آن سوی «آدم گِلی»ها / جلیل آهنگرنژاد
تابستانهای داغ دههی پنجاه خورشیدی به نیمه رسیده بودند. جوی آبی از وسط روستای کوچکی در «#چله» میگذشت.
چند درخت بید قد و نیم قد، خنکای سایهی مهربانیشان را بین ما قسمت میکردند تا با خیال آسوده گِل بازی کنیم و از سر اشتباه و تخیل با چاشنی «توهم» آدمهای قد و نیم قد بسازیم. گاه بیدست، گاهی بیپا و گاه بی چشم و چراغ!.
روزهای زندگی، ما را سوار بر وانتبارهای دلشوره، به پایان دههی پنجاه رساندند. جنگ، همهی نانوشتنیهای تلخش را بین ماها در روستاهای مرزی قسمت کرده بود تا «آدمگِلیها» بزرگتر شوند و تفنگهای چوبی به دست بگیرند. قطار نوجوانی که رسید، تفنگهای چوبی، واقعیتر شد. ما نوجوانان خیالی، جدی جدی سرباز شدیم تا با دشمنی که نمیشناختیم، بجنگیم.
در حالی که هنوز کودکیمان ریشه ندوانده بود، ریشمان درازتر میشد تا به آدمگلیها بیشتر شبیه باشیم. ارابهی جنگ هنوز در حال جولان بود و ما سرگردان سنگرها که شناسنامههامان گواهی «سوت پایان»نوجوانی را میزدند.
در خیابانهای گِلیِ جوانی، با دیدن و شنیدن تازه، آدمگلیها رنگ و روی تازهتری یافتند؛ زیبا شدند؛ بزرگ شدند. گاهی آنقدر با جزئیات ساخته میشدند که انگار «خود» خودمانیم. دیگر سنگین شده بودیم مثل بتهای سنگی! و هر روز بت تازهتری قد بر میافراشت.
از قلهی زاگرس جوانی که گذشتیم، «ابراهیمی» باید میساختیم تا همهی بتها را بشکند. بت جهل، تاریکی و حتی دوستیهای آدمگلی! و حالا که با آن همبازیهای قدیمی بر قلهی پنجاه عمر ایستادهایم، همچنان پُریم از «آدمگلی»های اشتباهی و باید همچنان بشکنیم و پیش برویم و صخرهها را فرو بریزیم!
امروز دهم فروردین است. حالا قلهی پنجاه سالگی است. آتش زیر خاکستر دارد زبانه میکشد. کنار درخت «بلوط»ی در حوالی «کرماشان» ایستادهام. از جوی آب «چله» خبری نیست، گیسوی آن چند بید بر باد رفته و آدمگلیها به دنیای قصهها پیوستهاند. جهانم پر از صداست. پر از «صدای آزادی». همه را دوست دارم. حتی آدمهایی که پر از آدمگلیاند و آب گلآلود را دوست دارند. خوشحالم که شناسنامهام پر از شمیم عشق به خاکی باستانی است که در آن گلها به زبان «کوردی» میرویند و به انسانیت سلام می کنند.
#جلیل_آهنگرنژاد