روز سوم / نازنین رحمان آبادی
هفته نامه صدای آزادی: بخار از بالای کنگرههای استکان لب طلایی بلند می شود. هنوز چایی لب سوز است. بین قاب باز پنجره ایستاده ام. پنجره به خیابان عریض و طویل محل، درختها، عبور و مرور ماشینها و مغازهها مشرف است. باد خنکی میوزد. پوست تنم با این خنکا مور مور میشود. این هوا را می شناسم. غریبه نیست. با پارچ روی رف، جام مسی را از آب پُر می کنم، چشم هام را می بندم و آرزو می کنم. آب را میپاشم توی پیاده رو. باید بدرقهاش کنم. شهریور بساطش را برچیده و دارد می رود. بوی خاک بلند می شود. بو میکشم،دوباره. بوی خودش است. وقتی که به خاک ماندهی پشت پای شهریور آب بزنی،بوی پاییز می گیرد. بوی مهر. از راه رسیده. دارد چمدانش را باز می کند. از نشانهی آمدنش مجنون شدنِ بید روبروست. نوک برگهاش زرد شده. باد میوزد. برگ های ریز روی ساقه خمیده می لرزند و خش خش می کنند. انگار بید مجنون بغل باز کرده به استقبال مهر. سالهاست روی تنهی این درخت که سنش از پدربزرگم بیشتر است شکافی افتاده.
بچگیها دلم میخواست وقتی هیچکس نیست از شکاف بروم توی دل درخت اسرارآمیز و ببینم آنجا چه خبر است. اما حالا میدانم آنجا هیچ خبری نیست.این هیچ خبری نبودن توی شکاف، دلم را خالی می کند. یعنی من بزرگ شده ام. بغضم می ترکد. غمگین فقط به شکاف خیره میشوم. دوباره باد خنک می وزد روی صورتم. موهایم بهم میریزد. دست می کشم روی پیشانی و طره ی پاشیده را کنار میزنم. چشمم میافتد به چندتا قاصدک که روی گلهای قالی نشستهاند. نمیدانم از کجا پیدایشان شده.کمی سردم میشود. وقتی با اولین باد پاییز سردی خلید به جانت یعنی میان سالگی نشسته جایی میان سینه ات. میان استخوان هات. از قاب پنجره فاصله میگیرم. قاصدکها لای چین و واچین دامنم چرخ میخورند. عقب عقب می روم. به ستون کنار رف تک می زنم. صدای آواز بنان از حیاط همسایه میپیچد توی اتاق.ای الهه ناز با غم من بساز…
کمر باریک استکان چایی را توی دست فشار میدهم. بوی گَس چایی را فرو میکشم. تلخیش لبم را جمع میکند. پایین دامنم را نگاه می کنم. قاصدک ها را نمیبینم. پَر دامنم را چندبار تکان میدهم. اما خبری نیست. رفتهاند. .مثل بچه های محل.هرکس رفته پی زندگی خودش.سالهاست دیگر خبری از چادر بستن و خاله بازی لای درخت ها یا ویراژ دوچرخه ها نیست.فقط ماشین ها توی این راسته رفت و آمد می کنند.دوباره زُل می زنم به پنجره. هوا عجیب است. سکوتش ، پر شور است. آدم دلش می خواهد بدود و عمیق نفس بکشد.
طول عمر رفته را به عقب بدود و برسد به آن روزها که اول شهریور کوله پشتی می خریدیم. با دفترهای چهل برگ کاهی و مداد توسن و خودکارهای رنگ به رنگ. دهان باز کوله را پُر می کردیم اما جای خالی برای کتاب های مدرسه می گذاشتیم. برای کتابهای جدید. عجله داشتیم برای بزرگ شدن. روزها را با ترانه باز آمد بوی ماه مهر می شماردیم تا روز بیرون زدن از خانه برسد و ما بدویم توی کوچه پس کوچه ها.
انتهای خیابانِ محل، پُل آبشوران است. هر روز برنامه مدرسه رفتن از روی همین پُل شروع میشد. فقط دو روز اول با همکلاسی ها غریبگی میکردیم.روز سوم با ترانه هم شاگردی سلام شروع می شد. حالاما رفیق گرمابه و گلستان هم شده بودیم. از روی پُل آبشوران راه می افتادیم و لی لی کنان می رسیدیم به خیابان پُلچوبی و از در دبستان سعدی وارد می شدیم. ساعت اول را با اشتیاق به تخته سیاه زل می زدیم. ساعت دوم شیطنتمان گُل میکرد. صدای جیر جیر نیم کتهای چوبی سه نفره وسط حرفهای معلم و خنده های پنهانی بزرگترین گناه مان بود. اما ساعت سوم دیگر بجای تخته سیاه و معلم دلمان پر می زد برای خوراکیهای مغازه کوچک کنار مدرسه و لیلی بازی کردنهای وقت برگشت. لحظه شماری میکردیم تا زنگ بخورد. انگار آژیر خطر جنگ را زده باشند.
بدون خداحافظی از پشت نیمکت ها سراسیمه میپریدیم بیرون. تمام حیاط را می دویدیم تا قبل از همه جلوی پیشخوان مغازه نوبت گرفته باشیم. آلبالو خشکه و لواشک خانگی را خیس می دادیم توی دهان و با ترس از مقابل کوچه تنگ و باریکی که کمی پایین تر از مدرسه بود میگذشتیم. بالاش سقف تیرچوبی گنبدی بود. روی سقف پنجرهی شکسته یکی از اتاق های خانهی متروک قدیمی بود. تا کلاس پنجم جرات نکردیم پا به آن کوچه بگذاریم.کنار کوچه یک کله پزی بود که گاهی چندثانیهای سر می چسباندیم به شیشه مغازه و برای سر گوسفندان بیرون زده از آب زرد دیگ بزرگِ روی آتش، زبان درازی می کردیم و بعد راهمان را تا رسیدن به خانه ادامه می دادیم.
کلاس پنجم که شدیم سرمان بوی قرمه سبزی گرفت. رفیق بازهای کوچکی بودیم پی کشف جهان فارغ از بزرگتر ها. روز سوم مدرسه با همکلاسی ها عزممان را جزم کردیم بزنیم به دل خطر و پا به کوچه تنگ و باریک بگذاریم. دست همدیگر را گرفتیم و با هراس و قلبهای تپنده پا گذاشتیم به کوچه ای که انتهاش را نمی دیدیم. هرچه جلو می رفتیم انگار کوچه کِش میآمد. دیوار حیاط دنگال خانه های قدیمی تمام نمی شدند.
از عرق سرد لابهلای انگشتها پیدا بود همگی ترسیده ایم و کم آورده بودیم ، اما باز جلوتر رفتیم. و این یعنی اشتیاق به کشف ناشناخته ها. در کمر کوچه متوجه شدیم کوچه پایان دارد. و این اولین کشفمان بود. اینکه هیچ چیزی بی انتها نیست. می شد آن سرش را دید. از آنجا ببعد را با جیغ و داد دویدیم. نرسیده به انتهای کوچه صدای آب آمد. انگار زمین دهان باز کرده بود و رود بزرگی از میانش می گذشت.
وسط شهر و رود! سر کشیدیم به سمت صدا که آبی روان اما پر از آشغال و لباس های کهنه و لنگه کفش دیدیم. یکی از همکلاسی ها مثل آنکه قانون نیوتن را کشف مجدد کرده باشد داد زد این آبشوران است. گفت:آن سر شهر،پشت خیابان کسری و بهار با پدرش این آب کثیف را دیده. با تعجب به او نگاه کردم. آنجا با پل آبشوران محله ما خیلی فرق داشت.
روی باز آبشوران را تا بحال ندیده بودم. لبه ی آبشوران نشستیم و پاهایمان را از بالا آویزان کردیم. به بوی تعفن اهمیتی ندادیم. شروع کردیم به آلبالو خشکه خوردن. هسته ها را چندبار توی دهان می چرخاندیم و لیس می زدیم تا حسابی پاک شود بعد از آن بالا تفشان می کردیم توی آب.انگار نه انگار چیزی پرت می شد وسط رود.از جا بلند شدیم و شروع کردیم به سنگ اندازی.هرکس تیکه آشغالی را در آبشوران نشانه می گرفت و سنگی به طرفش پرت می کرد.من لنگه کفشی را نشانه گرفتم.با ضربه ی سنگ از کنار آشغال های دیگر جدا شد و در مسیر آب به حرکت افتاد.
از کنار مسیر خاکی آبشوران آنقدر پیاده رفتیم تا به خیابان رسیدیم.روی آسفالت راه می رفتیم. اما هنوز صدای حرکت آب را می شنیدیم. کشف کرده بودیم که زیر قدم هامان،زیر همین خیابان یک رود است که نامش آبشوران است. هیچ کس حرفی نزد تا رسیدیم روی پل. اطرافمان را با تعجب نگاه کردیم.انتهای خیابان آسفالت شده ای که از روی پل میگذشت به خانه هایمان می رسید. تازه فهمیده بودیم پُل آبشوران فقط یک اسم نیست.
استکان چایی توی دستم یخ کرده است.پاییز خودش را به پنجره نزدیک کرده و دارد کم کم می خزد توی اتاق. دستم را از روی رَف برمی دارم. یکی از قاصدک ها زیر دستم مانده و پر پر شده است.
نازنین رحمان آبادی-شهریور 1400