داستان دکلِ سراب / محسن یاوری
تصویر یک اسب سفید با موهایی بلند که در ظلمات شب از دل تاریک آبهای سراب خودش را میکشد بیرون مدام با من زندگی میکند؛ در خوابوبیداری. همهاش فکر میکنم که کاش آن شب پایم را روی پلههای دکل نگهبانی سراب نمیگذاشتم یا کاش توی گروهان دیگری میافتادم؛ هر جای دیگری که کریم نمیبود. اما واقعیت چیزی نیست که بشود تغییرش داد. کریم سه روز پیش توی دکل نگهبانی سراب خودش را زد و حالا که چند روز از آن ماجرا گذشته توی پادگان چو افتاده که جایی در دفترچه یادداشتش خوانده اند که انگشتش را خودش قطع کرده تا شاید معافی بگیرد.
اولین بار که توجهم به کریم جلب شد همان روز ورود به پادگان بود. توی گوشهای از حیاط پادگان جلوی در دژبانی همه ما را با لباسهای شخصی بهصف کرده بودند توی ستونهایی پشت سر هم. ستون نظامی با لباسهایی شخصی شکل مضحکی گرفته بود ولی آنجا زیر بارانی که میچکید از سوراخهای گله به گله شیروانی کهنه، جایی برای این فکرها نبود. ترس چیز مشترکی بود بین همه ما، چیزی که هرکسی سعی میکرد به نحوی مخفیاش کند. چهرهها درهمفرورفته بود، بعضیها قیافهای جدی گرفته بودند و بعضی هم سعی میکردند خود را بیتفاوت نشان بدهند. در چهار طرف ستونها، سربازان و دژبانها ایستاده بودند. دژبانی آمد که سوت قرمزی به گردن داشت و شکمگندهاش از پشت لباس آنکاردش توی ذوق میزد. شروع کرد به حرف زدن: “دوران شخصی گری تموم شد اینجا پادگانه از این به بعد غلام حلقهبهگوش دولتین.” شروع کرد به خواندن از روی برگهای: “چاقو ممنوع، سیگار، تیغ، هر نوع قرص ممنوع.گردنبند، انگشتر، تسبیح ممنوع. قبل از اینکه بگردیمتون هرکی هرچی داره خودش تحویل بده.”
هیچکس تکان نخورد.
” یعنی شما هیچی همراهتون نیست گوسالهها؟” نیشخندی زد و بعد داد کشید : “زود باشین کره خرا. دفعه سوم میام می گردمتون و اگر چیزی ازکسی پیدا کنم بلایی به سرش میارم که خدمتش به روز دوم نکشه.”
کسی مردد جلو رفت و با ترس یک چاقو تحویل داد. دژبان چاقو را به گوشه دیوار انداخت. بعد چند نفر دیگر هم جرات پیدا کردند و بیرون رفتند و پشت سر آنها خیلیها از صفها زدند بیرون و دیوار کنار دژبانی پر شد از قرص و چاقو و سیگار.
دژبان دوباره غرید. ” خب ساکاتون رو بشمار سه خالی کنین روی زمین …یک … دو….”
سه را که گفت همه وسایل خالی شد روی زمینی که خیس شده بود. بعد دژبانها ستون به ستون شروع کردند به گشتن وسایل و توی ساکها. یکهو صدای پسگردنی محکمی به گوش رسید. از دو ستون آنطرف تر بود. “فکر کردی زرنگی بزمجه. رو کرد به همان دژبانی که سخنرانی کرده بود و طوری که انگار انتظار پاداشی داشته باشد گفت: “توی جورابش پنهون کرده بود.” و بعد پاکت کوچک سیگار بهمن را داد به رئیس دژبانها. دژبان با عصبانیت گفت: “کرهخر رو بیار بیرون. ببرش اون گوشه تا بعد براش بگم. ”
دوباره گشتن وسایل شروع شد. نوبت به کریم رسید که در ستون کناری من بافاصله یکقدمی ایستاده بود. وقتی متوجهش شدم که سرباز با عصبانیت داد زد: “تولهسگ مگه نشنیدی گفت ساک هاتونو خالی کنین. نکنه کری؟” و بعد لگد محکمی به ساکش زد و آن را چندمتری پرت کرد جلو. چند کتاب و دفترچه یادداشت و برگه از توی ساک بیرون افتاد. او بلافاصله رفت و کتابها را باعجله جمع کرد و روی ساک گذاشت و توی صف آمد. کتابها خیس و کثیف شده بودند. گفت:” هرچی توش بود خالی کردم اینا فقط چند تا کتاب رمانه.” دژبان گفت : “هه کتاب رمان … می گه رمانه.” یقهاش را گرفت. ” گوه نخور فکر کردی کجا اومدی ها؟! دوران مدرسه تموم شد بچه قرتی.” کتاب را برداشت و ورق زد. عکسی را از توی آن بیرون کشید. برای یکلحظه توانستم ببینم که عکس دختری است با موهایی پریشان.
“بهبه چه دوستدختر نازی هم داری.”
کریم گفت که عکس را پس بدهد. در صدایش خشمِ غلیظی موج میزد و دستهایش می لرزید. لرزشی که هر لحظه بیشتر می شد. اینجا بود که برای اولین بار متوجه جای خالی انگشت کوچک دست چپش شدم. همه آنهایی که توی صف ایستاده بودند نگاهشان برگشته بود سمت کریم. به یکباره دست برد و عکس را از دست دژبان قاپید و توی مشتش گرفت. دژبان سیلی محکمی توی گوشش زد.
بعد از این نمایش مزخرف، ستون، ستون ما را حرکت دادند به سمت محوطه باز و وسیع توی پادگان. با هر ستون دو دژبان حرکت میکرد. نمای دور خوابگاهها زیر باران، در بلوکهای مختلف و بافاصله از هم، شبیه خانههای اسباببازی به نظر میرسیدند. بیرون بلوکها، روی سکوهایی سیمانی، سایههایی از تلفنهای کارتی به چشم میخورد.
همان دو سه روز اول که دریکی از خوابگاهها جاگیر شدیم و همه توی یک گروهان افتادیم چند باری سعی کردم به کریم نزدیک شوم؛ از شخصیت مرموزش خوشم آمده بود، انگار با بقیه فرق داشت اما او خیلی اهل معاشرت نبود. بعدازظهرها بعد از آموزشهای سخت و طاقتفرسای پادگان که زمان اندکی داشتیم برای استراحت، او یا پای کیوسکهای تلفن بود یا داشت کتاب میخواند یا چیزهایی توی دفترچه یادداشت کوچکش مینوشت. آنقدر تلفنهایش طولانی و پرتکرار شده بود که همه میدانستند که کریم اگر حالا توی خوابگاه یا توی صفجمع یا موقع ناهار غیبش زده او را کجا میتوانند پیدا کنند.
همان اوایل آمدنمان، در کنار نوشتههایی که بر روی دیوار خوابگاه برای تمام شدن دوره آموزشی روزشماری میکردند متوجه نوشتههایی شدم که خیلی جاها تکرار شده بود حتی توی دستشوییها. نوشتههایی که همه یک مضمون داشتند. به پست دکل سراب نروید. کمکم این نوشتهها با صحبتهای سربازانی که یک ماه زودتر از ما به اینجا آمده بودند و همین یک ماه مجوز این را به آنها میداد که ما را آشخور صدا بزنند معنادارتر شد. آنها داستان اسب سفیدی را میگفتند که نیمههای شب از سراب نیلوفر کنار پادگان بیرون میآید و هرکسی که آن زمان توی پست دکل کنار سراب باشد و چشمش به آن بیفتد عقلش را از دست میدهد. اولش همه فکر میکردند که برای ترساندن ما این داستانها را سر هم میکنند اما بعد از تنها سه روز که نام گروهان ما را برای نگهبانی رد کردند دیگر قضیه فرق میکرد. اولین نفری که پست دکل سراب نیلوفر به او خورده بود جواد بود بااینکه ریزنقش بود اما هیکل پری داشت. هر چه قلدر بازی درآورد که با کسِ دیگری جایش را عوض کند موفق نشد و آخرسر هم با فحش و بدوبیراه از خوابگاه زد بیرون. ارشد خوابگاه که کفری شده بود با پوزخند گفت: “حتماً می ره که تو دستشویی ترامادول بندازه بالا.” ترامادول مصرف کردنش همان شب اول رسیدنمان به خوابگاه لو رفته بود. همان شب یکی از بچههای گروهان، بعد از خاموشی او را دیده بود که از توی کولهاش چیزی برداشته و از خوابگاه خارجشده و مخفیانه رفته سمت دستشوییها. به خیالش که سیگار باشد و به طمع گرفتن یک نخ سیگار، افتاده بود دنبالش تا توی دستشویی اما وقتیکه مچش را میگیرد میفهمد که به کاهدان زده و خبری از سیگار نیست و طرف خلافش قرصی است. بعد هم کاشف به عمل آمد که قرصها را توی شورتش جا ساز کرده بوده و آورده داخل.
صبح همان شبی که جواد اولین نگهبانی را توی دکل سراب گذراند، موقع صبحگاه به هرکه میرسید میگفت که با چشمان خودش اسبِ سفید را دیده که آرام آرام از توی آب سراب نیلوفر بیرون آمده. اول از همه سرش بیرون آمده و یالش را دیده که درست شبیه موهای یک زن بوده، بلند و لَخت و بعد بدنش آمده بیرون و روی آب ایستاده و بعد یکدفعه شروع کرده به دویدن روی آب. میگفت چشمانش را بسته و نشسته توی دکل و بعد از چند دقیقه که آمده بالا دیگر اثری از آن ندیده. اول خیلیها مسخرهاش میکردند و میگفتند حتماً جنسی که انداخته بالا خیلی خوب بوده اما روز بعدش که دوباره نام چند نفر دیگر بهعنوان نگهبان و پاسبخش بر روی تابلوی اعلانات خوابگاه زده شد، هرکسی که نگهبانیاش افتاده بود به دکل کنار سراب نیلوفر از رفتن به آنجا امتناع میکرد. از آن به بعد هم کسی آنجا نمیرفت، چون پاسبخشها هم که یکی از وظیفههایشان چک کردن نگهبانها سر پستهایشان بود از خیر چک کردن آن دکل پستی میگذشتند و کسی که پست سراب به او میخورد، یا میرفت کنار سکوهای صبحگاه و یا توی دستشوییها قایم میشد تا افسری اتفاقی او را نبیند. چند وقتی به همین منوال گذشت و هرازگاهی از گروهانی کسی ادعا میکرد که آن اسب را دیده و بعد برای مدتی دوباره این داستان داغ میشد توی پادگان و بعد هم کم کم تبش میخوابید.
یک روز توی مراسم صبحگاه برخلاف همیشه که کریم خودش را میرساند به حضوروغیاب گروهان، خبری از او نبود. آن روز قبل از پایان صبحگاه، فرمانده جایگاه گفت که سرباز آموزشی، منوچهر قادمی از سربازهای گروهان3 به جرم بی انضباطی به دو هفته بازداشت محکوم شده است. به محض گفتن این خبر ولولهای افتاد توی صبحگاه. گروهان3 همان گروهانی بود که یک ماه از ما ارشدتر بودند و این منوچهر همانی بود که به او میگفتند منوچ سگخور. کسی که بچههای گروهان3 چو انداخته بودند که شبها توی زمین خالیهای اطراف خوابگاهها میچرخد و گوش سگهای ولگرد را میبرد و توی شیشه میاندازد. میگفتند او از وقتیکه پاس دکل سراب را رفته اینطوری شده است. همان روز فرمانده گروهان ما، ارشد گروه را فرستاد دنبال کریم، اما ارشد نتوانست او را توی خوابگاه یا حتی کنار کیوسکهای تلفن پیدا کند. کریم غیبت خورد و فرمانده، غیابی برایش سه روز پشت سر هم نگهبانی تنبیهیِ دورترین دکل پادگان را نوشت؛ دکلِ سراب.
وقتی کریم بعد از تمام شدن صبحگاه برگشت بدجوری بههمریخته به نظر میآمد. آن روز از عصر تا شب توی خوابگاه ماند و برخلاف همیشه سراغ تلفنها نرفت. همه فهمیده بودند که باید اتفاقی افتاده باشد و هرچه که هست مربوط میشود به آن تلفنها و کسی که پشت آن تلفنها بود و به احتمال زیاد همان دختر توی عکس. اما کسی حرفی از کریم نمیزد. او هیچ دوستی نداشت. سه شب پشت سر هم بدون هیچ ناله و بدوبیراه و غرغری پست نگهبانی دکل سراب را نگهبانی داد. دیگر بهندرت کسی او را پای کیوسکهای تلفن میدید. دریکی از آن معدود دفعات یکبار که توی صف تلفن پشت سر چند نفر دیگر منتظر بودم، او نفر اول بود. شمارهای را میگرفت و بعد که کسی گوشی را برنمیداشت دوباره از اول میگرفت. چند دقیقه همینطور ادامه داد و هر بار باز شماره را میگرفت. تا اینکه یکی از سربازانی که از گروهان دیگری به آنجا آمده بود و ارشدتر از ما بهحساب میآمد با عصبانیت گفت” بابا حتماً نیستن دیگه. چند بار زنگ میزنی ملتو علاف خودت کردی.” کریم انگارنهانگار که حرف او را شنیده باشد دوباره شماره را با همان خونسردی گرفت و باز منتظر شد. سرباز با دلخوری دستی آمرانه روی شانهی کریم گذاشت.
“هوی یارو، مگه با تو نیستم پوفیوز تمومش کن.”
کریم دست سرباز را انداخت و با عصبانیتی که از او انتظارش را نداشتم کمرش را گرفت و خودش و سرباز را از سکوی یک ونیم متری کنار تلفن به پایین انداخت. این کار باعث شد که سر سرباز ارشد زخمی شود و برای کریم هم به قیمت سه روز بازداشت تمام شد.
روز اولی که از بازداشتگاه بیرون آمد؛ اولین کاری که کرد این بود که به سمت تابلوی اعلانات رفت و بعد به سراغ من آمد که پاسبخش آن شب بودم. بدون هیچ مقدمهای از من خواست که جای سربازی که پست امشبش دکل سراب بود را با او عوض کنم. جوری از من تقاضا کرد که نتوانستم نه بگویم.
شب همهاش به فکر کریم بودم. دلشوره بدی افتاده بود به جانم. تصمیم گرفتم که بروم به پست دکل سراب و به او سر بزنم. هوا سرد بود و جورابهای ضخیم و پشمی داخل پوتینها هم نمیتوانستند جلوی یخ زدن انگشتان پا را بگیرند. دکل سراب نیلوفر آخرین دکل پادگان بود که چسبیده بود به سراب نیلوفر و بافاصله زیادی که با میدان صبحگاه داشت زور نورهای بزرگ میدان به ظلمات آنجا نمیرسید. از زمینهای خالی بااحتیاط عبور میکردم. نور چراغقوهام فقط چند قدمیام را روشن میکرد و غیر از آن هیچ چیز معلوم نبود. همهجا غرق در سکوت بود و فقط صدای باد میآمد و خشخش ریگها و سنگهای زیر پایم. حتی صدای زوزه سگها هم اینجا شنیده نمیشد. هرچقدر به سمت آخر پادگان میرفتم سرما پر زورتر و تحمل بادی که میخزید روی سراب نیلوفر و شلاقی میزد توی صورت آدم سختتر میشد. ناگهان صدای شلیک گلولهای نزدیک، توی گوشم زد. بهسرعت به سمت دکل دویدم. آنقدر تند رفتم که نمیدانم پایم به چه چیزی گیر کرد و افتادم. پای راستم را بهزحمت میتوانستم حرکت دهم. دکل نزدیکم بود و خودم را لنگلنگان رساندم به آن. با تکیه به دستانم از پلههای دکل بالا رفتم. ترس وحشتناکی به جانم افتاده بود. از دور صدای هیاهوی توی پادگان شنیده میشد که به خاطر صدای شلیک بود. به چند پله آخر که رسیدم چیزی لزج را زیر پایم احساس کردم. چراغقوه را گرفتم روی رد خونی که داشت از پلهها به پایین میلغزید. جلوی در دکل ایستادم و چراغقوه را انداختم روی صورت کریم که غرق در خون بود. اسلحهاش کنارش افتاده بود و توی یکی از دستهای مشت کردهاش چند تار بلند مو دیده میشد.