تنهاترین نهنگ دنیا / داستانی از بهرام غلامی
من یونس هستم. پنهان شده در اعماق تاریک اقیانوس ها. برای گرفتن اکسیژن به سطح می آیم. کوژِ پشتم را بیرون می دهم و با فشار آب را تخلیه می کنم. اقیانوس ها را سر به سر پی جفت گشته ام. از آبهای سرد تا آبهای گرم. از ساحل های سنگی تا ساحل های شنی. هیچ نهنگی حرف مرا نمی فهمد. هر چه صدا می زنم، هیچ کدام جوابم را نمی دهند. انگار ناپیدا هستم.
وقتی جنگ رسید به خانه ما، پدر تازه چشم هاش مست خواب قیلوله شده بود. مادر داشت سفره نهار را جمع می کرد. من عکس های یک مجله ورزشی را ورق میزدم. عکس شنا گرانی که از روی دایو شیرجه زده بودند توی آب. توی هوا پیچ خورده بودند و شالاپ،آب را شکافته بودند. مابقی خواهر برادر هام یا توی حیاط بازی می کردند یا داشتند چرت می زدند.
جنگ که رسید به خانه ما، پدرم ناگهانی از خواب پرید و خواهر کوچکم را بغل زد. برادر دیگرم را کشاند و همان جوری با شلوار کُردی و عرق چین، هراسان زد بیرون از خانه. مادر، دو خواهر دیگرم را به دندان گرفت و گفت عجله کن ، برادر هات را بردار بریم پناهگاه و خودش را پیچاند به چادر خال مخالی سفید و سیاهش. یک برادرم را به شان گرفتم و دست آن یکی برادرم را محکم چسبیدم و دویدم پشت رد فرارهای پدر و مادرم. وقتی که می دویدیم، حوض بزرگ وسط میدان را دیدم که آبش راکد بود. انگار که اتفاقی نیافتاده. نگاه های همه سمت پناهگاه بود. اما من چشمم به آب شفاف حوض بزرگ بود که چیزی از استخر کم نداشت.
سالهاست اعماق اقیانوس مامن امنی شده برای من. این پایین فشار آب زیاد است. صدا می پیچد به جان اقیانوس. انگار آب صدا را با خود می برد. اما یک مشکل وجود دارد. این پایین که من شنا می کنم نور خورشید نمی رسد. گاهی دلم می خواهد نور خورشید بتابد روی بدنم. از دم تا سر. بگذارم آفتاب بدنم را بسوزاند. باد بوزد به خیسی های پوستم و سرمای زنده بودن برود به جانم. دلم می خواهد آفتاب زیر بدنم را لمس کند. نهنگ هایی که به ساحل می افتند دیگر توان تحمل نتابیدن آفتاب بر شکم شان را نداشته اند.
وقت برگشت از پناهگاه، خانه ننه زری خراب شده بود. جنگ که توی خانه جاش نشده، رفته بود روی سقف و خانه را ویران کرده بود. گواهش هم پوکه یک موشک بود که پدر بهش می گفت دُم و توی حفره جا مانده از خانه ننه زری می شد دیدیش. ننه زری گوشش سنگین بود و پوست صورتش چروک. صدای آژیر را نشنیده بود. برای همین هم زیر سقف تیرچوبیِ خودش مانده و تمام کرده بود. صدای آژیرکمپرسی آتش نشانی و هیاهو و پاشیدن آب بر مخروبه و آتش ول شده بود توی محل.
شهر ما یک استخر روباز داشت.
تمام تابستان را با پدر می رفتم کارخانه چوب بری تا بتوانم جمعه ها بروم استخر و تنی به آب بزنم. شنا که بلد نبودم و بقول مجید سگ مَله می کردم. بیشتر عاشق شیرجه زدن های غریق نجات بودم بعد از اتمام زمان شنا و وقتی که داشتیم زیر درختها لباس می پوشیدیم. می رفت آن بالا روی دایو و خودش را تاب می داد پایین و بعد صدای شکافته شدن آب. شنا و آن حس غوطه وری در آب مسحور کننده بود برایم. دوست داشتم غریق نجات شوم تا هر چقدر می خواهم توی آب بمانم و شنا کنم. باید شنا را یاد می گرفتم. درست و اصولی. اما کلاس ها گران بود. توی آن هیس و بیس جنگ هم روم نمی شد به پدر بگویم پول بدهد برای کلاس شنا. دستش تنگ بود. تنگ تر از همیشه. اما رویای آن شیرجه ها یک لحظه ول کنم نبود.
یک بار یک گله نهنگ نزدیکم شدند. صداشان را شنیدم. شنیدن صدا برای ما غریضی است. مثل پیدا کردن راه توی آبهای سیاه. بالا، توی مواج نور دیدمشان. روی سرم بودند. صدا کردم. باز هم صدا کردم. اما نشنیدند. تصمیم گرفتم خودم را نشانشان بدهم. پشتشان راه افتادم و صدا کردم. نمی شنیدند. بی هیچ واکنشی فقط رفتند. ناگهان نهنگ نر دور زد و به کف رفت. آن قدر پائین که ندیدمش. آب کدر شده بود و فشارش بیشتر. از میان یک گله ماهی راهم را باز کردم و دوباره صدا زدم. ماهی ها دورم حلقه زدند و دوباره یک شکل شدند. نهنگ ماده و بچه اش داشتند محو می شدند توی آب که برخورد شدید چیزی به شکمم مرا فشار داد به بالا. با یک تکان خودم را کنار کشدیم و چشم های سیاه و بی نور نهنگ نر را دیدم. نوک یکی از باله هاش بریده بود و رد قرمز و بلندی از پشت چشم اش کشیده بود به سمت شکم اش. چرخید و با دم ضربه ای دیگر زد. دم خورد به سر نیزه فرو رفته در کُوژ پشتم. دور زدم و به سمت تاریکی کف اقیانوس رفتم. جایی که به آن تعلق دارم. نهنگ ها دور شدند و دورتر. و من در کف اقیانوس رفتنشان را دیدم.
پولهام را آن تابستان جمع کردم برای رفتن به کلاس شنا. دوره مقدماتی را گذراندم. آخر دوره قرار بر برگذاری مسابقه شد تا هر کس که اول شود رایگان به دوره پیشرفته برود. برای این کار تمرین لازم بود. آن هم حداقل هفته ای یکبار و من که تمام پولم را گذاشته بودم برای کلاس مقدماتی، پولی برای رفتن به استخر نداشتم. تنها جایی که بنظرم می شد تمرین کرد همان حوض بزرگ بود. پاهام ضعیف بود و باید قوی شان می کردم. از طرفی هم نمی شد همین جوری بروم بپرم توی حوض و شنا کنم.
پدر اگر می فهمید حسابم با کرام الکاتبین بود. دوباره آژیر زدند. همه به سمت پناه گاه فرار کردیم. چیزی از ذهنم مثل برق گذشت. خودش بود. این همان موقعیت بود. وقتی آژیر می زدند بهترین زمان بود. هیچ کس توی شهر نمی ماند. توی پناهگاه و میان صدای گروپ گرومپ بمبها و دعا خواندن مردم، به این فکر کردم که چطوری می توانم از آن دیوارهای بتنی بزنم بیرون. بعد خودم را روی دایو دیدم. دیدم که از ابتدای دایو دویدم و به نوک آن که رسیدم محکم ضربه ای زدم و جهیدم توی هوا و پیچ و تاب خوران با سر آب استخر را شکافتم و مثل ماهی بدنم را تاب دادم و از آن طرف استخر بیرون زدم.
اعلام وضعیت سفید که کردند، بیرون که آمدم رد جنگ روی شهر مانده بود. از دورها ، سمت پالایشگاه دود لوله می شد توی تن آسمان. شهر پُر از صدای آژیر ماشین هایی بود که از دور ، نزدیک می شدند و به سمت ستون دود سیاه کم رمق می شدند. و صدا هایی که می گفتند پالایشگاه را زده اند ، توی هوا پخش و پلا بود. اما حوض آرام بود.ساحل سنگی و آب گرم و آلباتورسی که روی پشتم نشسته است. منتظرم شب بیاید و فانوس دریایی روشن شود.
می خواستم شیرجه بزنم که باز موفق نشدم. فقط توانستم شکمم را بالا بدهم. به سطح که می آیم آلباتورس ها دسته دسته روی بدنم جمع می شوند. جیغ می کشند و پشتم را با نوک هاشان خراش می دهند و گوشتهای اضافی اطراف سر نیزه پشتم را می خورند. این یکی را می شناسم. تنهاست. چند سال پیش جفتش را از دست داد. جیغ می کشد و پر می زند و از پشتم می پرد و می آید کنار چشم هام و بعد دوباره می رود پشتم. پشتک که می زنم حسی از زندگی کردن درم ایجاد می شود. دوست دارم بجهم توی هوا و بعد با سر شیرجه بزنم و بروم قعر اقیانوس. با فشار آب را بیرون می دهم از سوراخ پشتم. آلباتورس بلند می شود و پرواز می کند. این آبها امن هستند. اما آبهای سرد این طوری نیستند.
شکارچی نهنگ دارند. از پائین دیده ام که چطور نهنگ ها را به دام می اندازند و بدن هاشان را با نیزه تکه تکه می کنند. این سر نیزه هم یادگار یکی از همین هاست. بچه نهنگی را زده بودند. نیزه به پهلوش خورده بود. جیغ می کشید. مادرش را قبل از خودش شکار کردند. بچه نهنگ جیغ کشید و سعی کرد فرار کند. رد خونش توی آب پخش و بعد محو شد. با تمام توان سرم را زدم زیر قایق بزرگ شکار. قایق تکان خورد. دوباره کوبیدمش. پیچید به آب. شکارچی ها ول شدند توی آب سرد. غرق شدند توی آبهای خون گرفته. ناگهان دردی پیچید به تنم. یکی دیگر از قایق ها نیزه ای فرو کرده بود پشتم. بچه نهنگ را دیدم که دور شد. چرخیدم و با پهلو ضربه ای به قایق زدم. واژگون شد و من دوباره به قعر رفتم.
آژِیر قرمزیعنی اعلام خطر. یعنی برای حفظ جانتان بکوشید و خودتان را به سرپناه برسانید. جایی از شهر نمانده بود که رد جنگ روش نمانده باشد. دوباره که آن صدای نکره از بلندگوها و رادیو پخش شد، سر ظهر بود. اما این بار خودم را پنهان کردم توی زیر خان. بهترین وقت بود برای تمرین پاهام. کسی نمی فهمید. مادر و پدرم هر چی صدا کردند جواب ندادم. سر آخر ناامید شدند. وقتی رفتند پناهگاه ،خودم را رساندم به حوض. پیراهنم را درآوردم و بند شلوار کُردیم را محکم کردم و توی آب غوطه ور شدم. آب بو می داد. بوی نا و ماندگی. کف حوض لیز بود و لجن گرفته. اما چاره ای نبود. باید پا می زدم. باید دست و پاهام را هماهنگ می کردم تا بتوانم مسابقه را برنده شوم. دستهام را به لبه حوض گرفتم و شروع کردم به پا زدن. آب حوض بهم ریخته و مشوش بود. ماشینی آژِیر کشان رد شد و فریاد زد برو پناهگاه…اینجا نمان.
چیزی از روی سرم سوت کشان رد شد. پا می زدم و آب حوض کف کرده بود. بعد یک چیز دیگر به فاصله از قبلی. با سر ردش را گرفتم اما نفهمیدم به کدام سمت می روند. موشک، آنها موشک بودند و من پا می زدم و لجن حوض را بالا می آوردم. دورتر، سمت پادگانهای جنوب شهر صدای انفجار آمد. گنبدی از آتش و بعد ستونی از دود سیاه را دیدم. توی حوض ایستاده بودم و می لرزیدم. ترس تمام جانم را گرفته بود. ماشین آتش نشانی آژیر کشان از کنارم رد شد. مرا ندید. باد پیچید به تنم. خواستم بیرون بیایم که پاهام لیز خوردند و با سر افتادم توی آب لجن زده. سبزی شفاف با ذراتی معلق توی آب بود.
تا خانه دویدم. با پیراهن وشلوار خیس. با بوی لجن. می دویدم و از ستون دود و آتش و صدای آژیر دور می شدم. از همه ترسناک ترپدرم بود که نباید می فهمید. می دویدم سمت خانه تا زیر شلنگ حیاط خودم را بشورم. اما راضی بودم از تمرین. من تنها کسی بودم که دوست داشتم هر روز آژیر و موشک بزنند تا بتوانم توی حوض و دست پا بزنم.
صدای یکنواخت حرکت آب و من که به پهلو افتاده ام قعر اقیانوس. عروس دریایی بزرگی از روبروم، خودش را به سمت جلو و بالا پرت می کند. صدا میزنم. آرام. می دانم هیچ نهنگی جوابم را نمی دهد. ناامیدم اما صدا می زنم. توی کدام اقیانوسم؟ نمی دانم. یک لاکپشت با صورتی چروکیده و لاکی که از بالا شکسته شنا کنان می رود سمت ساحل. مثل آن است که تنش زیر آوارهای لاکش گیر کرده است. نهنگ های زیادی این اطراف ندیده ام. صدا می زنم. به سمت نور مواج روی سطح. نوری که ضعیف می تابد.
خبر آوردند که شوهر نسرین خانم کشته شده توی جنگ. آن سر کوچه بودند. مجید رفیق و همبازیم بود. با هم تجربی می خواندیم توی دبیرستان. و نازنین خواهرش که دوسال کوچکتر بود از من. یک بار پنهانی نامه ای به من داد. باز نکرده گذاشتمش لای کتاب زیست جانوری ام. حس آنکه مجید بفهمد باعث شد نتوانم بازش کنم. مجید می گفت شعر می گوید. نگاه هاش را حس می کردم. انگار منتظر جواب نامه بود. بیخیال نشان دادم اما دزدکی نگاهش می کردم. یک روز خبر آوردند که پدرشان توی جنگ ترکش خورده وکشته شده است. به همین راحتی و با نواری از صدای عبدالباسط همه را خبر کردند.
آقا فرهاد مغازه کوچک فرش فروشی داشت توی بازار. اعلامیه اش را زدند روی کرکره مغازه. توی اعلامیه با خط قرمز نوشتند شهید با عکسی از خودش و چند بیت شعر و یاد آور مجلس ختم اش. به مجید فکر کردم. به اینکه چطوری باید تسلی اش می دادم. پدرم گفت برو پیشش. الان باید رفاقتت را اثبات کنی. من اما بلد نبودم. چیزی از این مفهوم شهادت و تسلی دادن نمی دانستم. نمی توانستم به نازنین که دیگر پدر توی آن چشم های درشتش نبود نگاه کنم. به این فکر کردم که شعری برای پدرش گفته؟ شعری که من هیچ گاه نخواهم خواند. و به آقا فرهاد فکر کردم. به آن لحظه ای که ترکش خورده. شنیدم ترکش یک دستش را برده و بعد زده به گردنش. گفتند که همراه وسایلش یک قطعه عکس نسرین خانم هم بوده. از این سه در چهار های معمولی که زنها روی خودشان را توش گرفته اند. گفتند خون ریخته بوده روی عکس. ظاهرن توی آخرین لحظات عکس را بیرون آورده و نگاه کرده. آن لحظاتی که از بدنش همه چیز با عجله بیرون می زده همراه خونش، حتی نسرین خانم و او سعی می کرده حفظشان کند. اما ناامید بوده. به نسرین خانم فکر کردم که یک شبه شده بود زن شهید. با حسی از بغض و گریه وشاید ترس از آینده. و به این فکر کردم که چقدر خوب می شد دوباره آژیر بزنند. دو هفته دیگر مانده بود به روز مسابقه و هفده روز بود که آژِیر نزده بودند.
صدایی مثل آژیر می پیچد به سرم. نور فانوس دریایی می افتد روی تنم. به سطح آمده ام. ماه کامل است. از دور نگاه می کنم. می خواهم دوباره صدا بزنم. اما چه فایده؟ وقتی هیچ نهنگی پیدا نمی شود که با من جفت شود. به ماه نگاه می کنم. دوست دارم بجهم و دهانم را باز کنم و ببلعمش و با خودم ببرمش به قعر اقیانوس و آنجا غِی اش کنم تا همه جا روشن شود. باید تلاش کنم دوباره. با یک قوس به کف می روم. می پیچم. با سرعت و قدرت به سمت سطح شنا می کنم. هر چه بالا می آیم نور مواج ماه بیشتر می شود. سرم از آب بیرون می زند. نمی توانم کامل خودم را ازآب جدا کنم. در نهایت یک پشتک می زنم مثل همیشه. چیزی سنگین می کشدم پائین. نمی گذارد از آب جداشوم. باد تندی می پیچد به سطح. می خواهد طوفان بشود انگار. اما من باید شیرجه بزنم.
انگار که طوفان شده باشد، شهر بهم ریخت. دوباره آژیر زدند. پنهان شدم تا همه بروند. هیچ کس نبود. لُنگ پدر را زدم زیر بغل و دویدم سمت حوض. پریدم توی آب. فقط چهار روز تا مسابقه مانده بود. چهار روز تا دوره پیشرفته و بعد دوره شیرجه. می توانستم بروم روی دایو. دیگر بوی آب اذیتم نمی کرد. دستم را انداختم به لبه ها و شروع کردم به پا زدن. چِلپ چِلپ آب صدا داد. صدای پدافند هوایی با صدای آژیر به هم ریخته بود. دستهام را آزاد کردم. چیزی با سرعت از روی سرم رد شد. هواپیمایی بود. میگ بود به گمانم. پدرم می گفت بمب ها را میگ ها می اندازند. توی آب غوطه ور شدم. شروع کردم به کِرال رفتن توی حوض. صدای انفجار آمد. یک قلپ آب از گلوم رفت پائین.
رگبارها بیشتر شدند. توی حوض چرخیدم و با سرعت دست و پا زدم. مثل یک ماهی داخل تنگ. از گوشه چشم هواپیما را دیدم که به سمت من آمد. ایستادم. از روی سرم رد شد و رفت سمت دیگر. خیلی زود چرخید. باد آمد. سرما رفت توی تنم. لرزیدم. نه از سرما، از ترس. حس کردم خلبان دارد از دور به من نگاه می کند. بی اختیار نشستم و زانوهام را بغل کردم. هواپیما با سرعت از روی سرم رد شد. جرات نداشتم بلند شوم. خودم را توی آب ول دادم. هواپیما دور شد. یک نفس عمیق کشیدم. قلبم آرام گرفت. هواپیما رفت سمت کوه ها. یاد مسابقه افتادم. غوطه ور شدم و شروع کردم به چرخ زدن توی حوض. صدای هواپیما دوباره نزدیک شد. نزدیک…نزدیک تر….بعد یک صدای بلند آمد و من توی هوا بودم.
حوض پایین بود با یک حفره داخلش. دیدمش. من بالا بودم. آبها با من بالا بودند. دستهام را دیدم که از تنم جدا بودند و توی آب مُعلق مانده بودند. چشم های نازنین را دیدم که همیشه دزدکی نگاهش می کردم. آب قرمز بود. نامه ی باز نشده ی لای کتاب زیست جانوری را دیدم. تنم را دیدم که سر نداشت و شکمم پاره بود. یک لحظه فکر کردم، چرا نخواندمش؟ من دوستش داشتم. پاهام توی شلوار کُردیم پایین تر بود.
من از اِربَن اِربا گذشته و قطعه قطعه شده بودم. سرم محکم خورد زمین. وای اگر مادرم نامه را می دید. خونم را دیدم که راه گرفت. پدرم اگر می فهمید قیامت می کرد. آب ریخته شد روی سرم، اما حسش نکردم. همه پیش چشم هام بودند. دنیا آرام آرام تار شد…چشم که باز کردم دیدم به جای دستهام باله های بزرگی درآمده. به عمق آب می روم. به جای پاهام یک دم بزرگ درآمده بود که مثل پارو آب را می شکافت.
رسیده ام به عمق. گردن نداشتم که تکان بدهم. کف اقیانوسم. بدنم لَخت و سنگین بود. بدنی که حالا بهش عادت کرده ام. نور ماه بالای سرم است. همه چیز تازگی داشت. یک تازگی که درش غربت نبود. با تمام توان دمم را تکان می دهم. آب بهم می خورد. باله هام را می دهم جلو. یک گله ماهی که دارند می آیند، نظم شان بهم می ریزد. تمام توانم را جمع می کنم. به سمت سطح پیش می روم. ماهِ مواج آرام آرام بزرگ می شود. دو تا کوسه مسیرشان را عوض می کنند. سرم را از آب بیرون می دهم. با تمام توان بدنم را می کشم به سمت بالا. نور فانوس دریایی می افتد روم. ماه نزدیکترشده. صدا می زنم. به بدنم قوس می دهم و با یک پشتک برمی گردم توی آب. باز هم نمی توانم کامل از آب جدا شوم. من یونس هستم، تنهاترین نهنگ دنیا.
پایان