برای کیومرث مرادی و روزهای وداع با او / رضا جمشیدی
ههر کهس بوی عشق مهیو وه یانهش
گیانم وه قوروان خشت کاشانهش
دنیای ادبیات دنیای وسیعی است و در عین حال به دهکدهی کوچکی نیز میماند که مردمانش زود از آثار هم باخبر میشوند. گاهی لازم نیست شاعری را از نزدیک دیده باشی یا در همسایگیاش زندگی کنی و یا حتی زبانش را متوجه شوی. کافیاست که شعرهایش را شنیده باشی تا بدانی چقدر به او نزدیکی، چقدر با او درد مشترک داری، و چقدر احساسهایتان شبیه به هم هست و کیومرث مرادی از همین جنس بود.
من هرگز به دهلران نرفتهام و کیومرث مرادی را هم هرگز ندیدهام ولی شعرهایش را که شنیدم چنان حس نزدیکی را با او احساس کردم که گویا در کوچه پس کوچههای سرپلزهاب با او هم بازی بودهام و یا در پیادهروهای کرماشان برای هم شعر خواندهایم.
من از برکت فضای مجازی دوستان و شاعران زیادی در دهلران دارم و از طریق آنها با شعرهایی کیومرث مرادی آشنا شدم. باید بگویم که شعرهایش در اوج احساس، نازک خیالی و طراوت خاص شعر کوردی بود با آن لهجه زیبای پهلهای که چه زیبا در شعرهایش خودنمایی میکرد.
عاشفانههایش با آن جزئی نگری خاصش واقعا شنیدنی است و دغدغههایش نشان از شخصیت و انسانیت بزرگش میداد. کورد بودنش را با صدای بلند فریاد میزد و ملیتاش را دوست داشت.
جایگاه ادبی او بالا بود و بی:شک مرگ او پایان شاعرانگیش نیست زیرا آنچه از او به جا ماند و انچه از توانایی و هنرش به دیگر شاعران انتقال داده تا همیشه ماندگارش کرده است.