گزارشی از یک سفر فرهنگی به اقلیم کردستان / برجاده های اقلیم هشتم
جلیل آهنگرنژاد / بخش اول: مگر میشود؟ آیا راننده بالاخانهاش را اجاره داده است؟! چمدانهایمان در صندوق عقب تاکسی کرولای قهوهای جا نمیشود. بی آنکه مکث کند، جعبه ابزار و چند وسیلهی دیگرش را از جعبه در میآورد و در گوشهی پیادهرو میگذارد و میگوید: شما را که رساندم، برمیگردم و برمیدارم!. هاج و واج نگاهش میکنیم و بر مردمان این شهر، درود میفرستیم. اینجا کردستان است و شهر مهم اریبل که آن را پایتخت امروز کردستان میشناسند.
از جمعهی پیش که صبح علی الطلوع با دوستان ایلامی از مرز گذشتیم و به اینجا رسیدیم، بسیاری از اتفاقات، غیر منتظره بود. یعنی از همان لحظاتی که پولی بیگانه (دینار) در جیبهایمان، جایگزین اسکناسهای مظلوم و بیاعتبارمان شد؛ همان لحظاتی که «کامران» نقطهی صفر مرزی را نشان داد؛ همان لحظاتی که پرچمی دیگر بر روی بازوی سربازان نشست؛ همان دقایقی که تمام گفتگوهای اداری، «کوردی» شد؛ همان ساعاتی که به خاک تازه ورود کردیم و علاوه بر خانههای سرخورده، دشتهای خشک و فقر ملموس، مساجد سبز پوش و سربلند در هر کوی و برزنی خودنمایی می کرد؛ اتفاقات غیر منتظره به صف شده بودند.
از مرز و تشریفاتش که رد میشویم و قدم در خاک همسایه میگذاریم، ناگهان دلهرههایی عجیب سراغم میآیند. خانقین را از فاصله نزدیکتری میبینیم و الوند که سند معتبری برای همدلی دو سوی مرز بوده است. به یاد ماههای سربازی در سالهایی دور میافتم. آنجا که این سوی خاکریز تا چشم کار میکرد، «دشمن» بود! حالا هنوز هم تکههایی از آن درد، رشتههایی از آن رنج و زنجیرهای از آن زخمهای کهنه در پاهایم به جریان افتاده اند…
تفاوت چندانی در لهجهی رانندهای که منتظر مسافر است، دیده نمیشود. ون سفیدرنگ راه میافتد تا ما را به «کلار» برساند. کلار شهری رها شده در میان نقشه های سنت و مدرنیته در جنوبی ترین نقطهی اقلیم کردستان است. اینجا به راننده «سایق» میگویند. کنار صندلی سایق، یک جوان کرماشانی نشسته است. حاضرجواب، «ریودار»، و پر حرف!. از مرز تا کلار حدود چهل دقیقه راه است. در همین ابتدا هر آنچه که به چشم میآید، تفاوتی حتی جزئی با آن سوی مرز ندارد. باغ و زمینهای کشاورزی آبی و لابد سبزی کاری و…
نه جاده، جادهی استاندارد و نه راننده، رانندهی معتمدی است که ما توقع داشتیم. صدای سه جوان عرب در پشت سرم اجازه نمیدهد که صحبت دوستان همراه را به وضوح بشنوم. دقایق به سرعت سپری میشوند تا «کلار» خودش را آشکارا به ما نشان دهد. شهری شبیه شهرهای مرزی خودمان. ویژگی بارزی ندارد که از شهر دیگری متمایزش کند.
هوا گرم است. در ترمینال کلار سوار تویوتا کرولای «کاک هیوا» میشویم. جوان حدوداً 35 سالهای است. ریشی بلند دارد که بی هیچ مکثی ما را به یاد گروههای تندروی اسلامی می اندازد. می گوید: مسیر دور است. چند ساعتی باید در راه باشیم. بهتر است از جاده کرکوک برویم. مشکلی با انتخاب مسیرش نداریم. راه می افتیم. پس از شهر تا چشم کار می کند، دشتها و تپه های خشک است. گرما بیداد میکند. اما کولر کاک هیوا هم تا حدودی از پس گرما برمیآید.
بحثها گُر گرفته است. از فضای ادبیات کوردی در کرماشان و ایلام گرفته تا واکاوی و تحلیل کار فعالان فرهنگی و تلاشهای آنها در راهی دشوار. در این میان، دوست بالابلند ملکشاهی با لباس و پوششی متفاوت در سکوتی ممتد، تنها جاده را میکاود و گهگاهی نگاهی نثار سرنشینان پشتیِ تاکسی کاک هیوا می کند…
در مسیر گاهی به رودخانههایی میرسیم تا به زبانی ساده بگویند که زندگی در جریان است و آب از آب تکان نمی خورد. اما فکر می کنم از این رودخانهها برای یک زندگی آرام، آبی گرم نمیشود. راننده توجهی به مباحثات چهار سرنشینی ندارد که در یک روز جمعهی خلوت با شوقی شیرین به سوی «هولیر» در حرکتند. هر چه به ظهر نزدیکتر میشویم، گرما ابهتش را بیشتر و بیشتر میکند. حالا نزدیک به سه ساعت است که در راهیم.
هیوا می گوید: برای «نان خوردن» در همین «چشت خانه» توقف کنیم. ما مردمان کورد و نیز افغانها از واژهی «نان» به جای غذا، نهار و شام استفاده میکنیم. در پارکینگ این «مطعم»، خودرو پارک می شود. حالا گوشیها دو زمان(به وقت دو کشور ایران و عراق) را به ما اعلام می کنند. به وقت ایران 14 و به وقت آنجا دوازده و 30 است و در جادهی بین کرکوک و سلیمانه هستیم. عموماً در اینجا نام استادان آشپزی بر تابلوی غذاخوریها نقش بسته است.
در میان خودروهایی که چشممان برای دیدنشان «Error» میزند، ناگهان یک «تاکسی روا» ما را سورپرایز میکند. مگر میشود در این اقلیم که هر گوشهاش رنگین کمانی از خودروهای لوکس خارجی است، یک «روا»ی ایرانی هم توان نفس کشیدن داشته باشد!؟ بزودی متوجه میشویم که او هم مثل ما مهمان است. هر کدام از ما با پنج هزار دینار «نان» میخوریم. اعتبار پول ایران در این روزها نسبت به دنیار 22 برابر ضعیف تر است. یعنی هزار دینار برابر است با بیست و دو هزار تومان!.
دوباره راه می افتیم و هر چه به مقصد نهایی نزدیکتر میشویم، انگار به کشوری تازهتر قدم میگذاریم. ورودی جادهها، ساختمانها و مناظر کم کم در حال تغییراتی معنادار است. مگر اینجا هم همان اقلیم کردستان نیست؟! یکی از همراهان میگوید: فعلا مانده تا حیرتزده شوی!
کاک هیوا اهل کرکوک است. میگوید: بیش از هفتاد در صد کرکوک «کورد» هستند. این شهر باستانی، مرکز استان نفتخیز کرکوک است و در فاصله 250 کیلومتری بغداد قرار دارد. او پس از توضیحاتی پیرامون زادگاهش، اعلام میکند که بزودی به «هولیر» میرسیم. آدرس هتلی را که باید به آنجا برویم، میگیرد و گاز ماشین را نیز…
از کرماشان که راه افتادم، مهمترین چیزی که با خودم آورده بودم، دو چشم برای دیدن بود. همین باعث شد که در هین صحبت دوستان، بیشتر به اطراف خیره شوم. همه جا در حال ساخت و ساز است. ساختمانهایی شیک، برجهایی با شکوه و المانها و سازه های شکوهمند شهری، یکی پس از دیگری خود را به نمایش میگذارند. در روزهای بعد هم میشنوم که این شهر در آیندهی نزدیک، چیزی کم از دُبی امارات نخواهد داشت.
غروب یک روز تعطیل است. همه جا خبر از آرامشی دلخواه میدهد. آرام آرام به مقصد نزدیک میشویم. اینجا هتل «رامادا» است. چند سرباز مسلح در مقابل هتل در حال نگهبانی هستند. هیوا چمدانها را پایین میآورد. خداحافظی میکند و در غبار غروب اربیل ناپدید میشود…