دهها هکتار از بلوطهای چالاوه در آتش سوخت / آتش بی تدبیری در جنگل های کرماشان
در همین ابتدا به جملاتی استناد می کنم که در روزنامهی اطلاعات امروز منتشر شده است:«خطر خشکسالی، خطر هولناک فرونشست زمین، خطر خشک شدن نیمی از ۲۹۸ دشت کشور، خطر مهاجرت داخلی و در هم ریختگی توزیع جمعیتی و بحران آمایش سرزمین، خطر خشکشدن دریاچهها و هورها و تالابها و … آنقدر مهم و بحرانساز است که اولویت نخست یا یکی از مهمترین اولویتها ی اصلی سیاستگذاریها و برنامهریزیهای اساسی برای اقدامات عاجل و فوری قرار گیرد»
حالا در کنار چنین اتفاقات هولناکی، مدیریت نالایقان را اضافه کنید که در برابر چشمانشان صدها و هزاران درخت میسوزد و آب از آب تکان نمیخورد.
درست، ساعت چهار و نیم به «چالاوه» رسیدیم. به اتفاق دوستان ادیب؛ سعید عبادتیان، رضا موزونی و علی سهامی. سر جادەی “چالابه” دودی که در میانهی کوه هر لحظه بیشتر میشد، توجهمان را جلب کرد.
آتشی که مدام جان میگرفت، آتش به جانمان کرد. علی مدام می گفت: در پیجهای مجازی خبر برسانید که مردم بیایند و آتش خاموش شود. این صحبتها رضا را مهیای خبررسانی کرد. اما باید به آتش نزدیک می شدیم.
در همان لحظات اولیه، ورودمان به محل آتش سوزی، محل تردید بود. چون فکر کردیم حتماً عده ی زیادی به محل رسیده اند و نیازی به حضور ما نیست. ماشین که پارک شد، راه افتادیم. هنوز چند قدمی برنداشته بودیم که یک وانت محیط زیست در سر مسیر توقف کرد.
علی به راننده گفت: “ئیمەیش تیەیم”. بدون هیچ تمرکزی که آیا ضرورت رفتن هست یا نه!؟، بر پشت وانت سوار شدیم. در کمترین زمان ممکن راه افتادیم. شاید سالهای زیادی گذشته بود که بر پشت وانت سوار میشدیم و مسیرهای دشوار کوهستانی را پشت سر می گذاشتیم.
همین اتفاق ما را به روزگار تلخ جنگ برد. تازه خاطره خوانی دوستان گل کرده بود که رسیدیم. بایدبا پای پیاده یک تپه نسبتاً بلند را پشت سر میگذاشتیم که گذاشتیم و صحنهی تلخ آتش به جانی بلوطها را دیدیم. انگار با خاموشی ظاهر فریاد می زدند: کمک!کمک!
هر کدام شاخهی بلوطی بریدیم و شروع کردیم. اما دیر رسیده بودیم. خیلی دیر. تا چشم کار می کرد، سیاهی بود و دود و صدای «قرچه قرچ» سوختن و شکستن!. با تمام دلمان با آتش می جنگیدیم. اما خیلی حرفهای نبودیم و کار کُند پیش میرفت. از سمتی ما هم به عنوان کمکی رفته بودیم، پس از حدود یک ساعت آتش خاموش شد.
خوشحال بودیم که توانستهایم در این کار شریک باشیم. اما ناگهان خبر رسید که آتش در مسیری دیگر که با باد همدست شده، به سرعت در حال پیشروی است. این بار هم نیازی به فکر نبود؛ آتش بود و ویرانی جنگلی که اعتبار زاگرس است.
باید می رفتیم. پس از طی مسافتی طولانی به آن سر آتش رسیدیم. هوا تاریک شده بود. در کنار چشمه دقایقی گذراندیم و دوباره را افتادیم. این بار، تنها اندوه از دست رفتن درختان همراهی نمی کرد. وسعت آتش سوزی آنقدر زیاد بود که گرفتار وحشت هم شدیم.
خیلی دقیق نمی توانستیم محاسبه کنیم اما دوستان می گفتند بیش از دویست هکتار در آتش سوخته است. بله! اینجا «چالاوه» است. در غیاب ماموران و مسئولان دولتی کە دغدغەشان چیزهای دیگری است، آتش بیرحمانه پیش آمده بود و همچنان با اشتهایی سیریناپذیر حملهور میشد.
آتشی که امسال به دلیل بیتدبیریهای بسیار همین مسئولان نامسئول، درختان بیشماری را قربانی کرده، این ساعات به جان یکی از معدود تفریحگاههای کرماشانیها افتادە.
در کنار یکی دو تن از محیط زیستیها با شاخههای بلوط (گەرچگ) با آتش ساعتها جنگیدیم تا بالاخره نفسهایش به شماره افتاد و خاموش شد.
بایستی کم کم خود را آماده برگشتن می کردیم. همه جا سیاهی بود و در گوشه گوشه ای نیز کورسوی سرخرنگ نیمه جان آتشی انگار قطره خونی بر سیاهی پاشیده بود. شاید ریشه ی درختی بود که کم کم آن هم خاکستر می شد. ..
از میان دوستان جدا میشوم و مسیر ماشینها را پی می گیرم. به چند مإمور می رسیم. تاریکی گسترده تر از پیش است. به سختی با هم ارتباط کلامی می گیریم و می پرسم: چرا نیروی کافی برای کمک نیامده است؟ چرا این همه درخت در آتش سوختند ولی کسی اصلاً نگران وضعیت نیست؟ چند جملهی نیمهجان در پاسخ سوالاتم تنها نگرانیام را بیشتر میکند.
دقایقی قبل برای مدیر کل منابع طبیعی فرستادم. پیامی گلایه آمیز که چرا نیروهایش را برای خاموش کردن آتش نفرستاده؟ دقایقی نمیگذرد که تماس می گیرد… و خلاصهی صحبتهایش این است که ما از همه لحظه که خبردار شدیم کاملا آماده بودیم اما رییس محیط زیست شهرستان گفته نیازی به حضور شما نیست!.
شب است. چهره هیچکدام از آن مأموران را نمی بینم. اما باور دارم که همه آنها به شدت نگرانند. یکی از آنان «مدیر شهرستان» را معرفی می کند. نادیده در این تاریکی، می گویم از دیدنتان خوشحالم. (تعارفی مرسوم) مرد آرامی است.
انگار بارها از چنین صحنه هایی دیده و با خیالی راحت از کنارشان گذشته است. بر خلاف تصورم هیچ نگرانی خاصی را نمی بینم و این مایه اندوه بسیار است.
قسمت عجیب ماجرا این بود که در این شب تلخ به یاد «خواب مدیرکل شدنش» هم افتاده بود و می گفت: دو برگه (شماره بخوانید رزومه) برای تهران فرستاده که مدیر شود.» البته با شکسته نفسی اضافه می کرد که اصلاً علاقه ای به مدیریت ندارد. و پشت بند آن هم اضافه کرد که : بچه های استان کردستان هم دنبالش بوده اند که مدیر کل آنجا شود ولی انگیزه اش را نداشته است.
مانده ام که چه بگویم. لاجرم سکوت می کنم و منتظر راننده ای می مانم که کولهام در ماشینش جا مانده. اما صحبت ها همچان ادامه می یابد. در میان همهی آنها یک جملهی دغدغهمندانه برای محیط زیست استان خاپور کرماشان نمی بینم.
می دانم که مدیر به ظاهر ارشد استانم الان برای مجلسی در حال تعیین وقت مداحی است و اکثر امکانات استان صرف فرعیات دیگری شده است. فرماندار نظامی کرماشان هم که ابداً!کاری به این مسائل ندارد. حالا اگر بخشدار هم چند بار زنگ زده، لابد برای رفع تکلیف بوده.
دوستانم جلوتر از من با یک خودرو خودشان را به پارکینگ رسانده اند. مسیر چندین کیلومتری را تنها و در تاریکی شب طی می کنم و به روزگار این استان فلک زده فکر می کنم. استانی که هر سال و ماه و روزش در آتش بی مسئولیتی مدیران نالایقش می سوزد.