يادي از «قصري» شيرين سخن / فيضالله پيري
ميسرود و مينواخت با واژه و سخن شيرين ميگفت از شهري و قصري که عاشقانههاي ناب در خود نهفته دارد. چنان به زادگاهش دل باخته بود که “قصري” تخلص ميکرد؛ آخر در اصطلاح محلي قصرشيرين را قصر و اهالي آن را قصري ميخوانند. کيومرث عباسي(قصري) هم اهل قصرشيرين بود. تعلق خاطر و دلبستگي به زادگاهش چنان بود که با ذکر هر خاطره از اين “شهر خاطره” در خود فرو ميرفت و اشکهاي جاري اش را پنهان ميکرد. ديدهام که ميگويم.
سالها بواسطه وحشيگري بعثيون، از زادگاه ويرانش دور افتاده بود. حتي بعد از مدتي که رئيس راهنمايي و رانندگي در کرمانشاه بود، در کرج ساکن شد و قصري براي هميشه از قصر دور شد، مگر بواسطه ديدارهاي مسافرتي از اين شهر و زيارت اقرباي نسبي و ياران قديمي که اندکشان در قصر مانده بود. قصرشیرین، ديگر براي قصري آن نبود که خاطرات و شخصيت او را ساخته بود. جنگ، بيشتر مردم را به مهاجرت ناخواسته فرستاده بود و کار و زندگياشان در شهرهاي ديگر اجبار يافته بود. چنین بود که نه صرفا خصلت تغزلي اشعار قصري، که سخن ساده وخواهش و خاطراتش هم بوي درد و هجران ميداد. اين هجران وقتي برادر آزادهاش به اسارت صداميان در آمد، به اوج خود ميرسد. بيشتر اين جبر و هجر و رنجها را در اشعارش بازتاب داده است. بويژه در اشعاري که با موضوع قصرشيرين ويران شده، دوري از برادر در بند و خاطرات زادگاهش ميگويد.
در غزل پارسي بي گمان از سرآمدان عصر خويش و مخاطباني فراتر از مرزهاي ايران يافته بود. افتان و خيزان در احوال و احجام شعري و البته رهايي اش از قيد و بندهاي رايج شاعران محسوس است. گرچه همزمان در قاعده شاعرانگي ماند و چارچوب ادبي خود را حفظ کرد.
قصري گرچه بواسطه غزلهاي پارسي به شهرت رسيد، اما عمده شهرت او بواسطه غزلهاي نابي بود که در سالهاي اخير به زبان کردي سروده بود. شهرت اين آثار از آنجا به اوج رسيد که با صداي شاعر و به مدد تکنولوژي و فضاي مجازي، به مثابه حقيقتي نو در غزل کردي ميان مردم و بويژه همولایتیها و ساکنان زادگاهش دست به دست ميچرخيد. او با اين اشعار ديگر بار به زادگاه و ميان مردمانش بازگشته بود. در عصر فراق، دلخوشي او، حضور در جمع قصرشيرينهاي مقيم پايتخت بود که برايشان غزل كردي ميخواند و از زادگاهش ميگفت و آنها از شدت احساس و اشتياق به احترامش بهپا ميخاستند. اين جمع، در واقع نماد يا شکل کوچک شده قصرشيرين در تهران بود که دلخوشي ميآفريد، هم براي قصري و هم قصريها. قصري گرچه در البرز ساکن شده ، اما دلش در “بازي دراز” و “آخ داخ” وجای مانده بود. در اشعارش نيز توصيه کرده بود که او را در تهران به خاک نسپارند. چنانکه سروده که “من قصري ام مبادا مرا در تهران دفنم کنيد”. چنين است که خاکسپاري اش در تهران براي بسياري از مردم و دوستدارانش جاي سئوال و حسرت بود.
در عصري که در محافل ادبي سخن گفتن از شعر کلاسيک و قالبهايي که در نظر نسل جوان، سنت گرايي و کهنه پردازي خوانده ميشود، اين قصري بود که جاني ديگر بار به سنت اسلاف ادبی خويش داد و راه و روش آنها در گرایش به قالب و وزن شعر را احيا کرد. گرچه در شعر کردي جنوبي انکار نميتوان کرد که جوانترها پيشتاز و زودتر از قصري به زبان کردي غزل سرودهاند، اما نه با طعم قصري. گويش قصري در میان شاخه های جنوبی زبان کردی، نخستين بار است که قالب و محتواي غزل کلاسيک به خود ميگيرد و او نخستين چراغ را در اين زمينه در زادگاهش روشن کرد. خصلت و غلظت غزلهاي کردي قصري چنان است که در ادبیات کردی او را بايد با شعراي کلاسيکي چون نالي ، محوي و سالم مقايسه کرد. او محاورات روزمره و تمنيات عاشقانه عامه را به زبان شعر و قالب غزل آورد که بايد گفت طرحي نو در انداخته است، شاعري که کمتر سخن گفت و بيشتر سرود.
باري، قصري خويش را با واژگان مکتوب و هويت تغزلياش به ثبت رساند. دريغ که مصاحبهاي مطبوعاتي و ديدار “چهره به چهره” آن گونه که با ثبت آن، دل به کام و آرامش برسد، ممکن نشد. گرچه صداي گرم و نجواي غزلوارش در پشت تلفن، به مثابه خاطرهاي شيرين همچنان در گوش وروانم ماندگار است.نخستين بار با نام کبومرث عباسي در مجموعه شعر “آيههاي زميني آواز” آشنا شدم. رحمان صنعتي که کتابدار کتابخانه عمومي قصرشیرین بود، کتاب را به دست داشت و معرفياش کرد که همشهري و از شعراي خوب و مورد علاقه اوست. به گمانم سال 1379 بود. اولين بار او را در سايه سار عصرگاهي بوستان “در پم” در قصرشیرین ديدم. در جمع سپيدموهاي هم سن و سالش نشسته و به زيارت ديار و يار آمده بود. به جمع وارد نشدم و همان حوالی کسي را واسطه کردم که سخني بگويد و مهمان من شود براي مصاحبهاي مطبوعاتي. نشناخت، نپذيرفت و آن جمع نيز، بواسطه همگني سن و گذر عمرشان، “جمع اسرار” بود، نه “جمع اصرار” براي پيگيري و کنجکاوي خبرنگارانه جواني نوکار چون من. شايد شرم ناشي از ناپختگي و خامه خام و يا ضرورت ادای ادب “دوري گزيدن” از جمع بزرگان ناشناخته، چنين حکم ميکرد که از خير مصاحبه بگذرم. به هر صورت فضا و رضاي گفت و گو نبود و نشد.
نخستين ديدارمان اما در سال 1383 در کنگره ادبيات کردي در کرماشان ممکن شد. آخرين ديدار هم بود. سخن فراوان گفتيم و نسبتا صميمي شده بوديم. به غايت مورد محبت و تفقد او قرار گرفتم. وقتي از بزرگان و سرنوشت شهر و خاطرات قصرشيرين ميگفت، اشک در چشمانش حلقه بست. گفت: “اشکام در آوردی”! مصاحبه اين بار به دليلي ديگر ممکن نشد. سخن به مسيري رفت که تصور نميکردم؛ فضايي نوستالژیک، احساسي و حسرت آلود که شنيدنش اشتياق برانگيزتر از مصاحبه رسمی بود. کتابي به نام “گزيده ادبيات معاصر” که بخشي از اشعار پارسي او را در بر ميگرفت، به دست داشت. كتاب را هديه داد و از شوق، شکفتم! هنوز به ياد و يادگار دارمش از دوست! چون ني، ميناليد از زخمهاي جنگ، ويراني زادگاهش و فراق ياران که بعضا آسماني شده بودند و اينکه خودش سالهاست ساکن کرج شده است. تاآخر عمر نيز در اين شهر ماند و حيات را بدرود گفت.
همواره در اين سالها و به فاصلهاي چند، صداي او را پشت تلفن ميشنيدم. آخرين بار در همين ايام کرونا بود که با صدايش روحم تازه شد. آرژين پسرم کلاس دوم بود که از پشت تلفن برايش غزل “برشن برشن” را بازخواند.بسيار مسرورش کرد و شکفت و شگفت زده گفت: از خودم بهتر ميخواند!
تمام اين سالها اما، مترصد و منتظر فرصت ديداری دیگر بودم که براي تحقق “آخرين وعده ديدار” و ثبت رسانهاي، سخن چهره به چهره داشته باشيم که به هردليل ممکن نشد. زلزله، کرونا و تراکم کاري را اگر دليل تلقي نکنيم، مشکلات ناشي از کار روزنامه نگاري و سختي تعادل معيشت و کارحرفهاي و البته روزگار تلخ کار در “سيروان” همه مانع از آن بود که به ديدار او بروم. تا اينکه در کمال نا باوري خبر جاودانگياش نيز از راه رسيد و به هیمن زودی یک سال از آن گذشت.
به مثابه اصل و کتاب ژیلا بنی یعقوب که “روزنامه نگاران غصه ميخورند و پير ميشوند” و به سان سنت ديگران که رفتند و آهشان بر اندام و روان ما باقيست، حسرتي عميق و دريغي دردآلود بر دل ناکام ما نشاند و ديدار را به قيامت سپرد. نامش جاويد و جايگاهش در جنت جاودانه باد.
انتشار در هفته نامه صدای آزادی / شماره 678