داستان کوتاه: راز انگشتر شیرین / نوشته: مرتضی حاتمی

 

درست رو به روی کوه بیستون نشسته ایم.کنار چشمه و زیر سایه ی خنک درختان چنار، هندوانه را از آب بیرون می آورم و آن را قاچ می کنم. برزو، گاز بزرگی به هندوانه می زند و با انگشت اشاره، رو به رو را نشان می دهد و می گوید: خوب و با دقت نگاه کن!درست انتهای انگشتم.شکاف بزرگی میان کوه را می بینی؟

انتهای انگشتش را نگاه می کنم.ولی چیزی نمی بینم. چشم هایم را ریز می کنم و با دقت بیش تر به جایی که نشان می دهد دوباره خیره می شوم…اما جز صخره و سنگ های بزرگ و چند درختچه، چیز دیگری نمی بینم.

برزو می گوید: عمراً پیدایش کنی. فقط من راه ورودی اش را بلدم.

به قاچ هندوانه گاز می زنم. ادامه می دهد:اصلاً با چشم معمولی و بدون دوربین نمی توانی راه وردی را پیدا کنی.

می گویم: خب مگر بیکاری که من را سرکار می گذاری؟ راه اصلی کدام است؟

برزو، دوربین هندی‌کم را از داخل کیفش بیرون می آورد و آن را روشن می کند. دریچه ی دوربین را باز و از سمت کوه و همان جایی که نشان داده بود، فیلمبرداری می کند. کمتر از پنج ثانیه فیلم می گیرد و بعد فیلم را ثابت می کند و دریچه را به سمتم می گیرد و می گوید: الان ببین!

به قاب کوچک دوربین نگاه می کنم: چیزی نمی بینم.

بروز نگاه عمیقی به من می اندارد ومی گوید: پاک ناامیدم کردی. دقیق نگاه کن! فقط پلک نزنی!

بعد تکه چوبی را بر می دارد و با آرامی مسیری را از روی فیلم ثابت شده به من نشان می دهد. با دقت به مسیر خیره می شوم. نه باورکردنی نیست. شکافی شبیه دری پنهان می بینم که فقط با نقشه و مسیر خاص قابل دیدن است.تا پلک می زنم، در و شکاف آن، غیب و ناپدید می شود.

با تعجب و حیرت می پرسم: چه جالب! فکر نمی کردم که بیستون در مخفی داشته باشد. من سال هاست که به تمام سوراخ و سنبه های کوه و دره ها و شکاف هایش سرک کشیده ولی تا الان متوجه این راه مخفی در کوه نشده ام.

برزو پوست هندوانه را گوشه ای پرت می کند و لبخندی می زند و می گوید: رفیق باهوش! من برای پیداکردن این راه و در مخفی خیلی هزینه ها داده ام و قرار نیست به زودی کسی از این راز بزرگ سر در بیاورد. این یک راز چند هزار ساله است و هیچ کسی از آن خبر ندارد.

در این لحظه پیرمردی در حالی که سُرنایی در دست دارد، شروع می کند به نواختن آهنگ کُردی «په پوو سولیه‌مانی[2]»… اسکناس و قاچی هندوانه به او می دهم. تشکر می کند و می گوید: «وه سلامه‌تی هه ر چِ شیره کورد خاس و وه ئساله‌ت دارَ…[3]»

از ما دور می شود. برزو به چشم های متعجبم خیره می شود و ادامه می دهد: بهروزجان تنها راه ورودی به زیر کوه بیستون، همین جایی است که تو این چند ثانیه فیلم، به تو نشان دادم. هیچ کس هم نمی تواند این مسیر و راه پنهان را در حالت عادی تشخیص بدهد. فقط آدم های حرفه ای می توانند این را تشخیص بدهند، تازه… اگر در نزدیکی ورودی، سرگردان و گیج نشوند.

می پرسم: چه کسی این مسیر را به تو نشان داده؟

برزو جواب می دهد: کاری نداشته باش! این یک راز بزرگ است که هنوز بعد از هزاران سال کسی نتوانسته آن را کشف و برملا کند. فقط برای بارآخر بگو، هستی یا نه؟

در برزخ عجیبی قرارگرفته ام. از طرفی بی پولی و فقر و بدهکاری و حضور طلبکاران در خانه و از طرفی دیگر به دست آوردن سکه و مجسمه های طلایی از سوی دیگر. در نگاهم برق سکه های طلا و درخشش مجسمه های طلای 25 عیار عتیقه، لحظه ای از من دور نمی شود. فرصت فکر کردن نیست. هستم.

برزو می گوید: خوب شد. فردا صبح ساعت 5 کنار همان درختی که توی فیلم دیدی.

می پرسم: چه قدر از وجود طلا و سکه در غار زیر زمینی مطمئنی؟

برزو سیگاری روشن می کند و می گوید: صد درصد. تو که بچه ی بیستونی و از گنج ها و عتیقه های زیر کوه بیستون خبر داری، چرا این سؤال را می پرسی؟ از تو خیلی بعیده!

می گویم: راستش از گنج های زیر کوه، چیزهایی شنیده ام و افرادی هم برای به دست آوردنش تلاش کرده و دستگاه طلایاب هم برده اند، اما تا الان نشنیده ام که کسی در کوه بیستون توانسته باشد عتیقه ای پیدا کند.

برزو پک عمیقی به سیگارش می زند و با تمسخر می گوید: لابد فکر می کنی فرهاد مواظب گنج های این کوه است؟ نه؟

می گویم: نمی دانم.ولی هر چه که فکر می کنم تا الان نشنیده ام که کسی موفق شده باشد، به گنج های کوه دست پیدا کرده باشد.

برزو نگاه عمیقی به من می اندازد و می گوید: تو چه قد ساده ای! اگر کسی هم از این گنج چیزی برداشته باشد که به کسی نمی گوید. تازه… من شنیده ام که آن قدر در دل این کوه، گنج هست که هیچ وقت تمام نمی شود. ما هم کمی از سهم مان را برمی داریم و برای همیشه از کرمانشاه و حتی ایران می رویم و دیگر هم بر نمی گردیم و از این زندگی نکبتی، رها می شویم.

به جوی آب کنارمان خیره می شوم. برگی آزاد و رها در حال حرکت است و سنگ های ریز کف جو دیده می شود. برزو ادامه می دهد: ببین بهروز! من شنیده ام که بیستون، هزاران سال پیش عبادتگاه بوده و برای آدم هایی که در این جا بوده اند تا سال های سال، سکه و طلا و جواهر انبار و ذخیره کرده اند تا اگر زمانی به مشکل برخورد کردند، خیلی اذیت نشوند. تازه… همین راه مخفی را هم به همین خاطر درست کرده اند که موقع خطر جان شان را بردارند و به زیر کوه بروند. شنیده ام که آن جا شبیه قصر است و تمام امکانات زندگی برای آدم هایش هنوز بعد از هزاران سال  دست نخورده باقی مانده. البته هدف اصلی ما بیشتر گردن بند شیرین است. گردن بندی که تا الان هیچ کس نتوانسته قیمت و ارزشی پولی بر آن بگذارد.

اطلاعات برزو از من که ساکن و اهل بیستون هستم، خیلی بیشتر است. کنجکاو می شوم و می پرسم: گردن بند شیرین؟ تا الان اسمش را نشنیده بودم، اما شنیده ام که این کوه و غار مخفی؛ نگهبان دارد و تا الان کسی نتوانسته وارد غار زیرکوه شود. همین «هرکول[4]» لخت را ببین! مردم می گویند در کنار فرهاد کوهتراش مواظب گنج های زیر زمینی بیستون است.

برزو آخرین پک را به سیگارش می زند و بعد فیلتر را توی جوی آب پرت می کند و می گوید: بله. گردن بند شیرین. گردن بندی که به اندازه ی تاریخ قیمت و ارزش دارد. این حرف ها داستان و افسانه است. نگهبان کجا بود؟ فرهاد کجاست؟ اگر فرهاد می توانست کاری کند که نمی گذاشت شیرین از دستش در برود و به عشقش این همه کوه را زخمی نمی کرد و «فراتاش[5]» را با کلنگ نمی تراشید. به این مزخرفات گوش نده! تازه این مجسمه ی لخت اگر می توانست و قدرتی داشت تکه پارچه ای روی بدنش می کشید که آبرو و شرفش پیش همه نرود. می گویم: پس قرارمان فردا ساعت 5 صبح.

برزو به اطرافش نگاه می کند و به آرامی می گوید: فقط چراغ قوه و 6 تا قوه پارس با خودت بیاور. بیلچه و کلنگِ یکدم را هم فراموش نکنی. ابراز اصلی کارمان است. من هم گنج یاب و وسایل دیگر را با خودم می آورم. فقط دیر نکنی ها. مواظب باش کسی دنبالت نکند. خیلی حواست را جمع کن! اگر گیر بیفتیم کارمان تمام است. جرم مان خیلی سنگین است. پدرمان را در می آورند. مواظب مخبرهای محلی هم باش! به دنبال چند گوسفند و بز اطراف را دید می زنند و به میراث فرهنگی و پاسگاه و جاهای دیگر گزارش می دهند. خیلی مواظب شان باش!

می گویم: باشد. نگران نباش! همه ی آدم های این جا را کاملاً می شناسم. فردا ساعت 5 کنار همان درخت همدیگر را می بینیم.

دقایقی دیگر، برزو وسایلش را جمع و از من خداحافظی می کند و به طرف کرمانشاه ماشین پیکان گوجه ایش را حرکت می دهد. من هم آرام آرام «سراب» را پشت سر می گذارم و وارد قبرستان می شوم. رو به روی «امامزاده[6]» می ایستم و به عادت همیشه، دست به سینه می گذارم و سلامی می دهم. به قبر «کوهسار[7]» می رسم و فاتحه ای می خوانم. هنوز خاطراتش با من است. شاعری که روی درخت زندگی می کرد. چند بار در باغش مهمانش بودم و خاطرات شعرخواندن و نوشیدن چای روی آتش را فراموش نمی کنم. همیشه از حسن وطن دوستی و به زبان های کردی و «لکی» با شور و هیجان خاصی شعر می خواند. هنوز شعر «خه زان خِرِت بام که مِ یاواش تِر[8]» در گوشم زنگ می زند.

لحظه ای بر می گردم و به کتیبه خیره می شوم. احساس مبهمی دارم. اولین بار است که از کتیبه و سنگ نوشته و تصاویر سنگی خجالت می کشم. حس می کنم خط های میخی یکی یکی وارد سینه و قلبم می شوند. بی اختیار نگاهم به سمت و محوطه ی مجسمه هرکول می چرخد…حس می کنم که دارد به من نیشخند می زند.

از کنار میدان رد می شوم. مجسمه ی فرهاد با کلنگی در دست به دور دست ها خیره شده است. با دیدنش بی اختیار ضربان قلبم بالا می رود. خیلی عجیب است هر روز که سوار بر جیب شهباز پدر و برادرهایم را به «چَمبَطان[9]» می برم، هیچ توجهی به مجسمه تراشیده ی فرهاد توجهی ندارم، اما امروز از اول صبح تا الان سنگینی نگاهش را روی سرم حس می کنم.

وارد خانه می شوم. کسی خانه نیست. هنوز از مزرعه برنگشته اند. کارشان همین است. از صبح تا شب به روستا می روند و زمین هایی که در آنها ذرت و گندم و کاشته ایم، را آبیاری می کنند. چند هکتار دیگر هم از زمین های اهالی روستا را اجاره کرده ایم که بعد از برداشت محصول، درآمد و فروش محصول را نصف کنیم.

حوصله ندارم. زیر درخت توت حیاط، می نشینم و چند دانه توت رسیده که روی زمین افتاده را بر می دارم و فوت می کنم و به دهان می برم. سرم را بلند می کنم. کوه با شکوه و با غرور خاصش در قاب چشم هایم می نشیند. احساس مبهم و دوگانه ای دارم.

آشوبی عجیب و بزرگی در من به وجود آمده است. هر چه فکر می کنم، می بایست با برزو همکاری تا به گنج و مجسمه های تمام طلای زیرکوه دست پیدا کنم. نمی توانم زحمات شبانه روزی همه ی خانواده را ببینم. تازه اگر شانس بیاوریم و محصول آن سال مزرعه دستخوش سرما و آفت نشود…

صدای برزو در گوشم تکرار می شود: آن قدر در دل این کوه، گنج هست که هیچ وقت تمام نمی شود. ما هم کمی از سهم مان را برمی داریم و برای همیشه از کرمانشاه و حتی ایران می رویم و دیگر بر نمی گردیم و از این زندگی نکبتی رها می شویم. بالاخره تصمیمم را نهایی می کنم و به سرعت کلنگ و چراغ قوه را داخل کیسه ای می گذارم و کیسه را گوشه ای قایم می کنم.

شب، همه بعد از خوردن شام، در حالی که خستگی از سر و روی شان می بارد روی تخت فنری زیر درخت، پتوی نازکی را روی سرشان می کشند و خیلی زود به خوابی عمیق فرو می روند.

در ایوان، مادر سماور را روشن می کند. بابا کیسه ی توتونش را برمی دارد و سیگاری درست می کند و به سر چوب سیگارش فرو و با فندک نفتی، آن را روشن می کند. پک عمیقی به سیگار می زند. بوی دود سیگار فضای ایوان را پر می کند. به دست های پینه بسته و چروک های روی دست و صورتش نگاه می کنم. خجالت می کشم.

بابا رو به من می کند و می پرسد: از رفیقت چه خبر؟ چرا به خانه نیاوردی اش؟ کاش امشب را این جا می ماند.

می گویم: فردا دوباره به بیستون بر می گردد و باید دوباره به سراغش بروم.

پدر پک دیگری به سیگارش می زند و با تعجب می پرسد: یعنی فردا هم سر زمین نمی آیی؟

سرم را پایین می اندازم و می گویم: شرمنده بابا. ان شاالله پس فردا حتماً می آیم چمبطان

بابا به آرامی خاکستر سیگار را در زیرسیگاری ملامین می تکاند و رو به مادر می کند و می گوید: گلی! بهروز فردا هم نیست، با دخترها بیایید کمک. کارمان زیاد شده

مادر در حالی که با سوزن در حال بیرون کشیدن خارهای ریز از کف دست گلناز است، می گوید: باشد. ان شاالله تا فردا.

بابا نگاهش را به سمت من می چرخاند و بی اختیار می پرسد:  رفیقت کار و بارش چیه؟

جواب می دهم: تو خرید و فروش وسایل دست دوم و عتیقه های خانوادگی است. تو کرماشان مغازه سمساری دارد. چشم هایش گرد می شود و با تعجب می گوید: «هاواسِت بوو کِلاو نه‌یلنه سه‌رت. رووله! نانِ حه‌لال باریک ئاو، وه‌لی نِماورِ. هاوسِت بوو![10]» خیلی منظورش را نمی فهمم. فکر می کنم خیلی خسته است و خوابش می آید. مادر از زیر چشم نگاهی به من می اندازد و دوباره سرش را پایین می اندازد.

می گویم:  نگران نباش! کاری نمی کنم که سرم کلاه برود.

فکر می کنم از برنامه ی فردا کاملاً خبر دارد و چیزی هم نمی گوید. به پشت بام می روم و رخت خوابم را پهن می کنم و آسمان شب، تاریک تاریک است. ماه و لشکر ستاره هایش در آسمان نیستند. همه جا در ابدیت و تاریکی مطلق فرو رفته است. در کوهستان، سرگردان و بی هدف در لابه لای سنگ های بزرگ و صخره ها گم شده ام. صدای زوزه های پی در پی گرگ هایی ناپیدا از دور دست به گوشم می رسد. دست و پایم از ترس، به شدت می لرزند. ضربان قلبم تند شده است.

صدای ضربه هایی محکم بر سنگ به گوش می رسد. سر جایم می ایستم. زمزمه ی آوازی از پشت صخره ای به گوش می رسد. حس خوبی به من می دهد. احساس می کنم که می توانم امیدوار باشم. زمزمه بلندتر می شود: «وه بیستوون وارانه…وارانه…ایوشن ئه‌شک دوچاوه‌ فه‌رهاد سه‌رگه‌ردانَ… هه‌ی داد فه‌له‌ک وه بی که‌سی…[11]»

صدای رعد و برق بلند می شود و باران تندی شروع به باریدن می کند. زوزه ی گرگ ها قطع و هوا کم کم روشن می شود. از دور سراب و کتیبه و امامزاده را می بینم…اشک شوق در چشم هایم حلقه می بندد.

فردا صبح زودتر از همه از خواب بیدارمی شوم. به سراغ کیسه می روم و آن را بر می دارم. قبل از این که از خانه بیرون بروم، در تاریک و روشن هوا، سایه ای پشت پنجره ی اتاق و لحظه ای آتش سیگارش را می بینم و سرم را پایین می اندازم و موتور را از حیاط خارج می کنم و در را می بندم. موتور را روشن می کنم و به سرعت از خانه دور می شوم. هنوز نگاه خیره ی بابا مثل آتش سرخ نوک سیگارش، در چشمم فش فش می کند.

همه جا خلوت است و تنها ماشین های سنگین با پلاک های غریبه و ناشناس در حال عبورند و کارگران کارخانه های قند و شیر، که نوبت تعویض شیفت شان است را می بینم که یکی یکی از مینی بوس بنز که سرویس شان است، پیاده و وارد کارخانه می شوند. به سرعتم اضافه می کنم و کم کم به محل قرار می رسم. موتور را با قفل و زنجیر به درخت بیدی، محکم می کنم و کیسه را بر می دارم و به سرعت بر قدم هایم اضافه می کنم. نسیم خنکی از سمت دره های کوچک و بزرگ، صورتم را نوازش می کند.

در تاریک و روشن پای کوه، دو نفر را می بینم. نزدیک تر که می شوم، برزو و مردی هم سن و سال خودمان می بینم. در کنارش کیسه ای دیده می شود. بی مقدمه می پرسد: کسی که تو را تعقیب نکرد؟

جواب می دهم: نه.کسی تعقیبم نکرد. این آقا کیه؟

برزو از داخل جیبش عکسی بیرون می آورد و به ما نشان می دهد: این نقشه ی ورود به غار است.

عکس را به طرف مان می گیرد. روی تصویر با ماژیک قرمز، مسیری مشخص شده که روز قبل آن را در قاب دوربین فیلمبرداری دیده بودم.بعد در حالی که در کیسه را باز می کند و دستگاه گنج یاب را با دقت بیرون می آورد می گوید: این دستگاه، دقیق ترین گنج یاب استان است که تا الان هیچ خطا و خلافی در پیداکردن گنج ها نداشته. این آقا هم داش مسعوده! با هم کار می کنیم. با تعجب می گویم: اما تو که در این مورد چیزی نگفته بودی!

برزو می گوید: دیگر قرار نیست هر چیزی را به تو بگویم.

مسعود دکمه را روشن می کند و می گوید: زیاد بحث نکنید! این جا سنگ و صخره اش زیاد است. باید دستگاه را روی فرکانس کوتاه تنظیم کنم. بعد نگاه عمیقی به من می اندازد و می گوید: رفیق! این گنج یاب را من کرایه کرده و چند برابر پولش بیعانه گذاشته ام. فقط من بلدم که با این کار کنم. زیاد جوش نزن! سهمت محفوظ است.

چیزی نمی گویم. برزو عکس را به ما نشان می دهد و می گوید: مسیرمان همان خط ماژیک روی عکس است. باید سریع راه بفتیم تا چوپان ها و کوهگردها ردمان را نزنند و گزارش مان را ندهند. مسعود می گوید: ده دقیقه ای باید صبر کنیم تا دستگاه آماده شود.

نسیم، صدای سهره ای ناپیدا و بوی تازه علف را با خودش همراه دارد و بوته ی گون و برگچه های زالزالک را به رقص در آورده. از آن بالا جاده هم چون ماری خوابیده، به نظر می رسد. برزو راه می افتد و مسعود دستگاه را به آرامی بر می دارد و دستگیره تعادل را به زمین نزدیک می کند و می گوید: خوشبختانه این اطراف کابل فشار قوی برق نیست و گرنه دستگاه کاملاً خطا می داد و ممکن بود موتورش هم از بین برود.

برزو مسیر ناپیدا را بر اساس عکسی که در دست دارد، دنبال می کند. من و مسعود هم آرام آرام و به دنبالش راه می افتیم. لحظه ای سرم را بالا می گیرم…ناگهان سایه ی بزی کوهی بر لبه ی صخره ای بلند می بینم. شکوه و زیبایی خاصی دارد. مسیر نگاهش به سمت دشت ها و زمین های چمبطان است.

برزو از کنار صخره ای رد می شود. شکافی به اندازه ی دو متر در مقابل مان دیده می شود. برزو می ایستد و یک بار دیگر مسیر را بررسی می کند. بر می گردد و دوباره به عکس نگاه می کند.

می گویم: چرا دوربین هندی کم را نیاورده ای؟ مسعود می گوید: دوربین که روشن باشد، خطای دستگاه را زیاد می کند.

می گویم: راه ورود به غار را پیدا نکرده ای؟

برزو جواب می دهد: نگران نباش! پیدایش می کنم. فکر کنم که نزدیک شده ایم. مسعود با دقت دستگاه را روی تخته سنگی می گذارد و انگشت هایش را به هم قفل می کند و فشار می دهد. صدای مفصل انگشت هایش بلند می شود و می گوید: برزو! راه برگشت همین است؟

برزو نگاه عمیقی به او می اندازد و جواب می دهد: نه. انتهای غار، به پشت کوه راه دارد و به راحتی از سوراخی که برای فرار درست شده، می توانیم گنج ها را برداریم و از غار خارج شویم.

برزو چنان با اعتماد به نفسی از گنج و راه خروجی غار حرف می زند که جای هیچ شک و ابهامی به جا نمی گذارد. مسعود با احتیاط، دستگاه را بر می دارد و به برزو می گوید: راه بیفتیم دیگر. دلم برای پیداکردن گنج های زیرکوه بیستون لک زده. خیلی دلم می خواهد که به زودی با همین دستگاه، گنج ها و مجسمه ها و سکه های طلا را پیداکنم. برزو چشم هایش را ریز می کند و به سمت شکافی در دل کوه گام هایش را تند می کند و می گوید: خب… این هم در ورودی غار…

عکس را به من می دهد و آن را داخل جیب پیراهنم می گذارم. برزو، چراغ قوه را روشن می کند و به آرامی از شکاف وارد غار می شود. نور چراغ قوه تاریکی مطلق را می شکافد. یکی یکی با احتیاط وارد غار می شویم…

حس مبهمی به سراغم می آید. تصویر فرهاد با کلنگی یکدم در مقابلم می بینم که پارچه ای به پیشانی اش بسته و با نفرت به من خیره شده و هر لحظه ممکن است کلنگ را محکم بر سرم بکوبد.

مسعود دستگیره ی تعادل دستگاه را بر اساس نور چراغ قوه ی برزو با احتیاط به کف غار نزدیک می کند.

لحظه ای حس می کنم ممکن است تا چند دقیقه ی دیگر موجی خفاش از دهانه ی غار بیرون بزنند، اما به خودم می گویم: تو غارهای کوه بیستون که خفاش زندگی نمی کند.

هر لحظه منتظر شنیدن آژیر گنج یاب هستیم. صفحه ی مانیتور دستگاه در تاریکی غار، روشن است و اعداد انگلیسی و نوشته ها و علامت هایی نامفهوم دیده می شود. غار، سرد و ساکت است و هیچ صدایی به گوش نمی رسد به جز جیک جیک ضعیف دستگاه. حدود نیم ساعت است که در غار هستیم و دستگاه تمام سوراخ و زوایای پنهان را چک و بررسی کرده، اما تا الان هیچ چیزی پیدا نکرده ایم. نور چراغ قوه ضعیف شده. برزو به من می گوید: چراغ قوه ی یدکی آورده ای؟

با تعجب می گویم: قرار نبود من بیاورم. همان وسایلی که گفتی را با خودم همراه دارم.

مسعود می گوید: بهتر است کمی استراحت کنیم. تازه…دستگاه هم داغ شده.اگر ادامه دهیم ممکن است که دستگاه دچار خطا شود.

خسته شده ایم. چشم هایم به شدت درد می کند. گوشه ای می نشینیم. برزو از داخل کیسه اش، ساندویچ سیب زمینی پخته و تخم مرغ آب‌پز به ما می دهد. خودش چیزی نمی خورد و تنها سیگاری آتش می زند. شعله ی کبریت و نقطه ی قرمز نوک سیگار، غار را لحظه ای روشن می کند.

مسعود به شوخی می گوید: سمی،سرطانی، چیزی به خوردمان ندهی برزو!

برزو چیزی نمی گوید.چهره‌ی خشمگین فرهاد یک لحظه از مقابل چشم هایم دور نمی شود. هر لحظه احساس می کنم بر عصبانیتش اضافه می شود اما به خودم دلداری می دهم که: نه بابا فرهاد کجا بود…

احساس شرمساری لحظه ای مرا ول نمی کند. به یاد بزکوهی روی صخره و عقابی که سال قبل آن را بر فراز «پرآو[12]» دیده بود می افتم. به حال شان غبطه می خورم… برزو آخرین پک را به سیگار می زند و با صدای بلند می گوید: علی‌علی. بلند شوید و به کارمان ادامه بدهیم.

برزو دوباره دستگاه را روشن می کند و صفحه ی مانیتور تاریکی غار را خط می اندازد. به آرامی و کورمال کورمال به دنبال مسعود و دستگاه گنج یاب به سمتی نامعلوم حرکت می کنیم.

برزو می پرسد: مسعود! مطمئنی که دستگاه فوق حساس را آورده ای؟

مسعود جواب می دهد: آره بابا شک نکن! دستگاه، کارش خیلی درست است.

تشنه ام شده.به یاد سراب می افتم و نوشیدن چند مشت آب خنک خنک… هنوز دستم را وارد آب نکرده ام که سایه ای بزرگ روی سرم می افتد. سرم را بلند می کنم و با تعجب فرهاد را می بینم که کلنگ به دست با خشم به من خیره شده.با شرمندگی از جایم بلند می شوم و تشنه و پشیمان، به راهم ادامه می دهم.

ناگهان صدای آژیر دستگاه بلند می شود. ضربان قلبم تند می شود و سر جا خشک مان می زند. روی صفحه ی مانیتور علامت ضربدر چشمک می زند و عددی را نشان می دهد. مسعود با خوشحالی می گوید: همین نزدیکی است. فرکانس را بالا می برم.

دوباره دستگیره را می چرخاند و صدای دستگاه بلندتر می شود و ضربدر هم چنان چشمک می زند. با خوشحالی فریاد می زند: پیدایش کردیم. گنج بزرگ و باستانی را پیدا کردیم…ثروتمند شدیم…گردن بند شیرین…

مسعود جای گنج را نشان می دهد و برزو نور چراغ قوه را همان جایی که مسعود پای چپش را آن جا گذاشته متمرکز می کند. مسعود می گوید: عمق،زیاد است و باید سریع دست به کار شویم…تازه…باتری دستگاه هم به چهل درصد رسیده. وقت نداریم. ممکن است در نیمه ی راه خاموش شود.

وسایل را گوشه ای می گذاریم و به سرعت لباس هامان را در تاریک و روشن غار، از تن بیرون می آوریم. نور چراغ قوه، خیلی ضعیف شده است. برزو به سرعت باتری ها را عوض و آن را در جایی تنظیم می کند تا به راحتی بتوانیم کار را شروع کنیم. به سرعت کلنگ یکدم و بیلچه را از داخل کیسه بیرون می آورم. دست هایم می لرزد و ضربان قلبم تند شده. ضربدر هم چنان چشمک می زند و انگار قرار است اتفاقی بزرگ رخ دهد. احساس می کنم اتفاقی انتظارمان را می کشد.

برزو با عصبانیت داد می زند: چیه بهروز؟ کجایی؟ چرا کلنگ نمی زنی؟ چرا ماتت برده؟ ها؟ بجنب! وقت نداریم.

تا می خواهم جوابی به او بدهم، به تندی کلنگ را از من می گیرد و آن را بالای سر می برد و محکم همان جایی فرود می آورد که جای پای مسعود بود. ناگهان صدای مهیبی در غار منفجر می شود و جرقه ای شبیه صاعقه، لحظه ای غار را به طور کامل روشن می کند. همزمان قیافه ی زنی با موهایی پریشان و مردی کلنگ در دست در چشم هایم قاب می شوند. فریاد برزو در غار می پیچد. در زیر نور سریع، چشمان وحشت زده اش را دیدم. دستگاه چند جرقه ی کوچک می زند و لحظه ای بعد بوی دود و سوختگی سیم پلاستیکی فضای غار را پر می کند. چراغ قوه روی زمین می افتد و شیشه ی محافظ و لامپش شکسته می شود. همه جا در تاریکی مطلق فرو می رود. برزو فریاد می زند: دستم…وااااای دستم…دستم سوخت! دستم بی حس شده!

مسعود داد می زند: دستگاه سوخت. دستگاه سوخت! خانه خراب شدم… ای وااای… لعنت به اساست! بدبخت شدم!

مانده ام که چه بگویم. مسعود فندک گازی اش را می چکاند به من می دهد و کلنگ را پیدا می کند و با عجله آن را روی سر می برد و این بار محکم درست همان جایی فرود می آورد که برزو لحظه ای قبل فرود آورده بود. دوباره صدای صاعقه و انفجاری مهیب در غار می پیچد و احساس می کنم تکه سنگی محکم به پیشانی ام برخورد می کند. دوباره سایه ی آن دو را می بینم. جیغ مسعود در غار می پیچد و حس می کنم آبی گرم از پیشانی ام جاری شده است. صدای رعد در غار اکو می شود و این بار صدا طولانی تر از قبل در غار می پیچد.

صداهایی نامفهوم و گم در غار می پیچد و فریاد ناله و آه مسعود و برزو به گوش می رسد. در انتهای غار صدای خنده ی بلندی شنیده می شود. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته است. شیار آبی گرم، صورتم را خط می اندازد. صدای خنده کم کم محو می شود،اما ناله ی مسعود و برزو همچنان در غار می پیچد.

فندک گازی را دوباره روشن می کنم و کورمال کورمال و در سکوتی مرموز به سمت نور ضعیفی که در انتهای غار می بینیم به راه می افتیم…هیچ کدام حرفی نمی زنیم. سکوت غار خیلی سنگین شده است.

گاز فندک تمام می شود و روشنایی روز را از پشت سوراخی به اندازه ی پنجره ای کوچک، می بینیم. به مسعود و برزو کمک می کنم تا به سختی و با درد و کوفتگی از پنجره ی سنگی بیرون بیایند.

دشت وسعی را مقابل چشم هامان می بینیم. دشتی ناآشنا و مرموز… به همدیگر نگاه می کنیم. برزو و مسعود بهت زده و حیران ساکت مانده اند و چیزی نمی گویند. انگار زبان بسته اند. برزو به پیشانی و گونه هایم اشاره می کند و لب هایش را تکان می دهد، اما نمی تواند حتی یک کلمه به زبان بیاورد. به صورتم دست می کشم و لایه های خون خشک شده را از پیشانی و گونه هایم با ناخن می کنم.

رو به روی سوراخ، تخته سنگ صاف و یکدستی را می بینیم…نه…نمی توانیم باور کنیم…تصویر دو مرد با کلنگ و چیزی شبیه دستگیره حک شده خیره می شوم. شباهت زیادی به برزو و مسعود دارد. نه. باور کردنی نیست. چشم هایم را گرد می کنم. فرهاد دست در دست شیرین روی صخره نسشته اند و به من لبخند می زنند و فرهاد به کلنگش اشاره می کند. بادی خنک موهای بلندش را نوازش می کند. برزو و مسعود به دنبال هم لنگان لنگان در مسیری باریک و سنگلاخی به سمت جاده ای خاکی که به جاده ی آسفالت منتهی می شود، به راه می افتند و من هم سرم را می چرخانم و به سمت درخت زالزالکی آشنا حرکت می کنم…

***

سال هاست که از برزو و مسعود خبر ندارم. اما مردم روستاهای اطراف از ناله و فریاد آدم هایی اطراف تخته سنگ صاف، حرف می زنند و حکایت ها تعریف می کنند که گاهی وقت ها خواب را از چشم هاشان حرام کرده است. عکس و مسیر ماژیکی اش که قطره ها خون آن را پوشانده در قابی چوبی به دیوار زده ام. هر وقت جلوی آینه می روم به زخمی که شباهت زیادی به میخ دارد خیره می شوم و این راز را با خودم زمزمه می کنم… امیدوارم کسی حرف هایم را باور کند. شما هم باور کنید.

[1] از مجموعه داستان زیر چاپ (جنازه ی خوشبوی وارتان)

[2] (پپو سلیمانی) یکی از آهنگ های شاد کردی

[3] به سلامتی هر چه کرد خوب و با اصالت و ریشه دار

[4] مجمسمه ای در کنار کوه بیستون

[5] دیواری حجاری شده در بدنه ی کوه بیستون

[6] امامزاده باقر(ع) از امامزادگان واجب التعظیم که در شهر بیستون قرار دارد.

[7]زنده یاد سرهنگ «مجید محمدی»، شاعر دیار بیستون متخلص به کوهسار (متولد ؟ متوفی1373)

[8] خزان فدایت شوم، کمی آهسته تر…شعری معروف به گویش لکی از «کوهسار»

[9] روستایی در نزدیکی بیستون

[10] حواست باشد که کلاه سرت نگذارند. فرزندم! نان حلال باریک می شود، اما پاره نمی شود. حواست را جمع کن!

[11] «در بیستون باران می بارد. می گویند اشک های چشم فرهاد سرگردان است.» تصنیفی به گویش فارسی کرمانشاهی با صدای خواننده ی سال های دور کرمانشاه «جلال نصیری کرمانشاهی»

[12] «رشته کوهی امتداد یافته از شمال غرب تا شمال شرق شهر کرمانشاه،با طول تقریبی 80 کیلومتر و وسعت تقریبی حدود 980 کیلومتر، بخشی از رشته کوه زاگرس در غرب ایران به شمار می رود.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *