مجتبی ویسی در گفتگو با صدای آزادی: تحرکی که در ساحت ادبیات کوردی پدید آمده، سخت مایه خوشحالی است
مجتبی ویسی متولد 1340، نفتشهر (کرمانشاه). یکی از نویسندگان فعالی است که آثار ارزشمند و متعددی در حوزۀ شعر، داستان و ترجمه منتشر کرده است. مهمترین آثار این شاعر و نویسنده بدین شرح است. تألیف پنج مجموعه شعر: «1- بیدار بمانیم تا نقطه، نشر نگیما، 1382، 2- منهای متناقض، نشر مروارید، 1391، 3- واتها، انتشارات بوتیمار، 1395، 4- غربهایم قریب، نشر دیباچه، 1396، 5- اتاقش اقیانوس، نشر ثالث، 1400» و ترجمه 28 کتاب در حوزههای رمان، داستان کوتاه، شعر، ادبیات غیرداستانی و نقد از جمله: ابداع مورل (آدولفو بیوئی کاسارس)، دورهگردها (پل هاردینگ)، داستان عاشقانهی سرقت (پیتر کری)، مائوی دوم (دان دلیلو)، رقصهای جنگ (شرمن الکسی)، مرگ دنتون (مجموعه داستان)، هنر غرق شدن (بیلی کالینز)، مرگ یک ناتورالیست (شیموس هینی)، از این تپهها هیچیک (دبلیو اس مروین)، درآمدی بر پژوهش نظریهی ادبی (راجر وبستر)، اعترافات یک رمان نویس جوان (اومبرتو اکو)، شعر را چگونه بخوانیم (ادوارد هرش)، پاکون (اسپایک میلیگن)، جنون کتاب (آلیسون هوور بارتلت)، پایان غیاب (مایکل هریس) و… گفتگوی ما را با ایشان بخوانید:
هر چند سالهاست در کرمانشاه زندگی نمیکنید اما قطعاً ادبیات کرمانشاه را رصد میکنید. وضعیت ادبیات کرمانشاه را چگونه ارزیابی میکنید؟
شاید نتوانم به این سؤال دقیق جواب بدهم، به همان دلیل که ذکر کردید، اما دورادور یا از طریق دوستان با فعالیتهای ادبی و فضای ادبیات شهر و دیارم تاحدودی آشنایی دارم. میتوانم بگویم که چشمانداز ادبیات استان کرمانشاه را روشن میبینم. آثار شاعران و نویسندگانی را خواندهام که مایهی امیدواریاند. دقت و توجه اهالی ادبیات به مباحث تئوریک و نظری بیشتر شده است. نسلهای جدید به ساختار نظاممند داستان یا شعر التفات خاصی دارند. همانقدر که به قصه یا ایدهای میاندیشند معماری متن نیز برایشان اهمیت دارد. تحرکی که در ساحت ادبیات کردی پدید آمده است سخت مایهی خوشحالی است. تا پیش از این ادبیات مکتوب ما بنا به هر دلیلی معدود و اندک بود اما در یکی دو دههی اخیر حجم این آثار بهطرز چشمگیری بالا رفته است. منطقهی ما با این بافت تاریخی و جغرافیایی ظرفیت درخورتوجهی برای تولید آثار ادبی دارد و ما برای حفظ گنجینهی فرهنگی خود سخت محتاج چنین آثاری هستیم؛ با هر روایت و برداشتی. باید به مؤلفان ادبی خود اجازه دهیم دست به تجربه و آزمایش بزنند و به ایدههای تازه و خلاقانه برای روایت خود برسند. نباید با مانعتراشی یا سوق دادن توجه آنها به مسائل حاشیهای یا انحرافی این روند را مخدوش کرد یا انگیزهها را از بین برد. به نقد احتیاج داریم اما نه آراء مخرب یا نادیده گرفتن ارزش کار همدیگر. باید به تنوع فرهنگی در دیارمان به عنوان یک امکان نگاه کنیم، امکانی که به شکلگیری ادبیاتی رنگارنگ و متکثر میدان میدهد. تازگیها شنیدهام که حتی آثار خارجی را به زبان کردی برمیگردانند که اقدامی بسیار شایسته و ارزشمند است و ما را به ادبیات جهان وصل میکند. امیدوارم جامعهی ادبی ما با حس همراهی و همزیستی بیشتر همین خطسیر جدی و تخصصگرایانه و تحولخواهانه را دنبال کند تا به جایگاهی سزاوارانه در ادبیات کشور برسیم.
ـ شما هم در شعر و هم در داستان تجربههای ارزشمندی دارید. خودِ واقعیتان را بیشتر در شعر میبینید یا داستان؟
بیشک شعر، هرچند ممکن است برای افرادی عکس این قضیه صادق باشد یا کسانی هر دو عرصه را برای بروز تمنیات درونی کارآمد ببینند. به زعم من، شاعر در شعر عمدتاً با منِ خود درگیر است، با منهای خود یا به زبان دیگر با وجوه و اضلاعی از ذهنیت و هستی خود. جمعی هم اگر در کار باشد در بطن و باطن همین خود حضور دارد و از کارگاه ذهن فردی گذشته است.
شاعر در شعر، در غالب موارد، به اعماق وجود خود میرود و خود را روایت میکند. در شعر ما کمتر با شخصیتهای دیگر مواجه هستیم و اگر هم باشیم نگاه راوی یا دانای کل شعر بر او حاکم است. در داستان، بهطور عمده، نویسنده با پرسوناژ یا پرسوناژها طرف است و باید در قالب شخصیت یا شخصیتهای دیگر فرو برود. بله، ممکن است که تکههایی از وجود خود را در تاروپود این شخصیتها بتند اما نه بهتمامی، مانند شعر، و ناگزیر است به نفع شخصیت داستانی از خود بگذرد.
من در شعر به خلوص خود نزدیک میشوم و پرتاب میشوم به ساحت کشف و مکاشفهی جهان درون و بیرون؛ آنهم بدونواسطهی ذهن حسابگر. شعر انگار من را از وضعیتی محدود و ممکن و منحصر به شرایطی نامحدود و ناممکن و وسیع میبرد. داستان یا رمان هم برای رسیدن به این مقصود در بسیاری موارد از خصلت و امکان شعری بهره میگیرد. البته هر دو این حوزهها برای من عزیز هستند ولی در مقام قیاس برای بیان حالات خود شعر را ترجیح میدهم.
ـ به نظر شما پرداختن به ایدههای فردگرایانه در یک متن، قدرت تاویلپذیری آن را کاهش نمیدهد؟
بستگی دارد که تلقی ما از فرد چه باشد یا ساخت و پرداخت ایدههای فردگرایانه در یک اثر چگونه باشد. اگر ما فرد را عاملی منتزع و کاملاً مجزا از جهان پیرامون در نظر آوریم، یعنی کسی که هیچ ارتباطی با هیچکس یا هیچچیزی ندارد، شاید بتوان گفت که ایدهی او عقیم میماند. اما ایده، هرقدر هم فردی و خاص باشد باز حامل نظر و عقیدهای راجع به هستی بیرونی است و به همین جهت، تأویلپذیر از منظر دیگران. فرد هرقدر هم که در تقابل و تضاد با محیط پیرامون باشد موضع او با اجتماع نسبت برقرار میکند و ممکن است در کمترین حالت به اصل تنوع دیدگاه میدان بدهد.
حال اگر این ایده از زبان فردی اندیشهورز و صاحبتفکر بیرون آمده باشد حتی ممکن است چرخشی در معیارها و ملاکهای اجتماعی نیز پدید آورد. از منظر ادبیات، باید دید که نویسنده یا شاعر ایدههای فردی را در چه بستر و گسترهای در متن خود پرورش میدهد. چنانچه او بتواند این ایده را به بلوغ و غنا برساند بیشک قدرت تأویلپذیری آن را بالا میبرد و خوانندگان بیشتری با آن همذاتپنداری خواهند کرد.
مگر غیر از این است که برخی از شاعران ما درواقع ایدههای فردی خود را در آثارشان گسترش دادهاند و ما هنوز پس از چند قرن متن آنها را تأویل میکنیم. اما شاید بد نباشد در اینجا به نکتهای اشاره کنم. ما خوانندگان امروزی اصولاً در تقابل با ایده و امر نو دستپاچه و پریشان میشویم و بهسادگی نوشتار یا مؤلف جدید را پذیرا نمیشویم؛ مگر آن که فردی معتمد یا مقبول مهر تأیید بر آن یا او بزند. شاید یکی از دلایلی که ما را از ایدههای فردگرایانه میهراساند همین تردید و بیاعتمادی به امر نو باشد.
البته اقلیتی از خوانندگانِ متنشناس و تیزبین هستند، اغلب هم خاموش و کمادعا، که بیهیچ جنجالی کتابها را رصد و شناسایی میکنند. به زعم من اینها الگویی شایسته برای دیگران میتوانند باشند، چون بدون در نظر گرفتن نام کتاب یا نویسنده یا هیاهوهای تبلیغاتی به خود متن مراجعه میکنند.
برگردم به بحث. آن ایدههایی را که ما فردگرایانه مینامیم، بهشرط تناسب و عمق و سنجیدگی، حتماً گویای صدایی یکه و منحصربهفرد خواهند بود و در نتیجه قابل تأویل و تفسیر. ما به صرف فردگرایانه بودن یک ایده نمیتوانیم آن را از دایرهی تأویل خارج کنیم، مگر آن که قائل به یک صدای غالب و اقتدارگرا باشیم که صداهای دیگر را خاموش میکند.
اتفاقاً در عالم ادبیات به همین صداهای فردگرایانه سخت نیاز داریم تا بتوانیم به جامعهی متکثر ادبی برسیم. کمترین حُسن آن آشنا شدن با شیوهها و ساختارهای متنوع و تنوع آراء خواهد بود. ما به شاعران و نویسندگانی نیاز داریم که ما را وضعیت تکصدایی در جامعهی ادبی آزاد کنند.
ـ نویسندهی امروزی از تمام امکانات، مزایا ودستاوردهای بشر معاصر استفاده میکند. اما هنوز از متون گذشته تغذیه میکند. آیا این ضعف ادبیات امروز ماست یا…؟
اگر قرار باشد که ما از متون گذشته تقلید صرف کنیم کار درخور توجهی صورت ندادهایم اما اگر خوانشی نو از آثار پیشین داشته باشیم نه تنها ضعف بلکه نقطهی قوت تلقی خواهد شد. مهم این است که ما با رویکردی مدرن سراغ متون قدیمی برویم و قدرت این را داشته باشیم که روایتی متفاوت از آنها ارائه دهیم.
این کار را در کشورهای دیگر هم کردهاند و همچنان میکنند. نمونهی دمدستی و بارزش «اولیس» جیمز جویس است یا مثلاً روایتی تازه که تیاس الیوت از فلباس فنیقی ارائه میدهد. ادبیات مدرن پر است از نمونههای امروزیشدهی شخصیتهای تاریخی یا اسطورهای. اگر نویسنده بتواند از زاویهای جدید به متن پیشینیان ورود کند و با نگاهی انتقادی و چالشی فضایی بدیع خلق کند هم موجب نگاه دوباره به آن آثار میشود هم دامنهی دید مخاطب را گسترش میدهد و او را از ذهنیتی تکبعدی و تکساحتی میرهاند.
اتفاقا به زعم من تاریخ ادبیات خود ما نیز سرشار است از مناطقی بکر و کشفناشده تا نویسنده و شاعر امروزی با رویکردی مدرن به دیالوگی جاندار و تفکربرانگیز با آنها برسد. البته تعصباتی نسبت به این آثار وجود دارد که در راه روایت نو از آنها اختلال ایجاد میکند اما نویسندگان ما برای برگذشتن از این مرحله باید پیه این برخوردها را به تن بمالند. برای استفاده از این خوان گسترده باید گرد و غبار از این آثار زدود و از تقدسگرایی بیمورد دست برداشت.
از طرف دیگر، من اعتقاد ندارم که آثار ادبی ما بهکلی از امر تازه غافل باشند. اتفاقاً نوجویی و نوگرایی را در میان برخی از شاعران و داستاننویسان وطنی میتوان سراغ گرفت. نشانههایی از رویکردها و مؤلفهها و فضاهای امروزی را میتوان ردیابی کرد. نکتهی اصلی پذیرش این مختصات و ویژگیها از سوی مخاطبان است.
باید به خالقان اثر ادبی اجازه داد که نگاهی دیگر به پدیدهها و روابط و مناسبات داشته باشند. متأسفانه قشر وسیعی از خوانندگان آثار ادبی هنوز آمادگی لازم برای ارتباط با چنین تألیفاتی را ندارند، چون هم شناخت کافی در این زمینه ندارند هم براساس رویکرد غالب صنعت نشر عمل میکنند که بهطرزی روزافزون به طرف کتابهای راحتخوان پیش میرود. برای رفع این نقیصه ما به جریان نقدی بیغرض و اصولی نیاز داریم تا این خلأ را پر کند. نقد پویا و ساختارمند و مستقل میتواند راهگشا باشد.
ـ به نظر شما محتوا درخدمت فرم است یا فرم محصول محتوا؟
هر دو در خدمت هم. اینها تفکیکناپذیرند. درهم تنیدهاند. درواقع یکی هستند. هر محتوا در درون خود فرم خاص خود را تولید میکند و پیشنهاد میدهد. فرم در درون محتوا جا دارد. هر جمله دنبال طرز بیان خود میگردد. این پرسشها دردی از ما دوا نمیکند. کلیشهاند. باید به متن به عنوان ساختاری واحد نگاه کرد. منفک کردن این دو مؤلف و خواننده را به اشتباه میاندازد. ذهناش را دوپاره میکند. چنانچه مؤلفی بخواهد فرمی از بیرون بر متن خود اعمال کند اثرش حالتی ساختگی و تحمیلی پیدا میکند. فرم از ابتدا در ذهن محتوا جا دارد.
ـ به نظر شما برقراری پیوند مناسب میان نماد و کلمه چقدر به مخاطب در دستیابی به ارجاعهای مدّنظر شاعر میتواند کمک کند؟
شاعر مسئول تکتک کلمات و جملات و گزارههای شعر خود است. شاعر مسئول روابط درونمتنی عناصر شعر خود است. هر گفتهای که او بر صفحهی سپید میآورد، حتی اگر بهظاهر بعید و دور، باید خشتی از ساختمان اثر او باشد؛ حتی اگر ساختمان و برساختهای عجیب بنماید. نشانه و نماد مصالح کار شاعرند برای برساختن و شکل دادن به معماری اثرش.
اگر شاعر نتواند این نشانهها و نمادها را در جای مناسب قرار دهد و ارجاعات او عقیم بماند، یا دستکم تصویری نیمبند از آنها ارائه دهد، درواقع رشتههای ارتباطی را مخدوش کرده است. شاعر باید همواره در نظر داشته باشد که تنها راه ارتباط او با مخاطب همین صفحهی سپید است پس باید تا جای ممکن تلاش کند میان اجزاء شعرش تناسب برقرار کند، یا بهعبارتی عامیانه مو لای معماری اثرش نرود.
چنانچه نقاط پیوند در یک اثر هنری گم شود مخاطب سرگردان میشود و راهی به درون متن نخواهد یافت و لاجرم پس مینشیند. پس بحث فقط بر سر نماد و کلمه نیست تا مخاطب در فضای اثر بماند بلکه فراتر از آن شاعر باید کلیتی از عوامل سازندهی اثر را مدنظر داشته باشد. از سهلانگاری شاعر است که بخواهد همهچیز را به ساحت ناخودآگاه حواله دهد و مسئولیت شعر خود را برعهده نگیرد. شعر یک اثر هنری است که شاعر آن را برمیسازد.
محصول ناخودآگاه و خودآگاه است. تخیل و تفکر. ممکن است شاعر از جزئیات دقیق مکاشفهی خود اطلاع کافی نداشته باشد اما باید با اثر ساختارمند و صادق خود مخاطب را در جریانِ مکاشفهی گمنام و ناآشنای خود قرار دهد. از آنطرف، مخاطب شعر هم باید حوصلهی بیشتری از مخاطب نثر و داستان داشته باشد، چون شعر با ایجاز و اختصار سر و کار دارد و روابط درونمتنی در آن معمولاً پیچیدهتر و ناملموستر از داستان است. مخاطب شعر گاهی لازم است یک شعر را چند بار بخواند تا در حال و هوای آن مستقر شود.
ـ با توجه به اینکه شما در زمینۀ ترجمه نیز فعالیت خوبی دارید، نقش کتابهای ترجمه شده را در جریاندهی شعر امروز چگونه میبینید؟
کتمانناپذیر است. هیچ اشکالی هم در آن نمیبینم. این بدهبستان از همان ابتدا همیشه و همهجا بوده است و همچنان هست. تصور کنید که هومر و اوریپید و سافو و دیگران چه تأثیری بر شعر امریکا و اروپا و دیگر نقاط جهان گذاشتهاند. آثار کلاسیک خود ما، اشعار خیام و مولانا و حافظ و نظامی و فردوسی، از راه ترجمه بر ذهن و شعر شاعران کشورهای دیگر اثر گذاشتهاند.
جلوتر هم اگر بیاییم متوجه میشویم که سردمدار شاعران نوپرداز ما نیما چهمایه از شعر و آراء شاعران فرانسوی برای متحول کردن شعر امروز ما بهره گرفته است. کسی نمیتواند منکر تأثیر بودلر و رمبو و آراگون و نرودا و پاز و نسل بیت و امثال آن بر شعر ما باشد. این تبادل دانش و معرفت بشری از دیرباز وجود داشته است و شاعران بر کار هم اثر داشتهاند.
ما نمیتوانیم در خود فرو برویم و خوانش آثار دیگران امری ضروری است، منتها نحوهی تأثیرپذیری مسئلهساز است که آیا بخواهیم مصرفکنندهای صرف باشیم یا با توجه به کاراکتر و هویت و زیستبوم خود آثار را درونی کنیم و در ادامه دست به نوآوری بزنیم. باید نظریات و ایدهها را درونی کنیم و جنس و بافت و خصوصیات فکری خودمان را بر آنها اعمال کنیم.
باید از دامنهی امکانات استقبال کنیم بهقصد پرهیز از تکرار و مکررگویی و درجا زدن. شعر امروز ما بیشک از جریانهای شعری آن سوی مرزها سود جسته است و فضاهای تازهای وارد آن شده است. شاعران جستوجوگر ما ضرورت فهم ارتباط با کانونهای دیگر شعری را دریافتهاند ضمن آن که کوشیدهاند استقلال خود را حفظ کنند. البته بهشخصه اعتقاد دارم که بهتر است دامنهی آثار ترجمه گسترده شود و صرفاً به چند نام بسنده نکنیم. شاعران بسیاری هستند که هنوز اثرشان در ایران ترجمه نشده، حال آن که ضرورت آشنایی با نوشته و فکر آنها احساس میشود.
ـ واقعگرایی، جزءنگری و پرداختن به انسان و مسائل اجتماعی، تا چه حدّ به هستیشناسی آثار خودِ شما جهت داده است؟
نسبتهای متفاوتی در متن و نوشتهی من دارند. ابتدا بگویم که من بیشتر شاعری درونگرا هستم تا برونگرا، و حتی در کار ترجمه هم رمانهایی با شخصیتهای تکافتاده و منزوی یا مطرود بیشتر جذبم میکنند. پس میشود گفت که مسائل روحی و روانی فرد برایم بیشتر اهمیت دارد، با این توضیح که وضعیت فرد در چنبرهی مناسبات اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی هم موضوعی مهم است که نمیتوانم از آن سرسری بگذرم.
با واقعگرایی تا جایی نسبت دارم که متن من را بهکلی انتزاعی نکند و در ساحت هستی بنشاند. اما دوست ندارم واقعگرایی متن مرا تنها به یک بُعد رایج محدود کند. اصولاً همانطور که احتمالاً خودتان هم میدانید حقیقت و حتی واقعیت امری نسبی است و با نگاه افراد تغییر میکند. به نظر من شاعر یا نویسنده یا هر آدم اندیشهورزی تلقی متفاوتی از واقعیت و هستی دارد و از دریچهی خود به عالم نگاه میکند. دلیل تنوع کار اهالی ادبیات و هنر و فلسفه هم همین تلقی متفاوت است که به جهانبینیهای متفاوت راه میبرد. کسی مثل شاعر خوشبختانه به مدد تخیل خود میتواند درک دیگری از اشیاء و پدیدهها به دست آورد و به جلوهی دیگری از ساحت متکثر هستی برسد.
او یا کسانی نظیر او میتوانند لایههایی دیگر در نظام هستی را کشف کنند، هرقدر هم که نامتعارف و نامرسوم بنماید. از این منظر، جزءنگری اهمیتی درخور توجه پیدا میکند چون شاعر یا نویسنده باید بتواند توصیفی دقیق و موشکافانه از جهان ذهنی و عینی و احتمالاً نامتعارف خود ارائه دهد تا مخاطبان درک و تصور درستی از آن پیدا کنند. به عبارت دیگر او باید قادر باشد به ساختار و معماری اثر خود توجه داشته باشد، به اجزائی که جزءجزء بالا میبرد و نیز به پیوندی منطقی که میان عناصر درونی متناش ایجاد میکند. کسانی فکر میکنند که صرف یک امر تازه یا خیالی برای شکل دادن به یک شعر کفایت میکند، در صورتی که خلق اثر هنری آمیزهای است از کار تخیل و تعقل.
شاعر یا نویسندهای که ایده، تصور و تخیلی ناقص و نیمبند تحویل خواننده میدهد نباید انتظار بازخوردی مناسب داشته باشد. جزءنگری و جزءپردازی از الزامات کار یک مؤلف ادبی است چون او را از قید کلاننگریهای سطحی رها میکند. ایراد گرفتن به شعر یا داستانی به صرف این که مسائل اجتماعی در آن مطرح نشده، آنهم در قالبی کلیشهای و مرسوم، از آن موضوعاتی است که همواره در کشور ما به بحث و جدلهای دور و دراز دامن زده است.
از شاعر یا نویسنده توقع دارند که جلوتر و فراتر از کار ادبی به موضوعات اجتماعی و سیاسی بیندیشد. یعنی درواقع فعالیت ادبی را ابزار و وسیلهای بکند در خدمت نیات فرامتنی و هیجانی و زودگذر. اهل ادبیات کسی است که به تأمل و تحلیل و ژرفاندیشی نیاز دارد. به فاصلهگذاری مناسب. کار او مقطعی و کوتاهمدت نیست بلکه در درازمدت میتواند موجب تحولات اساسی و اصولی شود. او بیشتر به بنیانها و مبانی توجه دارد. سویهی اعتراض او متوجه روندها و اموری ریشهدارتر از هیجانات صرف است. نباید از او انتظار داشت که جلودار و پرچمدار جریانهای غیر ادبی باشد و یا متناش را مثل چماق بر سر کسی فرود بیاورد.
این رسالت کلان و بیرونی در اکثر مواقع او را از خودش، از جزئیات پیرامون و در نهایت اثرش دور و غافل میکند. شاعر یا نویسنده حتی اگر بتواند جهان زیستهی خود و مناسبات پیرامونش را بهدرستی در اثرش بازتاب دهد کار اجتماعی خود را به انجام رسانده است.
او از ادبیات به اجتماع میرسد نه برعکس. قدر و منزلت کسانی چون فروغ فرخزاد یا رؤیایی یا براهنی و سپهری و گلستان و احمد محمود در این استنباط از کار ادبی است. تصور رایج و مرسوم از وظیفهی هنرمند سبب میشود تا ما خود را از متن و جهان ذهنی بسیاری از شاعران و نویسندگان محروم کنیم و فقط کار قشری خاص از اهالی قلم را پذیرا باشیم و دنبال کنیم. این خود شکل و صورتی از استبداد نظری در ادبیات است.
ـ اگر شاعر فراتر از الگوهای عادی موجود دراطرافِ خود به پدیدهها نگاه داشته باشد و شعر خود را محدود به جغرافیای خاصی نکند، میتواند به گستردگی جهانِ متنی خود دست پیدا کند؟
اصولاً شاعر باید از الگوها فراروی کند تا به الگو و نگرش خاص خود برسد. شاعر با امر کلان و امر جزء همزمان سر و کار دارد. جهان او فراتر از یک جغرافیای خاص است. او هستی را در تمامیتاش نظاره میکند. جهان برای او متنی گشوده است که میتواند در هر کجای آن سرک بکشد. او هر چه دامنهی نگاه خود را فراختر بگیرد اثرش هم بالطبع وسعت و غنای بیشتری پیدا میکند.
راههای رفته یا الگوها و طرزکارها تا جایی به او کمک میکند که موقعیت و دیدگاه شاعران دیگر را بشناسد و راه رفته را دوباره نرود یا الگوی کسی دیگر را تکرار نکند. شاعر نیازمند نگاه نو است و این نگاه نو جز شناخت نسبت به ایدهها و افکار دیگران و فراروی از آنها حاصل نمیشود.
دیدهام شاعرانی را که آثار دیگران را نمیخوانند، از ترس این که مبادا بر کارشان اثر بگذارد، حال آن که اتفاقاً باید برعکس عمل کند تا در ورطهی دوبارهکاری و توهم نیفتد یا خود را از امکان افزایش دانش زبانی یا هستیشناسانه محروم نکند. گستردگی جهان متنی میسر نمیشود مگر با خواندن و آغوش بر دنیا گشودن و نظاره و تأمل در امور و خیالپردازی. شاعر از مُداقه و شناخت و تخیل به ساحتی دیگر از امور و هستی میرسد، به درک دیگری. قدرت خیالپردازی او از قدرت شناختاش نیرو میگیرد. زمانی میرسد که شناختها و معرفتهای مرسوم اقناعش نمیکنند، احساس خلأ میکند پس دست به دامن تخیل میشود تا گوشهی پنهانی از هستی را آشکار کند.
هایدگر فیلسوف در مسیر کار خود هولدرلین شاعر را راهگشا مییابد. چرا؟ چون هولدرلین فضایی خلافآمد و بکر را جستوجو میکند و به درکی دیگر از هستی رسیده است. شاعر قانع نیست به امر متعارف و همواره پیجوی چیزی دیگر است. همواره احساس میکند که راهی برای فراتر رفتن وجود دارد، برای گذشتن از تقدیر و زندگی محدود و قراردادی. شاعر به زیست و شرایط خود معترض است و همین نارضایتی او را به حرکت درمیآورد، به جستوجو و کنکاش.
بیتوجهی او به امور عادی را نباید حمل بر بیخیالی او کرد. شاعر درواقع کسی است که قرارداد و عرف جاری را برای زیست انسان ناکافی میداند. از وضعیت زیست بشری احساس رضایت نمیکند. او حتی به قرارداد و دستور زبان هم اعتراض دارد و همواره در آن دست میبرد تا صورتی نو از آن برسازد.
زبان در جایگاه پدیدهای هویتساز، و نه امری انتزاعی، در تاروپود زندگی بشر تنیده شده است و کلنجار رفتن با آن یعنی انگشت گذاشتن بر مسئلهای حیاتی و بنیادین. از اینرو شاعر فردی هشیار و رها و پیشگام است که فراتر از زمانهی خود میاندیشد و میبیند.