صبح روشن / داستانی از منا کرمی
صبح روشن
زخمهای کوچک کاریترند. این را همیشه بهروز میگفت، راست هم میگفت. زخم اگر بزرگ باشد همه میبینندش، همه با دیدنش برایت دل میسوزانند، این وسط یکی هم پیدا میشود که رویش مرهم بگذارد. اما زخمهای کوچک را کسی جدی نمیگیرد عمقشان پیدا نیست، حتی خودت هم گاهی بیمحلشان میکنی، تا جایی که بالاخره کاری میشوند و امانت را میبرند ، درست مثل همین زخم کوچک کف دستم.
همین زخم ناقابل پای انگشت حلقه. لاکردار با همهی کوچکیاش عمیق بود و زهرش را ریخت به تاندونم، چهل روز آزگار طول کشید تا دستم دوباره دست شود. هنوز هم نشده، میخواهم در شیشهی آمپول را بشکنم دستم جان ندارد دردش تیر میکشد تا نزدیک مچم، لیلا را صدا میزنم کمکم کند، اما تلفن بخش زنگ میخورد و مجبور میشود گوشی را بردارد. به هر مصیبتی شده خودم شیشهی آمپول را میشکنم و تزریقش میکنم. لیلا گوشی را زمین میگذارد و میگوید:
-گاومان زایید، قرار است همین حالا دو نفر را از اورژانس بفرستند.
از زور درد، دست راستم را مشت میکنم دور دست چپم میگویم:
-دو نفر هم زمان؟!
میگوید:
-آره ، انگار هر دو مورد خودکشی است.
سعی میکنم مشت دست چپم را باز کنم، نمیتوانم. بند دوم انگشت حلقهام دوباره قفل شدهاست. از وقتی که دستم را بریدهام هر بار که مشتش میکنم اینطوری میشود، با دست راستم آرام انگشت حلقه ام را صاف میکنم، درد شدیدی میپیچد توی دستم، خودم را لعنت میکنم، تقصیر خودم بود که به این روز افتادم ، خودم آن ماگ چینی را کوبیدم زمین و شکستم ، اولین بار که کوبیدمش ترک خورد، اما نشکست. نقش گل سرخش هنوز سالم ماندهبود. دوباره کوبیدمش زمین بلکه خرد شود، این بار محکمتر از قبل، خیلی محکمتر آنقدر که تیزی شکستگیش عمق گرفت پای انگشت حلقه ام، اما همهاش هم تقصیر من نبود. اولش بهروز شروع کرد، او اول جفت دیگر ماگ را پرت کرد روی سرامیکهای کف اتاق و شکست. آن ماگها برایم عزیز بودند ، خیلی عزیز، دوستشان داشتم، نشانهی عشقمان بودند. آنها را عصر اولین سالگرد آشناییمان با هم از یک مغازهی کوچک کادویی پشت کوچهی دانشگاه خریدهبودیم، روی یکیشان تصویر شازده کوچولو بود و روی دیگری تصویر گل سرخش، بهروز همیشه به من میگفت: “تو تنها گل سیارهی قلب من هستی”. برای همین هم ماگ منقش به گل سرخ را به من داد و آن یکی را خودش برداشت، همهی هفت سالی که با هم بودیم با عشق نگهشان داشتیم، برایمان خیلی عزیز بودند، خیلی .
زنگ در بخش را میزنند و لیلا در را باز میکند، یک پسر و یک دختر نوجوان را روی برانکارد میآوردند داخل بخش ، پشت سرشان زن میانسالی حدودا چهل ساله با وضعیتی آشفته و مضطرب خودش را میرساند دم در بخش و التماسم میکند که اجازه دهم داخل بیاید. برایش توضیح میدهم که همراهان بیمار اجازهی ورود به آیسییو را ندارند و قانعش میکنم پشت در منتظر بماند، گریه میکند و میگوید دخترش هنوز بچه است، قسمم میدهد که نجاتش بدهم. دلم برایش میسوزد. دوست دارم آرامش کنم. اما سریع در بخش را میبندم و میروم کمک بقیه، تا بستریشان کنیم. دختر نوجوان از درد به خودش میپیچد و نفس نفس میزد ، پسر هم در حالی که خودش را مچاله کرده میلرزد و اشک میریزد، پیش از آمدن دکتر پروندهی دو بیمار تازه وارد را بررسی میکنم، دلم هُری میریزد پایین، علت مراجعه را نوشتهاند؛ “مسمومیت با قرص برنج”. خوب میدانم که مسمومیت با قرص برنج معمولا هیچ علاجی ندارد و ظرف دو سه ساعت کار بیمار را میسازد، دلم بیشتر از اینکه برای آن دو نوجوان بسوزد برای مادری میلرزد که همین چند دقیقه پیش داشت التماسم میکرد. همهاش با خودم فکر میکنم که اگر تا یکی دو ساعت دیگر از دست بروند، آن مادر چه حالی میشود!
مادر بودن سخت است، خیلی سخت. هر چند عاشق بچهها هستم، اما هرگز نتوانستهام خودم را به عنوان یک مادر تصور کنم. همیشه از مادر بودن وحشت داشتهام، از مادر شدن بیشتر .
درست یک هفته پیش از شکستن ماگها بود که این ترس قدیمیِ لعنتی دوباره جان گرفت. چند وقتی بود صبحها از خواب که پا میشدم تهوع داشتم و هرزگاهی هم سرم گیج میرفت، ته دلم حدس میزدم دلیل این حالات چیست، اما جرات نداشتم باورش کنم. تا اینکه بالاخره بعد از چند روز دل به دریا زدم و آزمایش دادم. فردای روز آزمایش هم، اولِ وقت جوابش را گرفتم. همهاش خدا خدا میکردم حدسم اشتباه بودهباشد. اما نبود. نتیجهی آزمایشم مثبت بود. من باردار بودم. باورم نمیشد! دنیا داشت دور سرم گیج میخورد، تصور اینکه موجود زنده ای دارد درونم رشد میکند دیوانه ام میکرد، از نوجوانی از همان لحظهای که برآمدگی حاصل از لگد زدنهای جنین را روی پوست ترک خوردهی شکم عمهام دیدم این ترس لعنتی به جانم افتاد. همیشه نسبت به اینکه روزی بخواهم مادر شوم وحشت داشتم. هر چه هم زمان گذشت و بالغ تر شدم این ترس بزرگ و بزرگتر شد. وَ حالا برگهی آزمایشی توی دستم بود که در آن نوشتهبودند باردار هستم…
یک هفته طول کشید تا تصمیمم را قطعی کنم ، اولش وقتی جواب آزمایش را گرفتم قصد کردم موضوع را به بهروز بگویم برگشتم خانه و چند بار با خودم مرور کردم که چطوری کلمات را کنار هم ردیف کنم و خبر بارداریام را بدهم اما هر چه بیشتر مرور کردم بیشتر نگران شدم، همهی ترسم از این بود که بهروز با شنیدن خبر بارداریام آنقدر خوشحال شود که بخواهد مرا از تصمیمم منصرف کند، برای همین هم هیچ نگفتم. یک هفتهی مدام با خودم کلنجار رفتم، یک هفتهی تمام، روز و شب. روزها دلم آرامتر بود، شجاعتر بود، منطقیتر بودم. وسوسهی داشتنش به نداشتنش چیره میشد. با خودم میگفتم هیچی نمیشود من هم مثل میلیونها زن دیگر در طول تاریخ مادر میشوم. نوزادم را در آغوش میگیرم و خوشبخت میشوم. اما امان از شبها. شب که میشد. عمه خورشید با آن شکم برآمدهاش هی جلوی چشمم گشادگشاد رژه میرفت و ناله میکرد. میگفت انگار یکی دارد هی توی دلم رخت میشورد. گریه میکرد و زجه میزد. با عجله میدویدم سمت کشو پاتختی، یکی از کپسولهای فلوکستینم را از جلدش بیرون میآوردم و میگرفتم جلویش میگفتم: “بخور آرامت میکند.” با وحشت دستم را پس میزد، میگفت: ” نه! دکتر گفته برای بچهام ضرر دارد” بعد دوباره گریه میکرد. و در حالی که آستینش را به چشمهاش میمالید. طنابی را به سقف اتاق میآویخت و پایینش را حلقه میکرد. آنگاه میایستاد روی چهارپایهی میزتوالت و سرش را از حلقهی طناب رد میکرد. آخر سر صندلی را با یکی از پاهاش هل میداد و شروع میکرد به تاب خوردن و دست و پا زدن روی دار. تا اینکه کمکم آرام میگرفت و کبود میشد. آنقدر که دیگر اثری از رنگپریدگی هفت ماههاش نمیماند.
آن هفت شب برایم به اندازهی هفت ماه طول کشید. هر شب سرم را از حلقهی داری قدیمی میگذراندم و تقلا میکردم، میمردم و زنده میشدم. اما شب هفتم دیگر تاب نیاوردم. فلوکستینم را بالا انداختم و دار را پایین کشیدم. تصمیمم قطعی شده بود. آن دانهی کوچکی که در بطنم جوانه زدهبود و قد میکشید. خورهی جانم بود و خواب شبانهام را ربوده بود. باید هر چه زودتر قبل از آنکه بهروز شک میکرد ، ریشهاش را میزدم و خلاص میشدم. صبح روزی که ریشههای عمیقش را از بطنم بیرونش کشیدند، بهروز مثل همیشه سر کارش بود و من با همهی رنجی که روح و جانم را در آغوش کشیده بود، تنها روی تخت، خوابم بردهبود.
لیلا پروندهی بیمارهای تازه وارد را از دستم بیرون میکشد و میگوید:
-کجایی! چرا ماتت برده؟!
دکتر شیفت وارد بخش میشود و هر دوشان را معاینه میکند، لیلا پروندهها را تحویلش میدهد، دکتر خودکاری را از جیبش برمیدارد و توضیحاتی به پروندهی هر دو اضافه میکند، به ایستگاه پرستاری که میآید میگوید: عجیب است ، علایم حیاتی یکیشان تقریبا ثابت مانده.
لیلا میپرسد: کدامشان؟
میگوید: پسره
بعد میگوید: اما وضعیت آن یکی بدتر شده و دچار نارسايي تنفسي است باید زودتر به ونتيلاتور وصلش کنیم. چند تا آمپول هم برایشان تجویز میکند، دخترک را به دستگاه وصل میکنیم و کمکی بخش را میفرستم پی داروها. میروم بالای سرشان، دختر پوستش کم کم دارد به کبودی میرود و پسر همچنان اشک میریزد و میلرزد، بغضم گرفتهاست، با خودم میگویم یعنی چه چیزی ممکن است باعث شود بچه هایی با این سن و سال دست به خودکشی بزنند، توی دلم دعا میکنم معجزهای شود و نجات پیدا کنند، این دومین باری است که شاهد جان کندن بیماری هستم که قرص برنج مصرف کردهاست، اولین بار شش سال پیش بود، دورهی کاروزیام را میگذراندم، بیمار، زنی بود روستایی که کبودی درشتی پایین پلکش توی چشم میزد و میشد دلیل خودکشیاش را حدس زد، اما تلخترین قسمت ماجرا این نبود. تلخی ماجرا آنجا بود که زن تا آخرین لحظه هم هوشیاریاش را از دست نداد. استادمان میگفت سم برنج سیستم عصبی را از کار نمیاندازد عوضش آرام آرام ارگانهای حیاتی بیمار را تخریب میکند و او را میکشد، آنجا بود که فهمیدم این مرگ چه مرگ دردناکیست. حالا دو بچه دارند جلوی چشمم ذره ذره جان میدهند و کاری از دستم برنمیآید، نمیدانم چه کار کنم. سعی میکنم احساساتم را کنترل کنم.
بغضم را به سختی قورت میدهم و از پسربچه که هوشیارتر است میپرسم: چرا این کار را کردید؟
پسرک در حالی که هنوز هم خودش را مچاله کرده و بی صدا اشک میریزد میپرسد: مهسا زنده میماند؟
میگویم: توکل به خدا، نگران نباش.
بعد دوباره میپرسم: خب چرا قرص خوردید؟
با صدایی که وحشت و بغض خفهاش کرده، میگوید: دوستش دارم، ما عاشق همیم ، میخواستیم ازدواج کنیم، نگذاشتند.
میگویم: مگر شما چند سالتان است؟
میگوید: هفده سال.
دروغ میگوید! توی پروندهشان نوشتهبود هر دو پانزده سال دارند. بحث نمیکنم ، میگویم: نگران نباش، هر کاری بتوانیم میکنیم.
یک ساعتی گذشتهاست. علایم حیاتی پسر تغییر قابل توجهی نداشتهاست. با این وجود به شدت بی قرار است، اما حال دختر لحظه به لحظه دارد بدتر میشود، حتی آهنگ تقلا کردنش هم کندتر شدهاست. خوب شدنش بعید به نظر میرسد، مادرش همهی این یک ساعت تکیه به در شیشهای بخش داده و دعا میخواند، آخرین باری که سرکشیاش کردم تنها نبود شوهرش هم به همراه با خانوادهی پسر آمدهبودند. دستگاه قند خون را برمیدارم که قند یکی از بستری ها را چک کنم، ناگهان ضربان دختر روی مانیتور متوقف میشود و دستگاه شروع میکند به صدا دادن. با عجله دکتر بخش را مطلع میکنم. دکتر که میرسد سریع اقدام به احیا میکنیم، اما ده دقیقه تلاش برای احیا جواب نمیدهد و دکتر مرگ بیمار را اعلام میکند. پسر که تمام مدت احیا از تختش بلند شده بود و با بیقراری تماشایمان میکرد، حالا خودش را کف زمین انداخته و با گریه فریاد میزند: همهاش تقصیر من بود ، من دروغ گفتم، ترسیدم، خودم نخوردم، نباید میگذاشتم تو هم بخوری…
دستگاهها را یکی یکی از دختر جدا میکنند و من ماتم بردهاست. فقط نگاهشان میکنم، جسد دختر را روی برانکارد میگذارند و از بخش بیرون میبرند. پسر سرم ها را از دستش جدا میکند و با گریه فریاد میزند: نبریدش، من هم میخواهم بروم.
لیلا و یکی از کمکیها به زور بلندش میکنند و روی تخت میخوابانندش. به خودم میآیم و برایش آرامبخشی تزریق میکنم. تا دارو کمکم اثر کند و بخوابد، هی فریاد میزند و ناله میکند
حالش را خوب میفهمم، من هم وقتی بهروز فهمید بچهمان را سقط کردهام همین حال را داشتم. من هم ترسیدهبودم، من هم نتوانستهبودم حقیقت را بگویم. بهروز برای همین آن ماگ را شکست، میگفت من به عشقمان خیانت کردهام، میگفت عشق و دروغ با هم جورشان نمیآید، اما من خیانت نکردهبودم، فقط ترسیدهبودم ، هنوز دوستش داشتم، آن ماگها نشانهی عشقمان بود.
شیفتم را تحویل دادهام. خستهام ،حال برگشتن ندارم. مینشینم روی یکی از نیمکتهای حیاط بیمارستان با خودم خلوت کنم. خیره میمانم به نقطهای نامعلوم. برای دقایقی به هیچ چیز فکر نمیکنم و به همه چیز فکر میکنم. ناگهان صدای دختربچهای خلوتم را به هم میریزد:
-خانم فال نمیخرید؟ ورقی دو تومن.
حوصلهی رد کردن و چانه زدن ندارم. بی معطلی یک اسکناس پنجی از کیفم بیرون میآوردم و یکی از پاکتهای فال را برمیدارم. توی جیبش را میگردد تا بقیهی پولم را بدهد. میگویم برو ،باقیش برای خودت. فالم را بیهیچ نیتی از پاکتش بیرون میآورم. روی یک تکه کاغذ کاهی با حاشیهی اسلیمی سبز، به نستعلیق نوشتهاست:
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
زخم پای انگشتم را لمس میکنم، جای خالی حلقهام را. جای خالیش درد میکند. همان لحظهای که تیزی ماگ انگشتم را خراشید و خون راه گرفت دورش انداختم. از بیمارستان بیرون میزنم و اولین تاکسی را دربست میگیرم. دلم آشوب است، به خانه که میرسم سریع میروم سمت اتاق خواب، همه جا را زیر و رو میکنم. فقط زیر تخت را مانده بگردم . نور چراغ قوهی گوشیام را میاندازم آن زیر، شیء کوچکی نزدیک یکی از پایههای تخت برق میزند. تا آنجا که میتوانم دستم را دراز میکنم آن زیر و لمسش میکنم، اما فقط یک تکه از ماگهای شکستهاست. ناامیدانه دستم را بیرونش میکشم که یک آن کف دستم شیء فلزی گرد و خنکی را لمس میکند. خودش است، بیرونش میکشم. لکهی خون کوچکی لای نگینهایش خشکیدهاست. توی مشتم میگیرمش و آهسته مچاله میشوم روی تخت. آهسته ولی بی قرار، مانند جنینی کامل.