کنان برگ های رنگ پریده و توز و خاکستر صندوق چوبی را دور خودشان می چرخاند تا نیمه بالا می برد و دوباره رهایشان می کند روی آجرهای کف حیاط. تیزی آفتاب غروب از کُنجِ پرده ی مخملی می پاشد روی قالی و جان می دهد به رُخِ رفته ی گل های سرخ و صورتی. بعداز سال ها زندگی اولین بار است که تو آمده ای و بالای شاه نشین نشسته ای و من بی جان و بی رمق مقابلت دراز افتاده ام. طبیب آوردند گفت حُناق گرفته ام. نفسم تنگی می کند. نا ندارم خودم را جمع و جور کنم. دو سال است که ناخوش احوالم. بجز این چند همسایه ی عبری زبان، احوالپرسی ندارم. یوکابد هر بار بغض می کند و می گوید غم توی گلویت باد کرده.

بعد از تو رونق از این خانه رفت. همین که خبرت را آوردند همه پا پَس کشیدند.تنها در این خانه ی آتش گرفته و نم کشیده خون جگر خوردم و لب برنیاوردم. از مویه کردن های شیرین روی سرم می دانم که دیگر امیدی به ماندنم نیست. دیروز همین که تَف آتش خوابید دلم آرام شد. لنگ لنگان و نفس زنان برگشتم توی اتاق. لای اُرسی را باز کردم. بوی تو و پاییز در هم پیچید. فهمیدم وقتش رسیده. دراز کشیدم و لحاف را تا نیمه ی سینه ام بالا کشیدم و چشم دوختم به دالان.نه اینکه فکر کنی با آتش زدن آن صندوق کَکَم نگزیده باشد. دو سال بود که از آن صندوق بوی خونِ تو می پیچید توی شاه نشین. وقتی آتش روی صندوق گُر گرفته بود توی دلم چنگ می زدند، مثل همان روز که خبرت را آوردند. فقط آسوده دل شدم که بعد از خودم دست نامردها به آن نمی رسد و توی شهر دوره نمی افتند. صندوق را کِشان کِشان تا وسط حیاط بردم و زغال گداخته انداختم به جانش. آتش تا زیر برگ های درخت گیلاس زبانه کشید. برگ ها سوختند و سیاه شدند. مثل خودمان که سیاهی عزای تو همه ی جانمان را گرفت. هی گفتند بدشکومی نکنید اما مگر می شود با این داغ کنار آمد و رخت سیاه را از تن کند. بعد از چندماه دوری، شیرزاد را به شکم داشتم، نوید دادند تا دروازه های کرماشان پیش آمده ای و قرار است به زودی مشروطه خواهان جشن بگیرند و پایکوبی کنند. جلوی آینه ی منبت کاری شده ی پنج دری چارقد را انداخته بودم روی شانه هام و چوب سرمه را توی چشم می کشیدم و برآمدگی شکمم را ورانداز می کردم. بخاطر شیرزاد نگذاشتند آن روز تا چارسوق بیایم و ببینمت. همسایه ها، یوکابد و راحیل را می گویم. پَر چادرم را می کشیدند و یعقوب جلوی دالان را سَد کرده بود. می گفتند: امان بده. تو بارداری. شاید حرف و سخن کذبی باشد.

اما همه صدا را شنیده بودند. صدای گلوله از چارسوق بیرون آمده بود. شیرین جیغ زنان تا وسط اندرونی جلو آمد. رَد چنگ روی صورتش به خون افتاده بود. چادر را از کمر باز کردم و کوبیدم به سینه یعقوب و از وسط دالان پَسش زدم. تا بالای سینه ی گل زرد جلو رفتم. صدایشیون زنان محله را گرفته بود. مردها هراس زده می آمدند طرفم. روبنده را انداختم. می گفتند آدم های فرمانفرما تو را برده اند و جمعیت را متفرق کرده اند. نگذاشتند جلوتر بروم. انگار آخرین نفری بودم که خبر دار شدم. دستم را از زیر روبنده محکم جلوی دهان گرفته بودم و فشار می دادم تا صدای جیغم را غریبه نشنود. فوج فوج زن های سیاه پوش می ریختند توی حیاط. شیرین و عصمت جلویشان می رفتند و صورت خراش می دادند. خودم را با تکیه به دیواره ی توسری خورده ایستاده کرده بودم. سیاهی موج می زد. خیال می کردم همه اشتباه می کنند. اما شیرین مثل اسبی که شیهه بکشد صدایش توی حیاط می پیچید. می گفت: از ورودی راسته بازار خودش را تا میدان چارسوق رسانده. تن بی جانت را با چشم خودش دیده.

نمی دانم چند ساعت بین شیون و زاری زن ها طی شد که چندتا مرد تا وسط حیاط آمدند و گفتند سردار را آورده اند توی میدان مشق، کنار دیوار دارالحکومه. خوب به حرف هایشان گوش کردم. زور توی تنم چندبرابر شد. خودم را هیجان زده از لابه لای جمعیت بیرون کشیدم و از لنگه ی باز چوبی در بیرون زدم. تا خود دارالحکومه یک نفس دویدم. آقا، انگار می کردی منتظرم ایستاده باشی و من پِی قرار عاشقانه ای سر از پا نمی شناختم. مردم مثل مور و ملخ ریخته بودند آنجا. جمعیت را کنار زدم. امنیه ها نمی گذاشتند به جز عکاس ها کسی به تو نزدیک شود. صدای خِش خِش دوربین ها شکنجه ام می داد. با طنابی به در چوبی بسته بودنت و به سینه دیوار دارالحکومه تکیه ات داده بودند. حتما می خواستند عکس ها را تقدیم بارگاه قجری کنند که بالاخره یکی از اجنوی های دانه درشتِ مشروطه خواه را شکار کرده اند و از بارگاه مُلوکانه خلعتی بگیرند. اما تو مثل همیشه مقابلشان ایستاده بودی. نه اخم به ابروهات آمده بود و نه شانه هات آویزان. شیرین و مابقی زن ها شیون می کردند. می خواستم آنقدر جیغ بزنم تا حنجره ام پاره شود و دلم بریزد بیرون. اما خودت گفته بودی این راه که می روی شاید آخری نداشته باشد و با من طی کردی باید آبروداری کنم. روبند را انداختم روی سرم. شانه هام را عقب دادم و مقابل تو و امنیه ها ایستادم. فقط نگاهت کردم. صورتت خونی بود و کبود. خون هنوز از روی گونه های استخوانی ات می جوشید و می ریخت روی سفیدی لباست. امنیه ها از بین جمعیت شناسایی مان کردند. با چوب و چماق ریختند وسط مردم. صدای داد و فغان بلند شد. باید با تو خداحافظی می کردم. این حُناق بی پدر از همان روز راه گلویم را گرفت. قبل از جمعیت پشتم را به تو کردم و راه افتادم.

ولی حالا به هیچ قیمتی نمی خواهم رو ازت برگردانم. این دوسال به اندازه ی عمری پیر شده ام. نشسته ای مقابلم. هیچ نمی گویی. فقط خیره مانده ای و اندیشناک وراندازم می کنی. نمی دانم به فتح دوباره کرماشان فکر می کنی یا به مرگ که چمبره زده روی سر من. چشمم می افتد به تیزی نوک گیوه های سفیدت که روی سُرخی گل های  قالی فشارشان می دهی. زبان باز می کنم بگویم آقا چرا گیوه ها را از پایت نکندی و آمدی تو. اما یادم می آید این گیوه های از جنگ برگشته حالا مثل گل پاکیزه اند. زبان به دهن می گیرم. دوباره می افتم یاد آن روز، آخرین نگاهم را به گیوه هات انداختم. از خون سُرخِ سُرخ بودند. دلم خواست بروم و قتلگاهت را از نزدیک ببینم. جمعیت پا به پایم می آمد. دیگر آنجا خبری از امنیه ها نبود. می دانستم امشب بعد از مدت ها سر به راحتی روی بالش می گذارند و تا صبح خُرناس می کشند. حتی پرنده ای از زیر سقف بازار رد نمی شد. همه ی کاسب ها تعطیل کرده بودند. از پله های سنگی بالا کشیدم. توی سیاهی بازار جلو رفتم. شیرزاد بیشتر از همیشه توی شکمم سنگینی می کرد. ترسیده بودم تو آنجا باشی و مقابل من از دریچه های سقف به تو شلیک کنند. پاهای سُست و بی جان را به سختی روی سنگ ها فشار می دادم. رسیدم به آجر فرش های خونین کف چارسوق. یکی از مردها با انگشت لرزان به یکی از دریچه ها روی سقف گنبدی اشاره داد: از اینجا به سردار شلیک کردند.

سرم  را از روی آجرهای خونین بلند نکردم و ندیدم آسمان چطور بی رحمی کرده و راهی برای سُرب گلوله روی گونه ات باز کرده. جای تو را نشان داد: سردار درست اینجا ایستاده بود.

لرزیدم. دستم را به بیرون زدگی آجر دیوار گرفتم. خونت جلوی چشم هام بود. شیرین و عصمت فغان می کردند و خودشان را به دیوار های مسجد عماد دواله می کوفتند. بی اختیار چادر از سر در آوردم و انداختم روی آجرها و تمام خونت را با چادرم پاک کردم. سنگینی نگاه بازاری ها و همسایه ها را حس می کردم. اما باکم نبود. آنقدر چادر را این طرف و آنطرف زمین چارسوق کشیدم که دیگر ردی از خون نماند. ترسیدم خونت بماند ،خشک شود و از رنگ بیفتد. مردم و بازاری ها هر روز پا بگذارند رویش و با خیال آسوده به کار هایشان برسند.

در خانه چارطاق مانده بود. پا که به درون گذاشتیم زن ها ریختند توی مطبخ و بوی حلوای زعفرانی راه انداختند. چندتا از بزرگ های طایفه نشستند دور تا دور حوض فیروزه ای و گفتند بهتر است یک ساعتی در خانه سردار بسته باشد تا ببینیم برای این مصیبت چه خاکی بر سر کنیم.

تکیه داده بودم به ستون چوبی وسط شاه نشین، درست زیر چلچراغ. دست می کشیدم بر سر شیرزاد یتیم شده ام که بویت را احساس کردم. فهمیدم همین نزدیکی هایی. حتما خاکی سینه ی گل زرد را بالا می آیی. هر لحظه بویت به مشامم بیشتر می شد که دق الباب کردند. جیغ زدم: سردار آمد.

همه ریختند توی حیاط. چند مرد که صورتشان را پوشانده بودند از تاریکی دالان جلوی چشم هام ظاهر شدند. هر چه چشم چرخاندم تو بینشان نبودی. تا وسط حیاط پیش آمدند. بقچه ای را پرت کردند جلوی پاهام. روی هُره ی پنجره. چنگ زدم به بقچه و بازش کردم. لباس های خونی ات بود. آخرین تحفه ای که از تو به من رسید. پیرهنت را چسباندم به سینه ام. صدای گریه و زاری همه ی خانه را گرفت.

یکی از مردها صدایی غراند و گفت این متقال های سیاه را از در و دیوار محله بکنید. هیچ مراسم عزایی برگزار نمی شود حتی در خانه یارمحمدخان. چُماقی توی دست هاش چرخاند و گفت: جَلدی همه اتان متفرق شوید.

همه ی سیاهی ها را کندند. انگار نه انگار سردارشان، یار محمد خان مُرده. سینی های نقره ی دست نخورده ی حلوا روی رَف زیر قاب عکست مانده بود.

آقا می دانم دلخوری اما من چه باید می کردم. تنها ماندیم. هیچ کس مَردش نبود که دیگر نامت را بیاورد. شاید اگر بدانند تو برگشته ای همه دوباره شهامت پیدا کنند. سینه سپر کنند و در رکابت باشند اما آن روز فقط من ماندم و مویه های شیرین و عصمت.

از آن روز دیگر هیچ کس مرا حتی توی کوچه پَس کوچه های سینه گل زرد ندید. فقط من بودم و این اندرونی و آن صندوق چوبی و چادر خودم که تویش حَبس بود. هرچه گفتند این لباس های خونی را از آن صندوق در بیاور و بدشکومی نکن. زیر بار نرفتم. می نشستم پایش و بویت می کردم.

می دانم قمرتاج و شیرزاد دارند توی حیاط دور حوض می دوند. اما صدایشان توی گوشم دور می شود. انگار هر لحظه از من فاصله شان بیشتر می شود.حس می کنم سبک شده ام. آنقدر که راحت و بدون هیچ دردی می توانم خودم را از بستر جدا کنم و بلند شوم. دیگر حُناق توی گلویم سنگینی نمی کند. فقط تو را می بینم. دستی به کلاه ات می کشی. از روی صندلی منبت کاری شده ی بالای شاه نشین خیز برمی داری و به طرفم می آیی. چمباتمه می زنی بالای سرم. گوشه های سرداری تنت می کشد روی سِرمه دوزی لحاف. دلم می خواهد یک چشم و دل سیر نگاهت کنم… تو دست می کشی روی پلک هام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *