مردم را نادیده نگیرید / دو روایت از خیابانهای کرماشان در اعتراضات اخیر
روایت یک: بیست و نهم شهریورماه1401
اینجا همیشه «نوبهار» است. چه دمدمههای فروردین باشد و «بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی»، چه آخرین روزهای پر استرس شهریور!. ساعت از شش عصر گذشته است. از میدان مرکزی کرماشان به سمت «نوبهار»اش مردم عادی را می بینم. هر کسی به کاری مشغول و لابد هر دلی به خیالی!.
در فضاهای رسانهای خواندهام که قرار است مردم به خاطر «ژینا امینی» در همین نوبهار تجمعی داشته باشند. همهی ذهنم درگیر کوچکترین نشانهای از چنین تجمعی است اما انگار همه چیز عادی است. جلوتر میروم و جلوتر و جلوتر. روی دیواری نوشته اند: «ژن ژیان، آزادی». شعاری که سالهاست در میان اهل فرهنگ کورد میچرخد و این روزها همه مرزها را شکسته است.
بساط یک کتابفروش، توجهم را جلب میکند و برای دقایقی فراموش میکنم که برای چه کاری آمدهام؟! «غروب بتها»ی نیچه را ورق میزنم تا دوباره از حس و حال آن کتاب لذت ببرم که ناگهان صدای تیراندازی، ذهنم را دوباره به خیابان میکشاند. با سرعت خودم را به سمت همان صداها میرسانم. عدهای که انگار از صحنهای گریخته باشند، با شتاب به سمت من و مردمی که در حال گذر هستند، نزدیک میشوند.
از اینجا به بعد برای من و همهی افرادی که در بلوار نوبهار کرماشان هستند، قضیه فرق میکند. بساط دستفروشان به سرعت برچیده میشود. از آن جمعی که در خیابان شعار دادهاند، فعلاً خبری نیست. چند مأمور، آخرین دایرههای دود گاز اشکآور در هوا و سکوتی که خیابان را پوشانده، آخرین بقایای اتفاقی کوچک است که لابد بایستی از ذهن خیابان پاک شود.
آنهایی که با شتاب میآمدند، در دل کوچههای نیمه شلوغ شاید برای دقایقی فراموش شدند و همه چیز در کمتر زمان ممکن رنگ عادی به خود گرفت. مردم دوباره به جنب و جوش افتادند. برخی از رهگذران تازه وارد، بی اطلاع از همه چیز، آرام و عادی موزائیکهای پیاده رو را طی میکردند و در نهایتِ موزائیکها گم میشدند.
ناگهان گروههایی کوچک که قیافه اکثرشان را بارها در همین شهر و خیابانهایش دیدهام و غالباً بیست تا چل ساله هستند، ابتدا در پیادهروها به جنب و جوش میافتند. اکثراً کلهر و لک و معدودی جافاند و با گویش کوردی کرماشانی حرف میزنند. به سمت پایین حرکت میکنند. یکی دو جوان، ماسک توزیع میکنند و از یکی دو مغازه هم بستههای ماسک به این جوانان میدهند تا بین معترضان توزیع کنند. حالا عملاً هیچ مأموری در این سمت خیابان وجود ندارد. پیادهرو که لبریز میشود، جمعیت به خیابان سرریز میکند و حدود هفتاد تا یکصد نفر به خیابان میروند. دیگر، خودروها تردد نمیکنند. شعارها گُر میگیرند و افراد دیگری به جمع آنها اضافه میشود.
جوانی کوتاهقد و کم جثه به سمت تابلوهای قرمزی میرود که در وسط بلوار برای تبلیغ یک کار فرهنگی نصب شدهاند. با چند ضربه تابلوی اول شکسته میشود و اینجا لحظات هیجان انگیزی برای جوانترهای معترض آفریده میشود. عدهای از جمعیت، موافق شکستن تابلو نیستند. جمعی میگویند: نشکنید! نشکنید!. اما گوششان بدهکار نیست. تابلوهای دوم و سوم و .. شکسته میشوند. مردی حدوداً شصت ساله با سنگ، شیشههای یک تابلوی بزرگتر را نشانه میرود ولی با کمال تعجب در مقابل دیدگان صدها نفر، سنگها بیآنکه توان شکستن شیشه را داشته باشند، به سمت خیابان برمیگردند.
معترضان، مسیر خیابان را دو بار طی میکنند و هر بار افراد بیشتری به آنها اضافه میشوند. هر رهگذری که در پیادهرو در حال عبور بوده، حالا مات فضایی است که برایش به شدت تازگی دارد. شعارها مدام به تندی میگراید و جمعیت بیشتر و بیشتر میشود. به طوری که تمام فضای چهارراه و بخشی از خیابان عملاً در تصرف معترضان است. دختران عمدتاً روسریهایشان را برداشتهاند و پیشاپیش همه شعار میدهند. اینجا نقطه اوج این تجمع اعتراضی است. برخی از ماشینها که توقف کردهاند، بوق های ممتد میزنند و فضا کاملاً غیر عادی است. این را از نگاه مردمی که در پیادهروها ایستاده اند به وضوح میتوان دید.
ناگهان ورق برمی گردد. مأمورانِ موتورسوار، از خیابانی دیگر ورود می کنند و یک آمبولانس پشت سرشان در حرکت است. با شلیک تیرهای هوایی، جمعیت با شعارهایی به سرعت متفرق میشوند و در کمتر زمان ممکن، جز مأموران، هیچ معترضی در خیابان دیده نمی شود. حتی تماشاچیها هم فرار را بر قرار ترجیح میهند. حالا حاکم مطلق فضا، صداهای گاه ممتد شلیک گاز اشکآوری است که مشام بسیاری از مردم را به شدت آزار میدهد.
ماسک زدهام اما مگر میشود گاز اشکآور چشمی را نسوزاند. در کوچه بغلدستی کسی میگوید: «دود سیگار برای چشمهای سوخته خوبه! دود به چشمشان بریزید.» عدهای دیگر آتش روشن میکنند و صورتشان را روی شعلههای آتش میگیرند. یک «آشغالجمعکن» با خوشحالی تمام قاب فلزی یکی از تابلوهای قرمزی که در وسط خیابان افتاده را بر دوش میگیرد و میگوید:«وه گیان وژم یهی میلیون کهی!» و به سرعت در انتهای کوچهای گم میشود.
هوا کم کم تاریک میشود. از اینجا به بعد شکل دیگری از اعتراض شروع میشود. یکسوم معترضان رفتهاند و حالا آنهایی که ماندهاند، با ورود مأموران به کوچههای اطراف فرار میکنند. همچنان محو فضای چنین خیابان و آدمهایی هستم. خیابان که آرام میشود، دوباره جمعیتی محدود برمیگردند. سطلهای زباله به خیابان کشیده میشوند و یکی پس از دیگری آتش میگیرند. صندلیهای داخل بلوار به وسط خیابان آورده میشود و سد معبری را برای ماشینها به همین زودی فراهم میکنند. سنگ، کلوخ، تکههای بتن و هر چیزی که در اطراف پیدا میشود، به وسط سفرهی خیابان میکشانند.
شب است. تا حالا تصور کردهام که مأموران از گلولههای مشقی استفاده میکنند اما یک مأمور موتور سوار به سمت آن سوی خیابان گلولهای شلیک میکند و به شاخهی درختی میخورد و ناگهان شاخه بر زمین میافتد. از اینجا به بعد کمی هوشیارتر حرکت میکنم تا ببینم قصه این شب تلخ به کجا میانجامد؟
شب هر چه بیشتر، پایش را محکم میکند، حضور مردم کمرنگتر میشود. مسیر خیابان را یکی دوبار طی میکنم. همچنان گاز اشکآور است و چشمانی که میسوزند. میگویند کسانی مجروح یا کشته شدهاند. حوالی سه ساعت است که در این فضا هستم. خیابان را به حال خود رها میکنم. در راه، اتفاقات را مرور میکنم و میپرسم: چقدر از این مردمی که آمده بودند، اغتشاشگر بودند؟ چرا مردم در این سالها نادیده گرفته شدهاند؟ شب است. مسیر را با سرعت طی میکنم با دلی مشوش و پیراهنی که هنوز بوی گاز اشک آور میدهد، به خانه میرسم.
روایت 2 یازدهم مهرماه 1401
غروب نیمه تاریکی است. از میدان مرکزی تا انتهای بلوار نوبهار کرماشان، صدها مأمور نیروی انتظامی و لباس شخصی آماده، ایستاده یا نشستهاند. میتوان حدس زد که جنبش بال پشهها را هم در تاریکیِ شبی که در راه است، تحت کنترل دارند.
جلیل آهنگرنژاد / انتشار در هفته نامه صدای آزادی