علی­ اکبر مرادی قلبِ خارج از سینه، رئالیسم جادویی / محمد علی دستمالی

 

خالو علی ­اکبر مویه به فصل باریه: وقتی در حال نوازندگی تنبور، به احوالات ماموستا علی اکبرخان مرادی درمی‌­نگری، چه می­بینی؟ مردِ برف بر سر و سبیل باریده­ای آرام، یا درویشی غبارسوار؟ نمی ­دانم تو چه می­ بینی، ولی من، در تنبورنوازی این مرد، در احوالات حیرانی او مرد سینه ­شکافته­ ای شگرف و غریب می ­بینم که قلبش از سینه درآمده است. همه نگران نگاهش می­ کنیم و با خود می­ گوییم خدا کند خالو علی اکبر، قلب را دوباره بگذارد توی سینه و حالا حالاها بماند برایمان. ولی او، قلب را تنبورآسا می­ گیرد و می ­نوازد و پنجه بر رگان خود می ­کشد. این است تعبیر و تشبیه من از عشق و شیدایی این ماموستای به کمال رسیده که درد او، فقط نشان دادن توان و تبحر ویژه در تنبور و مقام نوا نیست. دغدغه ­اش، تنها این نیست که نشان دهد چه خوب می­ نوازد و چه شوره ­سواری است در این میدان. افتاده ­تر و خاکی ­تر از آن است که بخواهد خودش را نشان دهد.

وقتی که همه خوابیم و غافلیم، وقتی که بسیاری از چهره ­های مشهور آسمان موسیقی و هنر، به دنبال کنسرت خارجی هستند تا دلار و یورو به خانه بازآرند، او حتی از مایه و انبان خود پول خرج می­ کند که جشنواره ­ای برپا کند برای دخترکان و پسرکان تنبورژن و مقام­ بیژ.

سماع مستانه در گوشه­ ی تالار: هشت نه سال از عمر من و همسرم فریبا در تهران سپری شد. در شهر دود و بیداد، در ازدحام و بوق. داشت یادمان می ­رفت که چیست رنگ راستینِ آسمان! بور بود؟ خاکستری، سربی یا آبی؟!

شکر خدای را که تیرماه امسال، سبوی صبرمان لبریز شد، ترک تهران گفتیم و به زادگاه بازگشتیم. من و فریبا آنقدر قدیمی و متمول نیستیم که در گوشه­ ای از خانه یک گرامافون قدیمی بگذاریم و صفحه بگذاریم. ولی ضبط صوت بزرگ ما هنوز هم کار می­ کند. همسر، در گوشه ­ای از هال بزرگ خانه ­ی جدید، ضبط صورت را با بلندگوهای بزرگش علم کرد و نوار کاست­های قدیمی را هم چیدیم کنار ضبطی که سال­های سال بلااستفاده مانده بود. گزینه­ ی نخست چه بود؟ کاست زیبای سماع مستانه، حاصل شیدایی و هنر ماموستا علی اکبر و پژمان خان حدادی.

مدتی گذشت. افتخار و شانازی این نصیبم شد که شاگرد و دانشجوی استادان عزیزم شوم در دانشگاه رازی کرماشان. در محضر استاد عزیزم دکتر قدرت احمدیان از هوره گفتیم و تنبور و نواهای باستانی کرماشان. من و استاد، از جهد و تلاش بی­مانند ماموستا علی اکبر و دیگر شیدایان این حوزه یاد کردیم و همان روز، گوش سپردم به یکی از موره­ های غریب فردوس­ مکان عینعلی تیموری.

یار دیده­ کانی… : دارم خویشتنداری و صبر پیشه می ­کنم که در حد امکان، دور بمانم از فضای مجازی و شبکه­ هایش. چرا که سبوی دانش و فهم من به طرز غم­انگیزی تهی­ست و واقعا وقت و مجال اندکی دارم برای فهمیدن و آدم شدن. باری… از آنجایی که خودم اینستاگرام ندارم، جاروبار از همسرجان می­ خواهم صفحه­ ای برایم باز کند. از او خواستم صفحه­ ی ماموستا علی اکبر را بجوید. جُست و یافت. چندین کلیپ زیبای استاد را تماشا کردیم. اندکی پس از آن، در تلگرام خودم هم، دیدم که استاد جلیل خان، مزگانی انتشار شماره جدید صدای آزادی را داده است. زدم روی عکس. با سرعت نفتی نت، عکس ظاهر شد. خندیدم بلند! این دیگر خود رئالیسم جادویی است. چرا که عکس صفحه ­ی نخست صدای آزادی هم ماموستا علی ­اکبربود! شاید این قاعده ­ی ساده­ ی این دنیاست. آن که تلاشی نمی­ کند خود را بنمایاند، بهتر و بیشتر دیده می­ شود از آن کسی که میلیون­ها خرج می­ کند و داد می­زند: من هستم، اینجایم، ببینید مرا! خود خداوند برکت داده است به این آدم عاشق که هیچ برای خود نمی­ خواهد.

در شرایطی که بسیاری از هنرمندان و موسیقیدانان بزرگ کُرد تهران نشین و خانواده­ های مشهور اهل آواز و نوازندگی، حتی برای دقایقی کوتاه توان تکلم و سخنرانی به زبان مادری ندارند، در شرایطی که بسیاری از خوانندگان کورمانج و زازا، تمام زندگی روزانه­ شان به زبان ترکی است و فقط در هنگام آواز و اجرا با یک کُردی غریب  لهجه ­دار نوا سرمی ­دهند، هنوز هم ستارگانی چون ماموستا علی ­اکبر، اصالت کلام و مرام را حفظ کرده­ اند. عطر نرگس و شب­ بو می­ دهد ساز و آواز این مرد. شایسته است بر دستان او بوسه زنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *