داستان « عمارت ماه منیر » / نازنین رحمان آبادی
اینجا متروکه شده. سی و پنج سالی میشود کسی پایش را توی این عمارت نگذاشته. درست بعد از مرگ مادربزرگم، ماهمنیر. پدرم به من وکالت داده همه چیز را بفروشم و با دست پُر برگردم. خودش حتی خوشندارد چشمش به این خیابان بیفتد چه برسد به عمارت ماهمنیر.
یک ضلع مثلثِ بالای سَر درِ عمارت ریخته و از همانجا تیر چوبی بیرون زده. روی سنگ فرش های مقابل درِ ورودی پُر از کلوخ و سرامیکهای رنگیست که از نمای بیرونی عمارت ریخته و پاشیده توی حیاط.
ماهمنیر همان قدیم ها خانه اش توی علافخانه را می فروشد و پولِ طلاهایش را میگذارد رویش تا این عمارت را بخرد. وسط حیاط ، حوضِ فیروزهایِ رنگ پریدهای ست و اطرافش درختهای بلند و بیشاخ و برگی که شبیه به تیرچراغ برق شدهاند. جیر و جار لولای اُرُسی بلند میشود.
پا به راهرو میگذارم. هُرم خاک مینشیند توی حَلقم. سرفه میزنم. همهجا خاکستری شده. از پله ها میروم بالا. دوستدارم یک راست بروم روی بالکن، جای همیشگی ماهمنیر. چشمم به مهمانخانه میافتد. شبیه دلدادگی پنهانی ماهمنیر شده. همهی خنزر پنزرهایش زیر غبار چندین ساله انگار محو شدهاند.
گفتم: پدر! عاشقی که جرم نیست. گفت: دختر جان این عشق و عاشقی اصلاً کاری بوده نشدنی. طرف هم سن پدر ماهمنیر بوده و با بزرگان دربار پادشاهی میپریده. هیچوقت حتی گوشه چشمی هم به دختربچهی همسایه نینداخته. از همان اول جوانی دستش توی دارالحکومهی کرمانشاه بند شده و دختر یکی از بزرگان شهر را به عقدش در آوردهاند. یعنی وقتی ماهمنیر دلباختهاش می شود حسن خان عیال داشته و پسرش جلوی عمارت معینالکتاب هفتسنگ بازی میکرده.
همهی وسایل مهمانخانه سرجای خودش است. حتی آن قاب عکس بزرگ روی دیوار. دستگیرهی بالکن را تکان میدهم. باز نمیشود. با کتف چندبار میکوبم به قابِ در، نالهای میکند و بالاخره تا نیمه باز میشود. پدرم میگفت: ماهمنیر همیشه روی تختی که اینجا زده بوده مینشسته و خیابان را دید می زده. خودم را لا میکنم و از نیمه ی باز در رَد میشوم. دستم را به میله های جلوی بالکن تکیه میدهم. نگاهی به خیابان دبیراعظم میاندازم.
این خیابان روزگاری پاتوق پدرم بوده و تمامی جوانهایی که مثل او عشق فیلم و سینما بوده اند. می گفت:همان رو به رو سینما متروپُل بوده، پایین تر سینما دیانا. بالاتر مولنروژ و آنطرف تر سینما مهتاب. حالا خبری نه از فیلم هست نه سینما. عدهای بی هدف رو به پایین میروند. از مقابل ساختمان قدیمی اولین هتل کرمانشاه، بیستون رد میشوند و دور میدان شهرداری برای تاکسیها دست تکان می دهند. عده ای هم رو به بالا میروند با دقت مغازه های لباس و کفش فروشی را ورانداز میکنند. بخار بلند شده از روی چرخیهای بلال و لبو را میکشند توی ریههاشان و به میدان مصدق میرسند. از همانجا فقط کافیست کمی گردن بکشند به سمت بالا تا چشمشان بخورد به شیرهای سنگی ورودی کاخ قدیمی استانداری.
برمیگردم و دوباره نگاهی به مهمانخانه میاندازم. قاب عکس به سینهی دیوار نشسته. اما لایه ی ضخیمی از گرد و غبار رویش را پوشانده. روزنامهی همین امروز صبح را از کیفم بیرون میآورم، توی مشتم مچالهاش می کنم و از بالا به پایین میکشمش روی قاب. هنوز میرزا حسن خان مدنی معینالکتاب توی این قاب ایستاده. کلاه نمدی روی ابروهاش نشسته. نوک سبیلهای چخماقیاش تا گودی کاسهی چشمش بالا آمده. خط پارگی روی عکس حاکی از دو نیمه شدن آن است.
مشخص است دو تا آدم توی این قاب با چسب کنار هم قرار گرفتهاند. آن سوی خط ماهمنیر با لباس سراپا سفید ایستاده و دستش را به سمت میرزا حسن خان دراز کرده. درحالیکه این تکهی قاب میرزا دستش را فرو کرده توی جیبِ کُت بلندی که تا زانوهاش میرسد.
پدرم میگفت:یک روز از سینما به خانه برمیگردد ، می بیند این دو تکه عکس بهم چسبانده شده، رفته توی قاب و چسبیده به سینهی دیوار. دیگر طاقتش طاق میشود. بی حرف و سخنی بساطش را جمع میکند و راهی تهران میشود. تا یک روز قبل از مرگ ماهمنیر دیگر پایش به کرمانشاه نمیخورد.
یکروز گفتم:پدر! ماهمنیر باید از عشقش حرفی میزد و قبل از اینکه به زور راهی خانهی بختش کنند میرزا را حالی میکرد که چقدر دلداده اش است. شاید اگر خود میرزا همکلامش می شد به خانه ی عقل مینشست. پدر گفت: میرزا به خاطر خط خوشش توی شهر شُهره ی خاص و عام بوده و گاهی روی کاغذ سرمشقی برای باسوادهای شهر میزده. همان موقعها ماهمنیر پایش را توی یک کفش میکند که قصد دارد به مکتب برود شاید اینطوری بتواند توی دستگاه میرزا خوشنویس راهی پیدا کند. اما پدرش بجای فرستادن به مکتب، فَلکش میکند.
پدر میگفت:میرزا حسنخان مدنی معینالکتاب بعد از منشیگری توی دارالحکومه به ریاست عدلیه میرسد همان موقع هاست که میرزای خوشنویس برای پسرش از دختری خواستگاری میکند و برحسب اتفاق شب عروسی پسر رییس عدلیهی شهر با ماهمنیر و پدر من یکی میشود. چندی نمی گذرد که خبر توی علافخانه میپیچد میرزا حسن خان پسر حاج حکیم باشی توی دربار قجری صاحب منصب شده، بساطش را جمع کرده و قصد رفتن دارد.
مِن بعد با شاهزادگان آمد و شد میکند. آنجا لقب عمادالسلطنه گرفته و چند وقت بعد میشود دبیر اعظم دربار. این هیبت و شوکت ادامه داشته تا وقتی میرپنج قزاق برمیگردد تهران و چند سال اینطرف تر یا آنطرفتَرش را یادش نیست اما بالاخره کودتا میکند و بساط قجری ها از تهران ورچیده می شود. دبیراعظم پیر و فرتوت به کرمانشاه برمیگردد. چند سال آخر عمرش بوده. دستش میلرزیده و نمیتوانسته سرمشقی برای جوان های باسواد شهر بزند و تعلیمشان دهد. اما مردم ارج و قربش میگذاشتند و در مورد رتق و فتق امورات مهم شهر با او شور میکردند. ماهمنیر هر چندوقت یک بار بهانهای از محله پیدا میکرده که به عمارت معینالکتاب پا بگذارد و با دبیراعظم پیر سخنی بگوید و تَفِ دلش بنشیند.
سه سال میگذشته از اینکه قوای متفقین رضاخان را از پادشاهی خلع کرده بودند. شاه جوان با اوضاع تَق و لق حکومتش دست و پنجه نرم میکرده که میرزا حسنخان مدنی معینالکتاب جان به جان آفرین تسلیم می کند. عزاداری همهی شهر یک طرف، وای و شیون ماهمنیر و در بستر بیماری افتادنش به یک طرف.
از همانجا شستِ شوهرش خبردار میشود که یک جای این زندگی لنگ میزند و بی دلیل ماهمنیر همهی این سالها با او سر ناسازگاری نداشته. بعد از این ماجرا، ماهمنیر میانسال شدهیِ افسرده آنقدر خون به دل همسرش میکند تا او هم مرض یک شبهای میگیرد و میمیرد. پدرم از همان وقتها کینهی مادرش را به دل گرفتهبود.
می گفت:هنوز چهلم پدرش نرسیده که خانه به خانهی علافخانه میپیچد حکومتیها یکی از خیابانهای شهر را به اسم دبیراعظم نامگذاری کردهاند. ماهمنیر همین که خبر را میشنود سر از پا نمیشناسد. رخت سیاه از تن میکَند. همهی قوم و خویشش غضبش میکنند. اما او کَکَش هم نمیگَزد و می رود توی آن خیابان، خانهای زیر سر میگذارد و همهی دار و ندارش را برای خرید آن خانه میفروشد.
روز آخر عمرِ ماهمنیر من پانزده ساله بودم. مثل همیشه روی تخت وسط بالکن به ناز بالشتش تکیه دادهبود و خیابان را نگاه میکرد. پدرم کنارش نشستهبود اما با ابروهای دَرهم رفته و ناراحت از اینکه قَسَمش را شکسته و دوباره پا به این خانه گذاشته. سینی چایی را جلوی ماهمنیر گرفتم. دستش را به آرامی بلند کرد. انگشت اشارهاش را به طرف خیابان گرفت و با صدایی گنگ و لرزان پرسید:دختر جان اسم این خیابان هنوز دبیر اعظم است؟ پدرم پوزخندی زد و گفت:بله. طرح لبخند روی چین و چروک صورت ماهمنیر نقش بست و نگاهش به سمت خیابان بیحرکت ماند.
نازنین رحمان آبادی