کاج های همسایه / به استاد محمد جواد محبت از دو کاجی که کاشت / لطیف عمران‌پور

… ویادم هست که این شعر را اولین بار در نشست کانونِ شعراء و نویسندگان استان خواندم که اوسطِ دهه یِ هفتاد در شهرهای استان تشکیل می شد و آن دفعه در دیار قصرشیرین بود، شهر یادهای سوخته و یادگاران خوب ، و من هم البته جویایِ نام بودم و غرقِ این افکارِ کودکانه که بله ،چهارتا کلمه و مقداری احساس که شعرش می نامیدند می تواند برای سُراینده یِ بخت برگشته مثلا -جاودانگی- بیآورد.  باری من شعر را در آن جلسه که سرسلسله جُنبانش جناب محبت بود خواندم و دیدم خوشحالی و بنده نوازیِ استاد را و من چه اندازه سرمست بودم.
زمان گُذشت و (استاد محبت) یکبار دیگرمیهمان جلسه یِ_ انجمن ادبی سهراب سپهری_ ارشاد سرپل ذهاب بودند و به همراه یکی دیگر از شاعرانِ استان و این توفیق با من یار بود که اداره آن جلسه با این کمترین باشد بهرحال باز هم به احترام استاد ، این شعر( از دو کاجی که بود) را برای دوستان خواندم وباز هم ابراز محبت ایشان را با تمام وجود لمس کردم و استاد خوشحال شدند که یکی از شاگردانش توانسته روایتی دیگر را از (دو کاجِ معروف) بیان کند و این چراغی شد برای فردای من.
این شعر جایی چاپ نشد مثلِ اکثر شعرهایی که داشتم ، مثل تعدادی از کارهای گذشته که از بین رفت در جریان زلزله ای که بر شهر رفت. به هر روی این کار ماند تا اینجا و اکنون در این ( عصرِ بی محبت) و ( وقت یتیم) که تایپش می کنم برایِ دوستِ شاعرم آن را نشر دهد باشد، که ادای دینی باشد به آن شاعر گرانقدر ، آن معلم فرهنگ که به راستی ( بزرگ بود و از اهالی امروز) به پاس سالها شاگردیِ ایشان.
قلم را بر زمین می گذارم و این اندوه با من و نسل من به راه می افتد در کوچه هایِ خاموش این شهر که چرا قدر اوقات با دوست بودن را ندانستیم و شاگردانِ خوبی نماندیم.

چهارشنبه بیست و چهارم اسفندماه 1401 _ سرپل ذهاب

 

کاج های همسایه

سایه ها ، امتداد یافته اند
در غُبارند ، جاده هایِ غروب

تَن به خونآبِ خویش مالیدند
درّه و کوه ، پا به پایِ غُروب

در میانِ سکوتِ رهگذران
خَنده یِ … مَردُمانِ بی مایه

هر دو افتاده اند ، بر سَرِ راه
کاج هایِ بُلندِ همسایه

کاج ها ، کاجهایِ خارجِ ده
آن دو همزادِ ایستاده مُدام

آن دو پیوند خورده ای ، که جُدا
نَشُدند از کنارِ هم یک_ گام

فصل اندوه و گاهِ شادی ، بود
دائماً دستِ این به شانه یِ آن

باز بود از صفایِ بودنشان
سالها پایِ این به خانه یِ آن

از سَر لطف، سالیانِ دراز
خوابگاهِ کلاغ ها بودند

همنشینِ کرانه یِ سرسبز
فارغ از خَیلِ داغ ها بودند

چار فصلِ خُدا، ز سبزیِ خویش
خانه شان گَرم و دستشان پُر بود

اَز سَر و رویشان پس از باران
قطره هایِ زُلال، شُرشُر بود

گرچه بودند ، سالها باهم
گرچه سیلاب شان نکند اَز پای

گر چه هنگامِ گرد بادِ بزرگ
دُزدِ طوفانشان نَبُرد از جای

ناگهان تُند بادِ _ حادثه ای_
آن دو همسایه را به خاک انداخت

تَنِ مجروحِ این، به زیر آورد
جسمِ مغرورِ آن ، به تیشه نواخت

اوّلی شُد فدایِ گریه یِ خویش
دوّمی ، زخمدارِ تیغِ غُرور

این یکی ، گرچه ایستاده شکست
آن یکی، تکّه_ تکّه گَشت به زور

سایه ها ، امتداد یافته اند
قصّه گویند، عابرانِ گُذر :

از دو کاجی که بود ، از دو رَفیق
گرچه از آن دو سایه ، نیست خَبر…

 

برچسب ها:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *