عاشق انسان و آزادی/ مرتضی حاتمی

 

 

 

به یاد: استاد محمد شکری(آرش کرمانشاهی)

از پشت باغ فردوس، صدای قطار می آید…

کتاب«جنگ افزارهای معیوب» استاد «اسماعیل زرعی»به دست گرفته ام. مجموعه ای از 19 داستان کوتاه است و سخن ناشر و داستان اول (قبر اجاره ای) را تمام می کنم و به داستان دوم(مرگ شاعر) می رسم…

«…: محمد شکری خدا،محمد شکری رفت.رفت از دستمان»ص21

اسماعیل زرعی، فوت«محمد شکری» نویسنده و شاعر کرمانشاهی را با «ماشاالله عبدالملکی»(شمع) به عنوان دو دوست صمیمی و قدیمی با ذکر نام واقعی افراد(البته در آغار داستان به واقعی بودن اشخاص و اماکن و ماجراهای داستان اشاره کرده است.)که تا صبح درگیر فوت او بوده اند، را با اندوه و اشک و غصه و دلتنگی روایت می کند. روز بعد برای گردآوری ویژه نامه ‌ای در سوگ شکری، تلاش می کنند و تصمیم می گیرند که به خانه ی نویسنده ی فوت شده بروند و… در نهایت با دیدن محمدشکری که با آنها سلام و احوالپرسی می کند، ماجرا عوض می شود و نویسنده (زرعی) با قدرتمندی، پایانی متفاوت و حرفه ای برای داستانش رقم می زند:

«…توی اتاق خودش نشستم.گفت غرق خواب بودم که مادر مزدک آمد. هراسان بیدارم کرد.گفت محمد پاشو پاشو خانه ات خراب شود. که وقت خواب نیست. ماشاالله زنگ زد. چه گریه ای می کرد. همه جمع شده اند خانه ی زرعی. گمان ام زرعی مرده پاشو.» ص 31

اسماعیل زرعی، نویسنده خوش‌نام و توانای کرماشانی، این داستان را در طول هفته ی آخر آبان ماه سال 1381 در کرماشان نوشته و نشر «آشنایی» داستان را در کتاب یادشده در سال 1392 منتشر کرده بود.

***

… و الان دوشنبه 24 اردی بهشت 1375است و شماره 275 هفته نامه «صفیرغرب»، بخش صفیر هنر و اندیشه شماره ی 85 را در دست دارم و سرمست و خوش‌حال از چاپ داستانم (عروج رنگ ها) در این شماره. هر هفته خواننده ی صفحه ی ادبی هفته نامه بودم که در آن مطالبی از نویسندگان و شاعران و هنرمندان استان زیر نظر «آرش» در آن دو صفحه به چاپ می رسید و مخاطبان جدی و پیگیری داشت و نویسندگان تازه قلم و نوآمدگان شعر را جرئت حضور در این دو صفحه نبود. آرش، ستونی از این دو صفحه  به پاسخ گویی به نوشته ها و آثار دریافتی از علاقه‌مندان اختصاص داده بود و مخاطبان را راهنمایی می کرد.

داستان را که نوشتم، جسورانه آن را با نامه ای کوتاه به آدرس هفته نامه بخش صفیر هنر و اندیشه پست کردم و منتظر اعلام نظر مسئول صفحه ماندم. مدتی گذشت و خبری نشد. تصمیم گرفتم به ناچار با دفتر هفته نامه تماس بگیرم و پیگیر وضعیت چاپ با عدم چاپ داستان شوم… دقیقه ای نگذشت که خانم منشی گوشی را دست به دست کرد. صدای گیرای مردی با پختگی در کلام با لهجه ی غلیظ کرماشانی گفت:

  • داستان خوبیه. داستانت چاپ میشه. البته بایستی کمی ویرایشش بکنم.

و من سرمست و خوشحال از تأیید داستانم توسط محمد شکری، از او خداحافظی کردم. هرگز او را ندیدم و نتوانستم از نزدیک با او صحبت کنم. اما گاه گاهی از داستان های کوتاهش در هفته نامه های آن دهه می خواندم، که زبان و تکنیکی تازه با اندیشه هایی انسانی داشت. گاهی هم اشعار کردی اش در صفحه ادبی(گلباخی) هفته نامه باختر که زیر نظر «ابراهیم پویا» اداره می شد، به چاپ می رسید:

ئه‌ێ خودا وه‌ێ دڵ بێ تاقه‌ت سزیا چه‌ بکه‌م؟

هامه‌ ئێ شار غه‌ریبه‌ ته‌ک و ته‌نیا چه‌ بکه‌م؟

یه‌ چه‌ بی هاته‌ سه‌رم؟ یه‌ێ ده‌فه‌ وه‌ێ که‌فته‌ وه‌رم!

که‌فتمه‌ وه‌ردڵه‌ک بۊچگ و گه‌ورا چه‌ بکه‌م؟

بعدها انتشارات طاق بستان مجموعه داستان «زیر صفر» که گزیده ای از ده داستان کوتاه او بود، را در سال 1379در 88 صفحه با طرح جلدی از تصویر یخزده ی نویسنده در زمینه ای سیاه، با همان عکس آشنا که گاهی در هفته نامه های کرمانشاه منتشر می شد، به چاپ رساند و البته در فضای ادبی کم رونق آن روزها، بر این مجموعه صحبت و نقد و تحلیلی نوشته نشد. کاش منتقدان منصف و آگاه هم استانی فارغ از توطئه سکوت و تنگ نظری ها مجموعه داستان «زیر صفر»ش را نقد و بررسی می کردند و به ابعاد و لایه های تازه و مدرن در اغلب داستان های این مجموعه می پرداختند.

شکری پیش از این، رمان «دوزخ نشینان» در (135 صفحه) را در سال 1348در انتشارات سمنگان کرماشان و داستان بلند «برزخ» در (105 صفحه) در نشر مرجان تهران در سال 1351 منتشر و در سال 1394 انتشارات گلچین ادب گزیده شعر او را با عنوان «خانه برفی باور» با مقدمه و ویرایش استاد«یدالله عاطفی» در 365 صفحه منتشر کرده بود.آثاری دیگر همچون: «برهوت»(داستان بلند) «راز سر به مهر» (درک و دریافتی دیگرگونه از شعر و شخصیت حافظ) «زخم زمهریر»(مجموعه شعر) و «از تثلیث به وحدت» (گزیده مقالات اجتماعی، ادبی و هنری) آماده ی چاپ داشت، که ای کاش این آثار منتشر می شد و در اختیار علاقه مندان قرار می گرفت تا مخاطبان بهتر و بیشتر با جهان بینی و آثار ایشان آشنا می شدند.

اقدامات فرهنگی و ادبی و رسانه ای آقای شکری، به عنوان نویسنده ای که نگاهی تازه و مدرن به ادبیات داستانی داشت و تلاش هایش در مطبوعات کرمانشاه مسیری تازه برای شاعران و نویسندگان بازکرده بود، قابل توجه و تامل بسیار است. او در ادبیات داستانی تلاشی برای ورود داستان های مدرن به ساحت ادبیات کرمانشاه نشان داد و تلاش کرد تا این جریان را تقویت کند و پیش ببرد.

محمد شکری به سعی مقدور و امکان میسر در آن روزگار، جریانی تازه در ادبیات داستانی به وجود آورد. کاری که استاد «فریبرز ابراهیمپور» در اوایل دهه هفتاد در هفته نامه باختر برای تقویت ادبیات داستانی استان کرمانشاه، انجام داده بود. او در آن دهه تعدادی از داستان‌های کوتاه و مدرن که از استحکام ساختاری و تکنیک‌های حرفه‌ای نویسندگی برخوردار بود، را در هفته نامه های باختر، صفیرغرب و شهروند و… برخی هفته نامه های استان گیلان و برخی مجلات تخصصی ادبی (آدینه، بنیاد، چیستا و…)منتشر کرده بود، متاسفانه امکان فهم درست و نقد و تحلیل علمی نمی یافت، مگر نقدها و یادداشت هایی از «قاسم امیری» موجب واکاوی بخش‌هایی از برخی داستان‌هایش می شد.

داستان های متفاوت و مدرن استاد ابراهیمپور خود می توانست جریانی تازه در دهه های اخیر در ادبیات داستانی کرمانشاه به وجود بیاورد، که شوربختانه در اواخر عمرش به همت «سعید شرافتی‌زنگنه» مدیر پرتلاش نشر «دیباچه»، تنها کتاب «مخاطب من»(مجموعه 23 داستان کوتاه) بعد از ۴۲ سال (بعد از مجموعه داستان «رستم،ولی نه رستم شاهنامه» درسال۱۳۵۷) در ۲۹۵صفحه و در مردادماه سال 1399 با عزت‌مندی و احترام و در نهایت تلاش و رفتار حرفه‌ای نشر، با وجود تمام محدودیت‌های مختلف و هزینه‌های بالای نشر کتاب، منتشر و به آلبوم تاریخ ادبیات داستانی اضافه کرد و باز هم با سکوت خبری و رسانه ای رو به رو شد.

آقای ابراهیمپور، متاسفانه در زمان حیاتش آنچنان که شایسته و بایسته نام و جایگاهش بود، در سطحی گسترده شناخته نشد. اما دوستان و اهالی قلمی که او را می‌شناختند و از قدرت قلم و دانش گسترده داستان‌نویسی‌اش مطلع بودند، از علم و تجربه‌اش بهره‌ها بردند و البته قدرشناس هم بودند.

و این بخش‌هایی بزرگ از درد ما در این استان زرخیز است. به راحتی داشته و سرمایه های ادبی و فرهنگی و هنری مان را از دست می‌دهیم و کسی هم اهمیتی برایش ندارد. مگر کرمانشاه چه قدر می تواند شخصیت های فاخر ادبی و فرهنگی و… داشته باشد و ما از حال و احوال شان غافل شویم؟

… و در داستان کوتاه مدرن، به نام و نشان استاد «اسماعیل زرعی» در کتاب هایش و انتشار داستان هایی در مجلات و نشریات محلی و سراسری، اشاره می کنم که تلاشی بسیار ارزشمند و تأثیرگذار دارد و خوشبختانه حضور فعال تأثیرگذار استاد، نشان از استمرار رونق ادبیات مدرن داستانی در استان است.

هر چند تلاش های بیش از نیم قرن استاد «منصور یاقوتی» در حوزه ادبیات داستانی رمان و پژوهش، را می بایست چراغی بر مسیر راه مان بگذاریم و با آن پیش برویم و حرکت کنیم.

اردیبهشت امسال، با استاد «محمدجواد عبدی»، سینماگر و فیلمنانه نویس پیشکسوت کرمانشاهی در منزل و پارک جنگلی چغاسبز ایلام ساعاتی پر خاطره هم کلام بودم. از آقای شکری گفتیم و تلاش هایش در ادبیات داستانی. آقای عبدی هم از انزوا و معصومیتش گفت. چند روز بعد به رسم مهربانی ذاتی اش، به دیدارش رفته بود و عکس هایی از آن آخرین دیدار، برایم فرستاد. مهربانی و سکوت در چهره اش موج می زد. و چه قدر دلتنگ شدم. «فراموشی» او را به شدت مکدر کرده بود.

ماه بعد، «صحنه» بودم و استاد عبدی از کوچ محمد شکری خبر داد…ای داد… خبری ناگوار پر افسوس!          اینکه به نویسنده و شاعر فقیدمان اجازه دفن در قطعه‌ی هنرمندان زادگاهش را نداده بودند و چندی بعد استاد «محمدعلی سلطانی» در نامه ای خطاب به وزیر ارشاد این اهمال و کوتاهی در استان را از جانب متولیان امور، نقد کرده و برتاخته بود. اما به قول آقای عبدی، شکری را چه نیازی به تدفین در قطعه ی هنرمندان بود؟ او سال ها با مردم زیسته و در میان غم و اندوه و شادی و امید مردم زندگی کرده بود و بی نیاز از دفن در آن قطعه. مگر به راستی تدفین در این قطعه را فضیلتی است؟

***

صدای قطار از پشت کوه بیستون به گوش می رسد… «علی‌اشرف درویشیان» و «فریبرز ابراهیمپور» (ف.الف.نگاه) هر کدام سوار بر کوپه ای، از دور می بینم. قطار در ایستگاه تیرگان؛ ماه تیر افشانی آرش، می ایستد. «آرش کرمانشاهی» لحظه ای بر می گردد  و به چشم هایم خیره می شود.

پنجم تیرماه ۱۴۰۲است و آرش، تیر و کمانش را برداشته و به آرامی از پله های قطار بالا می رود. دلتنگش می شوم. تنها صدایی از او در گوشم به جا و مشتی کلمه و شعر و داستان و نقد و پژوهش در گوشه ای از اتاقش به یادگار مانده است.

«باغ فردوس» کرمانشاه در سکوتی اسرارآمیز، به نجوای خاک خفته گان گوش می دهد و به جمعیتی سیاه پوش که تابوت آرش را بر دوش به سمت ابدیت می برند، خیره مانده است.

قطار به سرعت دور می شود و منتظرم که دوباره صدایش را بشنوم.. این بار کدام مسافر را با خودش سوار می کند..

من؛

تو؛

و

یا…

***

به یاد یادداشت(چه تنهاست سردار!)، نوشته آقا فریبرز ابراهیمپور در «کتاب جمعه» ی شماره 20 (سال اول 6 دی ماه 1358) که به سردبیری «احمد شاملو» منتشر می شد، می افتم. او در به بی توجهی و کم احترامی به «یارمحمدخان کرماشانی» یکی از یاران ستارخان (سردار ملی)، چنین نوشته بود:
«….شاید از کم عقلی ما باشد اگر متوقع شویم که خیابانی را به نام او زینت کنند یا محل و مکانی را! چرا که این روزها فرصت ظهور هر نامی است، جز نام هایی که گاه نام ملتی را بر شانه می کشند.»

و ما هرگز توقعی نخواهیم داشت که محمد شکری(آرش) را در قطعه ی هنرمندان شهر و استان زادگاهش دفن کنند! او را همین بس که عاشق انسان و آزادی بود.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *