چوب‌فلک / از خاطرات استاد منصور یاقوتی

 

 

مدرسه داریوش درمحله برزه دماخ کرمانشاه دردهه 40 , چند کلاس بزرگ داشت با سقف چوبی که کبوترها درآن لانه کرده . آن روز، زنگ حساب بود که من همیشه نمره 1 یا 2 ازآن می گرفتم.

شایع بود که بازرس کل می آید و آمد؛ درست زنگ حساب. من در نیمکت یا طبقه اول جایم بود وسه سال رفوزه ای هاوداشی‌ها و پهلوان ها در ردیف آخر کلاس از جمله: دوستم عباسی که تابستانها باهم می رفتیم کارگری با بیل و کلنگ.

اما بازرس کل با قد بلند و کت و شلوار انگلیسی و کراوات زردچوبه‌ای و یک جفت گرگ در چشمانش. برای معلم سری تکان داد و بعد کلاس را که در سکوت فرورفته بود از نظر گذراند و در ردیف اول انگشتش را به سوی من درازکرد و گفت : توبیا پای تخته !.دلم فروریخت و پای تخته سیاه، معلم مساله ای گفت که نوشتم باکلماتی چون تاجر, سود , ارقام گوناگون …که معنایشان رادرک نمے کردم

ذهن داستانی من با سود و ربا بیگانه بود اما حاضربودم رمان جاودانه امیرارسلان را چند باردیگر بخوانم.

یک صندلی لهستانی چوبی بود برای آموزگاران. بازرس صندلے راجلو کشاند و به من گفت روی آن بنشینم بعد به دانش آموزی گفت برود و از بابای مدرسه چند تا چوب محکم بگیرد. کسی نمی دانست بازرس چه نقشه ای دارد . آموزگار هم خود را باخته بود.

دو ردیف دایره ای چوبی به فاصله چهارانگشت برای حفظ پایه های صندلی گرداگرد آن کشیده شده بود. چوب ها را آوردند. بازرس حکم کرد کفشهایم را درآورم  و پاهایم را در فاصله بندهای صندلی فروکنم. پنجه تا قوزک جلوتر نمی رفت. خم شد و پاهایم را با قدرت چنان فشارداد که خون از ساق‌هایم جاری شد و صندلی را برگرداند.

ازدرد، فریاد کشیدم. با چوب بر کف پاهای خون آلودم کوبید. یکی ازشاگردان گفت: این بازرس شکنجه گربوده ! بازرس فریاد کشید:خفه ! و معلم پرسید : کی بود؟ و کبوتری که درسقف لانه داشت و ناظرچوب زدن من بود و با هراس به باریکه خون می نگریست لانه اش را ترک کرد و ازدرگشوده پر کشید

دی 1401کرمانشاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *