دیداری پاییزی با چهرهی بزرگ هوره سیدقلی کشاورز: چۊ وهڵنگه ڕێزان بڕزیهم له پاد / جلیل آهنگرنژاد
صدای آزادی: پاییز آخرین برگهایش را دارد به دست باد میسپارد تا دلهای شیفته را بیقرارتر بسازد و به یادشان بیاید که مثل پاییز باید در پای «نازاران» بریزند تا عطش شیدائیشان فروبنشیند. این شیفتگی را وقتی با آوای باستانی «هوره» از حنجرهی بزرگمرد دیار کرماشان «سیدقلی کشاورز»می شنویم، شور شیدایی، آتش به جانمان میاندازد و می خوانیم: «چۊ وهڵنگه ڕێزان بڕزیهم له پاد / مهر ئهوسا بشکێ تاسهێ دڵ له ساد»
امروز، یکی از جمعههای آذرماه 1402 خورشیدی است. خورشید بی اجازهی حاکمان، چندین ساعت است که بر بام «مایشت» میتابد. همان خاکی که باستانیترین شباهت اسمی و رسمی به سرزمین مادها دارد: «ماددشت». کلمهای که این سالها طعم تلخ آسیمیلگی سعی در تغییر ماهیتش دارد. وارد مسیر «لالهوهن» شده ایم. جادهای که ما را به چند روستا با همین نام میرساند.
اولین بار در آذرماه 1382 به اینجا آمدهایم. غروبی برفی که بسیار سرد بود و بادی خشمناک، چنگ در جانمان میانداخت. دکتر برهمن بود و رضا موزونی و عبدلی و… قرار بود گفتگویی با استاد «سیدقلی کشاورز» داشته باشیم و در شمارهی اول هفته نامه صدای آزادی منتشر شود و شد.
حالا بیست سال از آن روزهای سرد می گذرد و امروز دهم آذرماه است. روز تولد مردی که دیگر هشتاد و شش ساله است و برای این دیار، نامی معتبر است. نه تنها در این دیار! که برای فرهنگ و هنر کوردی در جغرافیایی بزرگ، مایهی سرافرازی است. متولیانِ به ظاهر فرهنگیِ این سالها نه قدر هنر میدانند و نه قدرشناس بزرگان عرصهی فرهنگاند. وگرنه چنین گوهر گرانبهایی بایستی «قدر میدید و بر صدر مینشست». البته باکی نیست چون او بر «صدر قلوب مردم» نشسته است.
قرارمان حوالی ساعت 2 بعد از ظهر است. به روستا می رسیم. برای اطمینان بیشتر، از دخترک دوچرخهسواری، نشانی خانهی سید را می پرسیم. دوچرخهاش انگار ترمز ندارد. در حالیکه تلاش میکند بایستد، بیمعطلی به « درِ سبز» خانهای جلوتر اشاره میکند. در، باز است و حیاط، نشان از خانهای اصیل، زیبا و دلنشین دارد. همان دری که صاحبخانه در دقایق بعد می گوید: «ئێ دهره ههمیشه وازه. ههر که له مناڵهگان بنهێدهوهێ، چمه حهڵقهێهو…»
با مهربانیِ «جواد» ، فرزند جوانتر استاد و خواهرزادهاش «شهاب» از پله هایی بالا میرویم که به ورودی ایوان خانه برسیم. «سید» در ایوان منتظر ماست. خوش و بشی صمیمی و استقبالی شیرین ما را به «محبتخانهی استاد» میکشاند. در همان نگاه اول، فضای آراستهی روستاییِ خانه ما را مجذوب خویش میکند. بافتنیهای سنتی، قالیهای دستبافت، قابهایی که روزگاری برای همنسالان ما خاطرات شیرینی ساخته بودند و تاقچهها و چینش تصاویری در چند زمان متفاوت از استاد «سیدقلی کشاورز» یک هارمونی هنری ناب ایجاد کرده بود.
«رضا موزونی» چهرهی نامآشنای فرهنگ در این سالهای کرماشان، سر بحث را باز میکند و ضمن تبریک سالروز تولد این چهرهی ارزندهی هنر، با شوخیهایی دفتر خاطراتش را میگشاید تا «سید» هم با همان شیرینی به بحث بپیوندد. اینکه در جوانی، مدتی چیزی نخوانده و صدایش را به گوش هیچ مخاطبی نرسانده تا اینکه یکی از دوستانش به او میگوید که باید دوباره بخوانی!. به رفیق می گوید که مرا همراه خودت به کوه ببر!. دیگرانی هم به گفته بودند که دوباره «هوره خوانی» را از سر بگیر و گرنه «مهخزد خراو بوو!» (دیوانه می شوی!) . رضا هم ضمن تایید میگوید: «ئهگهر بچڕێ حاڵد خووبهو بوو!».
کم کم بحثهایی شیرین، فضا را گرم میکند و من به این فکر میکنم که دنیای هنرمندان واقعی، چقدر صاف و زلال و بی ریاست!. چقدر در اوج سادگی و صمیمت به دنیای اطرافشان نظر میکنند!. شاید همین سادگی است که روح آنها را با دنیای فراتر از عام پیوند داده است.
«سید» به دنیای کودکیاش میرود تا ما را هم با خودش به آن دوردستها ببرد. میگوید: هنگام تولد، پدرم را از دست دادم و مادرم(معصومه) همهی مسئولیتهای دشوار زندگیام را بر عهده گرفته است. طبیعی است که در آن ایام، زندگیمان به سختی اداره شود و با همین سختی کم کم بزرگ شوم.
یادم می آید در روزگار کودکی که دوران مالک و رعیتی بود، بازیگوش بودم و با سر و صدا بسیاری از همسایگان را اذیت می کردم. از جمله مالکی که خانواده در زمینهایش کار میکردند. به مادرم اعتراض میکرد که این پسر، مزاحم استراحت ماست و مادرم در جواب میگفت که :«کی تۊیهنێ بگرێدهێ؟!» در آن ایام چابک و زرنگ بودم و کسی از میان همسالان توان رقابت با من در دویدن نداشت.
«بن ملی»می خواندم و فرار می کردم. ( بنملی آواز سنتی خلاقانەای است که در میان مردم کلهور رواج داشتە و با استفادە از ضربەی انگشتان بر حنجرە شکل میگیرد.) کم کم بزرگتر شدم. اما چون کسی را نداشتم که مرا در مدرسه ای ثبت نام کند و مراقب تحصیلم باشد، مجبور شدم که سالهایی را به چوپانی، -شغل رایج آن سالها- مشغول شوم. تا اینکه زمان سربازی رسید. مادرم موافق نبود که به سربازی بروم اما خودم مشتاق این کار بودم. به یاد دارم که روز اول، وقتی همراه سربازان رفتم، تا پایان مسیر برایشان هوره میخواندم.
سربازیام را در سالهای 1338 تا 1340 در خرم آباد گذراندم. آن روزها در زمان کوتاه استراحت، همقطاران میخواستند که هوره بخوانم. آنچنان مشتاق بودند که برایم یک جای مشخص تعیین میکردند و پالتوهایشان را به عنوان زیراندازم پهن میکردند و من روی آن می نشستم و برایشان میخواندم…
حالا حوالی نیم ساعت از این دیدار گذشته است. همه با شوق میشنویم و سید ادامه می دهد: پس از آنکه از سربازی برگشتم، دنبال کار بودم. معلمی که در محل زندگیمان به کار مشغول بود، تراکتوری داشت. روزی به او گفتم: ماهی چقدر حاضری حق الزحمه پرداخت کنی که روی تراکتورت کار کنم؟ با لحنی خیلی جدی جواب داد: اِه! پول هم بدهم؟! و ادامه داد: بیا هم رانندگی یاد بگیر و هم مشغول کار باش!. نرفتم. آن سالها نهضتی برای جاده سازی شروع شده بود. به قصر شیرین رفتم و مدتی در یک شرکت راهسازی به کار مشغول شدم. پس از آن دوباره به روستا برگشتم و به سختی توانستم تراکتوری به مبلغ 21 تومان بخرم. ده گوسفند فروختیم به مبلغ پنج تومان. آنها را به آقای مدلل خدابیامرز، فروختیم. بر خلاف امروز آن سالها پول خیلی ارزش داشت! البته سه خانواده با هم دارایی هایمان را جمع کردیم و توانستیم آن را بخریم و من بعداً توانستم سهم آنها را بپردازم و صاحب تراکتور شوم.
رضا مسیر صحبتها را عوض میکند و می پرسد؟ زمانی که به خواستگاری رفتی، خانوادهی خانمات «هوره» را دوست داشتند؟ خانمات چه؟! او هم از چنین صدایی خوشش آمد؟! و سید با لحنی قاطع پاسخ می دهد: «ئهنۊ نات؟!» آن سالها تمام مردم مشتاق شنیدن هوره بودند… راست میگفت. در ایام کودکیمان از هر حیاط و پنجرهای در روستایمان صدای دلنشین هوره بلند بود. تازه ضبط صوت به روستاهای کلهرنشین رسیده بود و شاید هر کسی که از چنین نعمتی! برخوردار میشد، به آن افتخار میکرد. در همان ایام هم صدای استاد سیدقلی کشاورز را بارها شنیده بودم. همچنین زنده یادان: علی نظر، اولعزیز و…
گوهر خانم همسر «سید» از ایل«جمێر» است. هوره خوان بزرگ کلهر تاکید میکند که او هم چنین صدایی را دوست داشت. و انگار دوست همراهمان دست بردار نیست و در ادامه می پرسد: بعدها که زندگی مشترکتان شکل گرفت، از این همه مهمان اظهار پشیمانی نکرد؟! و او به سادگی و صمیمت همیشگی تاکید میکند:«نه وه علی! ههێمان پهشێمانهو نهۊیه!» و به شیرینی می خندد. ما هم همچنین!…
می گوید: آن روزهای جوانی، صدایم بسیار عالی بود اما افسوس ضبط صوتی نبود که صدایم را ضبط کند. تا بعدها که برخی از مردم که برای کارگری به کویت رفته بودند، با خود ضبط صوتهایی آوردند و پس از آن صدایم کم کم ضبط شد و به میان مردم رفت. حتی به کشور کویت هم رفت!.
جالب است بدانید روزی در آن ایام یک مهمان داشتم. با گرامافونی آمده بود. صدای هوره خوانیام را ضبط کرد و در منطقهی آن سوی «تنگ شوان» آن را با شش بُز عوض کرده بود!. دوباره برگشت و داستان خرید و فروشش را تعریف کرد و یکی از آن شش بز را هم به ما هدیه داد و رفت…
آن سالها همانطور که گفتم کارم کشاورزی بود و با تراکتورم به مناطق مختلف دور و نزدیک می رفتم. هم شخم می زدم و هم مردم با شوق تمام عاشق هوره بودند و از من می خواستند برایشان بخوانم. به طوری که به هر جایی می رفتم، در همان حدود برایم «کولا»یی می ساختند و بسیاری از مردم به شدت تقاضا داشتند مهمان خانه هایشان باشم و شبها برایشان هورهخوانی کنم.
بحثها دوباره گُر می گیرند. جواد هم وارد بحث می شود و از سبکهای هوره و حواشی آن گفته می شود. «سید» با یک جمله، مسیر همه بحث ها را عوض میکند: در طول این همه سال که هورهخوانان مدعی بسیاری آمده اند تا قدرت هورهخوانیشان را به رخ بکشند، همه را شکست دادهام و به قول خودش: «گشتێیان کپانمه! و باڵادهس نهێاشتمه!». برای لحظاتی همگی میخندیم.
می پرسیم تا حالا چه تعداد مهمان داشتهای؟! سوال عجیبی است و او به جای حساب و کتاب مهمانها و تعدادشان، میگوید: هر روزی که مهمان نداشته باشم، ناراحتم!. زیباترین پاسخی که باید از یک انسان بزرگ شنید! و ادامه میدهد: « گیانم ها قهێ میهوانهو!»
زمان به تندی میگذرد و از هر دری سخنی گفته میشود. بحث حضورش در محافل هنری پیش میآید و از استقبال همیشگی و لطف آنان می گوید. به یاد اولین حضور رسمیاش در جشنوارهی شعر کوردی در اسلام آباد میافتم. آن سالها که با همراهی جمعی از جوانان صاحبذوق که امروز بیشترشان نامهایی معتبر در عرصهێ فرهنگ این دیارند، انجمن ادبی سروه را راهاندازی کردم و چند جشنوارهی با شکوه را راه انداختیم. استاد سید قلی کشاورز در سومین سال برپایی جشنواره، مهمان ما بود. آن روز، سالن شهرداری اسلام آباد، شاهد حضور جمعیتی بود که تا آن زمان یک چهارم آن را نیز به یاد نداشت. بیش از پانصد نفر خارج از سالن، تنها توانستند با بلندگو صدای استاد کشاورز را بشنوند.
از جشنواره های ایوان و جاهای دیگر میگوید و اینکه در آنجا در تنگنا بوده که برخی از ابیات را نخواند. همچنانکه در صدا و سیما هم موانعی برای خواندن برخی از ابیات داشته است. به یاد شاکه و خان منصور میافتد و ابیاتی از آنها را برایمان میخواند. بویژه زمان رفتن به قندهار و بیتهایی مشهور از جمله: «پخشه ناڵ بکهن کهێکوو بگرێ بهر / مهر ئهوسا بۊنم باڵاێ شاپهرور.»
جالب است که در این چندباری که به دیدار «سید» رفته ایم، هرگز از کسی به عنوان مسئول و متولی فرهنگی استانی و فراتر از آن گلایهای نداشته است. اینکه بگوید من این و آنم و چرا چنین و چرا چنان؟! حتی میگوید در طول دهههایی که این هنر را داشته است، به خاطر هنرش از هیچ کسی هیچ وجهی نگرفته است!. به یاد برخی از نیمچه هنرمندان میافتم که به خاطر «هیچ»شان از تمام جهان بستانکارند!…
گوهرخانم به جمع مان می پیوندد و از خاطرات مهمانداریاش میگوید. تعریف میکند که: گاهی وقتها تا سپیدهی صبح، پای سماور نشستهام تا از مهمانان «سید» پذیرایی کنم. حالا نوبت شنیدن صدای استاد است. مهمان صدای گرم او میشویم. صدایی که همچنان نشان از نشاط هنر ناب او دارد. هنری که از عمق هزاره ها به این روزها رسیده است:
وهتم نهچڕم دڵهگهم نیهکامێ
دڵهگهم شوور دهێ ناو کول مهقامێ …
وهختێ قهدهم دهێ وه نازنازهوه
بهن بهن ڕیشهێ جهرگ دهێد وه گازهوه
شهماڵ چۊ شهنێار زڵفد بکهێ شهن
بخهێدهێ له بان نقرهێ تازه ژهن
چۊ وهڵنگهڕێزان بڕزیهم له پاد
مهر ئهوسا بشکی تاسهێ دڵ له لاد…
برگریزان آذر 1402 خورشیدی است. در این گستره از زبان و فرهنگ کوردی کم نیستند جانهای تشنهای که حاضرند مثل برگریزان به پای بزرگمرد آوای باستانی هوره بیفتند تا عطش دیدارشان فرو بنشیند. مثل من و رضا و میلاد کلوند که امروز مهمان خانهای بودیم که تاروپودش از ابریشم هنر و مهربانی بافته شده بود و صدایی در آن خانه حتماً تا ابد جاری خواهد ماند.
عکاس: میلاد کلوند
انتشار در هفته نامه صدای آزادی / شماره 684