شیرین شیرزادی در گفتگو با صدای آزادی: به عشق کرماشان، اینجا مانده ایم
صادقانه بگویم، تا امروز هیچ کس را به این اندازه عاشق و شیفته کرماشان ندیده بودم! وقتی از کرماشان حرف می زد، میشد چراغ عشق و اشتیاق را در چشم هایش به تماشا نشست. عشق او به کرماشان مثال زدني است. لحظه اي نبود كه عشق به کرماشان در کلامش جاری نباشد. شیرین شیرزادی بانوي نيك انديشی که با وقاری به بلندای بیستون و قلبی به وسعت جنگل های زاگرس، سالهاست سنگرگاه محکمی برای توسعه فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی این دیار تاریخی ست. ایشان عضو شورای مشارکت های بانوان کرماشان و حامی دانش آموزان استثنایی شهرستان هرسین است. گاهی در میانه ی مصاحبه، بار عاطفی کلامش و روایت شیرین مهربانی هایش، به چارچوب های مصاحبه چیره می شد و ما را برای شنیدن دغدغه های ویژه اش مشتاق تر میکرد. صداقت و ايمان کاری اش را نمی توان در این کلمات جای داد.
مصاحبه ی ما با این نویسنده مهرورز همدیاری در یک ظهر پاییزی، اکنون پیش روی مخاطبان گرامی صدای آزادی است:
ـ مشتاقیم بیوگرافی شما را از زبان خودتان بشنویم و اینکه پایه های فکری زندگی شما در چگونه خانواده ای شکل گرفت؟
شیرین شیرزادی هستم متولد کرماشان و سومین فرزند از یک خانواده علم دوست و عاشق فرهنگ که از همان کودکی مسائل اجتماعی و دغدغه های فرهنگی با ما همراه و همنشین بود. و از آنجا که پدر و پدربزرگم از مالکان نامدار منطقه بودند، از همان هنگام، مسائل مربوط به کار و کشاورزی و توسعه، جزو مفاهیم روزمره زندگی ما به شمار میرفت و سهم بزرگی در رشد فکری و اجتماعی ما داشت.
بسیاری از ابعاد شخصیتی خود را از همان مراحل آموختم؛ به عنوان مثل تمرین صبر و طاقت و شکیبایی را از فرآِیند کاشت دانه تا رسیدن به محصول یاد گرفتم. از طرفی، در خانواده خیلی به ما تاکید داشتند که مسئول وظایف خودمان باشیم و مسئولیت های فردی خود را به خوبی به انجام برسانیم. همیشه به ما یادآوری می کردند شاید یک روز هیچ چیزی برای شما فراهم نباشد و نباید اینگونه فکر کرد که فرصتها و شرایط تا ابد برای شما مهیاست. و مهمتر از همه اینها، به ما آموخته بودند که همیشه دنبال علائق و توانایی های خودمان برویم و هیچ اجباری در زمینه ی تحصیلی و حرفه ای از سوی خانواده به ما وارد نمی شد.
ـ اینهمه عشق شما به کرماشان از کجا نشأت گرفته و عمدتا از چه دیدگاهی است؟
بگذارید عشق و شیفتگی ام نسبت به کرماشان را اینطور بیان کنیم: ابتدا که کودک بودم، فکر میکردم کرماشان برایم به مثابه ی پدر و مادر است و حالا که بزرگ شده ام؛ اینطور فکر میکنم که کرماشان مانند کودکی است که باید از هر نظر از او مراقبت کنم و نیاز دارد که همیشه به رشد و شکوفایی اش کمک کنم. هر وقت که فکر فرو میروم؛ فقط کرماشان از مقابل چشم هایم می گذرد.
من عاشق کرماشان هستم؛ چرا که احساس میکنم خودم از این دیارم و این دیار هم از خود من است. با وجود همه ی شرایط و فرصتهایی که در اختیار داشته ایم و داریم، تنها به عشق کرماشان اینجا مانده ایم. حتی موقع جنگ هم از این شهر خارج نشدیم، چراکه باور داشتیم کرماشان به ما نیاز دارد و باید تا هر وقت لازم است، به توسعه اینجا کمک کنیم. همیشه بچه هایم از من می پرسند که اگر کرماشان نبود، دوست داشتی کجا زندگی می کردی؟ و من باز هم می گویم: فقط کرماشان…!
ـ مهمترین معیار شما در انجام کارهای انسان دوستانه چیست؟
برای من مهمتر از هرچیزی این است که دوست ندارم افراد در حین این فعالیت ها، هویت من را بشناسند. در طی مدتی که در بیمارستان محمد کرماشانی در میان کودکان سرطانی بودم، به پرسنل بیمارستان میگفتم که ما آمده ایم کنار این کودکان باشیم و تا جایی که در توان داریم مشکل آنها را رفع کنیم اما از شما خواهش دارم که هویت من را حتی به پرستارها و خانواده های بیماران هم نگویید تا با من راحت باشند و بدون معذب بودن، دردها و مشکلات خودشان را با من مطرح کنند. چراکه وقتی من کنار این افراد بودم، اگر من را می شناختند، قطعا فاصله ای ناخواسته از لحاظ روانی میان من و آنها ایجاد می شد که اجازه نمیداد از جزئیات و زیر و بم های زندگی شان برای من حرف بزنند. حتی بعضی از آنها برای خودم تعریف میکردند که یک خیّری اینجا آمده و میخواهد برای بیمارستان همراه سرا بسازد، من هم میگفتم ان شاء الله که بسازد. در حقیقت ماجرا از این قرار بود كه خانوادهها براى درمان كودكان از مناطق دور افتاده به بيمارستان مراجعه ميكردند و جايى براى ماندن نداشتند و عمدتا در اطراف بيمارستان و يا در محوطه حياط بيمارستان ميماندند. و آنها بىخبر از اين موضوع بودند كه من همسرم مهندس شُكرى را از اين مسئله آگاه ساخته بودم و ايشان اقدام به ساخت همراهسرا در بيمارستان محمد كرمانشاهى كردند که موجب آسايش خانوادههای بیماران شد و بسیاری از مشکلات آنها در این زمینه را مرتفع ساخت.
ـ یکی از کارهای ماندگار شما، اقدامات ارزشمندتان در حوزه ی حمایت از بیماران سی اف در استان کرماشان است. مشکلات این بیماران عمدتا در چه زمینه هایی است و حمایت های شما به چه شکلی صورت گرفته است؟
فیبروز سیستیک(cystic fibrosis) یکی از شایع ترین و جدی ترین اختلالات ژنتیکی است که در هر ۲ تا ۳ هزار تولد ، یک نوزاد را مبتلا میکند. بیشتر بیماران سیاف از وضعیت مالی خوبی برخوردار نیستند و این مساله در کنار بیماری آنها را به شدت آزار میدهد. در این میان علاوه بر فقر اقتصادی، فقر فرهنگی نیز بیتقصیر نیست و ناآگاهیها به ویژه در روستاهای استان موجب شده تا همچنان شاهد تولد نوزادان مبتلا به سیاف باشیم، کودکانی که شاید تا آخر زندگی خود، باید با دشواریهای این بیماری مقابله کنند و شاهد نبودها و کمبودهای ریز و درشت باشند.
اکثر کودکان مبتلا به سی اف افرادی باهوش و درسخوان هستند که با مشکلات بیماری دست و پنجه نرم می-کنند و تاکنون درمان قطعی برای این بیماری شناسایی نشده است.
من انجمن حمایت از بیماران سی اف در کرماشان را تاسیس کردم و اکنون رئیس هیئت مدیره آن هستم. این انجمن تنها در دو استان کرماشان و مشهد وجود دارد. در این انجمن، ما موفق شدیم با رایزنی های انجام شده، برای اولین بار، بیماران سی اف را در زیر مجموعه بیماران خاص و صعب العلاج قرار دهیم. قبل از آن، داروها به عنوان بیماران خاص در اختیار آنان قرار نمی گرفت. ولی با اضافه کردن این بیماری پرهزینه به لیست بیماران خاص کشور، باری از دوش خانوادهها برداشته شد. تا کنون 90 بیمار سی اف در استان کرماشان شناسایی شده-اند.
ــ یقینا در میان انبوه خیرخواهی ها و مهرورزی های بی مرزتان، گاهی شاهد اتفاقات و صحنه های تلخی هم بوده اید که در ذهن شما نقش بسته است، اگر مشکلی نیست یکی از این روایت ها را برایمان تعریف کنید.
روزی در میان همان بخش کودکان سرطان، بچه ای بود که آنژیوکت را از رگ هایش جدا کردند و در آن حین، از دست کوچکش قطره های خون می چکید، وقتی قطره های خونش را می دید که بر زمین می ریخت، با گریه داد می گفت که « مامان! پلاکت هام رفت…» آن لحظه با خودم گفتم دغدغه این بچه در این سن باید الان بازی و مدرسه و رویاهای کودکانه باشد، اما اکنون تمام داشته ی او از دنیا، شده همین پلاکت هایش که با چند قطره خون بر زمین می ریزد…
ـ فکر می کنید جایگاه شما و فرصتی که برای کمک به انسانها در زمینه های مختلف در اختیار دارید؛ چه وظایف سنگینی را برای شما ایجاد کرده است که در مقابل آن احساس مسئولیت می کنید؟ و چگونه به این مسئولیت ها پاسخ می دهید؟
گاهی اوقات که با خودم فکر می کنم؛ به این نتیجه میرسم که خداوند مسئولیت سخت تر را به من داده است. همیشه گفته ام وقتی که فرضا یک چادر بخواهیم برپا کنیم، به بزرگی و وسعت آن نگاه نکنید، بلکه به میخها و پیچهای ریزی که چادر را نگه می دارند توجه کنید که اگر اینها نباشند آن چادر هم فرو می ریزد هرچقدرهم که بزرگ باشد. یعنی اینطور فکر نکنیم که ما حتما باید پُست یا مسئولیت بزرگی داشته باشیم تا بتوانیم به دیگران کمک کنیم. یک قدم کوچک هم ممکن است مهمترین پایه کار بزرگی باشد.
چیزی که همیشه به بچه هایم میگویم این است که وقتی در محیط کاری با پرسنل یا کارگرها برخورد می کنید، بلافاصله خودتان را جای آنها بگذارید و سعی کنید تمام دغدغه ها و گرفتاری های ذهن شان را لمس کنید و بفهمید و بعد تصمیم بگیرید. یعنی با خودت بگو من هم الان مثل این کارگر، بچه ام بیمار است، به فکر اجاره خانه ام، مایحتاج خانواده تمام شده، خرج بچه ها را ندارم و…؛ آن وقت است که میتوانی به درستی با او برخورد کنی و به خواسته اش پاسخ بدهی.
بر این باورم که همواره باید طوری فکر کنیم که ما و کل مجموعه جهان هستی برای یک آرمان بزرگتر کار می-کنیم و قرار نیست با خوبی هایمان دیگران را مدیون یا اسیر خود کنیم؛ حتی گاهی اوقات آرزوی کودکانه ای در رویاهایم دارم که ای کاش مترسکی بودم با دستهایی به وسعت جهان که می توانستم کره ی زمین را به آغوش بگیرم و عشق و مهربانی به روی شانه هایش می ریختم.
ـ مشتاقیم از کتاب «خاک، درخت، مادربزرگ» بشنویم و بستر بزرگی که این کتاب شما برای حمایت از کودکان سرطانی فراهم کرد؟
داستان این کتاب، گفتگوی یک انسان با یک مُشت خاک بود, انسانی که به شدت از زندگی ناامید شده و به خاک پناه برده است و خاک را به گفتگو وا می دارد. و صحبتی میان انسان و خاک شکل می گیرد و در نتیجه ی این بحث ها به جایی می رسند که درمی یابند هر دو در واقع یکی هستند و دردها و خوشی های مشترکی دارند.
درآمد حاصل از فروش این کتاب هم، تماما صرف کمک به درمان کودکان سرطانی شد. به قول ادبیات عرفانی، شور سماع از ازل در نهاد همه ما وجود داشته، منتها نیاز بود که یک نفر دف را برای برانگیختن این سماع بنوازد. در پیرامون ما هم قلبهای زیبا و انسانهای دلسوز و بخشنده بسیاری بودند اما شاید مسیر این مهرورزی را نمی-دانستند؛ و اینجا بود که این کتاب به میان آمد و آن دف را نواخت و سماع بخشش و مهربانی را پدید آورد.
ـ می دانم که آثار دیگری هم در دست چاپ دارید، خوشحال می شویم اگر اشاره ای هم به موضوع کتاب بعدی داشته باشید:
کتاب بعدی، حکایت زندگی یک شخصیت بزرگ است که ماجرای یک عشق، زندگی اش را دگرگون می کند؛ یعنی عشق به یک نفر باعث می شود که این شخص بلندمرتبه، به طور کلی شخصیتی که زندگی به او تحمیل کرده است را فراموش کند و به انسان دیگری تبدیل شود.
ـ اما چگونه اهداء یک «لباس کوردی»، بهانه ای برای ساخت 290 خانه برای خانواده های معلولان کرماشان شد؟
چندین سال پیش در مشهد، مراسم کشوری گلریزانی برای تامین مسکن خانواده های چند معلولی برگزار شده بود و از ما هم برای تقدیر و مشارکت در این کار دعوت کرده بودند. چارچوب کار به این صورت بود که نمایندگان هر استانی که پیشقدم می شدند، خیرین کشوری هم برای کمک به سمت آن استان می آمدند. در لحظه ای که نام کرماشان آمد، هرچقدر با مهندس شکری تماس می گرفتم، تلفنش پاسخگو نبود و گویا در جلسه ای حضور داشت.
از طرفی به هر حال در آن لحظه باید تصمیم می گرفتم و نمی توانستم از جانب ایشان قولی بدهم. یادم آمد آقای شکری سالها پیش یک لباس کوردی به من هدیه داده بود که آویزه های مختلفی از طلا داشت. تصمیم گرفتم آن لباس را برای این کار اهداء کنم که هزینه حاصل از فروش آن، ده خانه برای خانواده های معلولان کرماشان فراهم کرد. آقای شکری هم همان شب تماس گرفت و قول تامین ده خانه از طرف خودش را داد و سایر دوستانش در اتاق صنعت و معدن استان را هم پای کار آورد. آن شب، نام کرماشان سربلند شد و همین قدم ها، خیرین کشوری ره در کرماشان دور هم جمع کرد و در نهایت 290 خانه و 110 جهیزیه کامل برای خانواده های چند معلولی و افراد تحت پوشش بهزیستی و کمیته امداد تامین شد.
ـ یقینا خاطره های بسیاری از کودکی در ذهن دارید که روحیه ی مهرورزی به دیگران را در شخصیت شما پدیدار کرده باشد، مخاطبان ما را به تعریف یکی از آنها مهمان کنید.
در دوران مدرسه وقتی کلاس دوم ابتدایی بودم، پی بردم که یکی از همکلاس هایم پدر ندارد و حس کردم که در زندگی با مشکلاتی روبروست. مثلا موقعی که سایر بچه ها در زنگ های تفریح، لقمه ای را به عنوان تغذیه ب خود به حیاط می آوردند، او چیزی نداشت.
یک روز غذا نخوردم و از خانه بیرون زدم. به مادرم اطلاع داده بودند که من بدون غذا به مدرسه رفته ام. او هم حسابی نگران شده بود و بعد غذا به دست، به مدرسه آمد. گفتم من غذا نمیخورم. غذا را از دستش گرفتم و به آن همکلاسی ام دادم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم از علت کارم سوال میکرد. گفتم من فقط یک روز بدون غذا به مدرسه رفتم و شما اینگونه ناراحت و نگرانم شدید ولی من دوستی دارم که هیچ روزی با خودش لقمه ندارد. از آن روز به بعد همیشه با خودم دو لقمه میبردم و با همان دوستم تقسیم میکردم. مادرم همیشه میگوید تو از همان موقع با خانواده قیام کردی!
ـ به عنوان کسی که خود سالهاست در مسیر توسعه عمومی این دیار تلاش می کند و از طرفی شریک زندگی یکی از چهره های مطرح حوزه توسعه و کارآفرینی کشور (مهندس جهانبخش شکری) است؛ مهمترین نیاز امروز کرماشان را در کدام بخش می دانید؟
در پرورش کودکان! یعنی کودکان باید آسایش و آرامش فکری داشته باشند تا بتوانند استعدادهای درونی خود را شکوفا کنند و این جز از راه ایجاد کار و اشتغال زایی جامعه میسر نخواهد شد. یعنی بچه ای که داخل خانواده زندگی می کند، اولا باید ببیند و احساس کند که پدر و مادرش از نظر هزینه های زندگی آرامش خاطر دارند و ثانیا آرامش روحی و خوراک فکری کودک باید به درستی فراهم شود که این کار نیازمند پرورش اصولی مادران در زمینه آموزش های تربیتی است.
و آخرین سوال! جایگاه دلبستگی به زبان و فرهنگ کوردی در خانواده شما؟!
خب بچه هایم در خانواده و در محیط کاری کوردی حرف می زنند و حتی از پوشش کوردی هم استقبال می کنند. اما به نظرم مهمترین حسن استفاده از زبان کوردی در محیط حرفه ای و در ارتباط با پرسنل، ایجاد حس همدلی و اتحاد، به واسطه نقش روانی این زبان مشترک است.
ـ سخن پایانی را هم از زبان شما می شنویم:
از خدا میخواهم که هیچ گاه کودکان کار را در هیچ جایی از کشورم نبینم یعنی فضایی فراهم شوند که این بچه ها بتوانند درس بخوانند، تحصیل کنند و حرفه بیاموزند.
ـ از اینکه وقت گذاشتید و در این مصاحبه با صدای آزادی شرکت کردید، از شما سپاسگزاریم.