چوتخته‌پاره بر موج مهاجرت / یادداشت جلیل آهنگرنژاد بر کتاب بهروز بوچانی

این ماهها درباره «بهروز بوچانی»نویسنده‌ی مهاجر جوان ایلامی، بسیار گفته اند و دیده‌اید و خوانده‌ایم. اما ما کوردها به دلایلی بیشتر از دیگران تعقیبش کرده‌ایم. همان روز اولی که کتابش به کرماشان رسید، با شوق گرفتم و خواندم. مُهر «نشر چشمه» بر کتاب، برای کتابخوان‌ها خود نوعی اعتبار بوده و هست؛ چرا که هر سیاه مشقی را منتشر نمی‌کند. طرح جلد کتاب، نشان از نوعی شتاب برای ورود به بازار دارد. فکر می‌کنم نام کتاب هم می توانست زیباتر از این باشد:«هیچ دوستی به جز کوهستان!» اگر چه یادآور سخن معروفی از یکی از بزرگان سیاسی کورد است.
از همان برگ‌های اول کتاب یا سوار بر کامیونی شلوغ، تنها صدای جیغ چند بچه را می‌شنوی و برگ های گاه گاهِ درختان خیابان ناشناسی، پیوند ترا را با زمین برقرار می کند! یا کم کم دل به اقیانوسی می سپاری که قایق نیم بند طوفان زده‌ای تکیه‌گاهت می‌شود. مجموعه‌ای بین مرگ و زندگی گرفتارند؛ آدمهایی با شخصیت‌هایی متفاوت که جبر مهاجرت آنها را به هم پیوند داده است.
جزیره، قایق، طوفان، سیاهی شب، گرمای چندش آور روز و عرقی که از سر جبر همه جا را دربرگرفته است، گرسنگی، زندان، قتل و چند واژه دیگر مدام به خواننده فشار می آورند که خود را در آن فضاهای دردناک گرفتار ببیند و گاه بر مخاطب غالب می شوند تا حس کند باید سطلی بر دوش بگیرد و آب موتورخانه قایق را بیرون بکشد.
مرگ قوی ترین فرد حاضر در میان آن مجموعه ناهمگون است که هر لحظه آنها را به وحشتی عجیب می کشاند. سرنشینان،گاه پیروزند و گاه از خوان اول، رنج ها را دوباره شروع می کنند تا به وعده گاه ناشناخته برسند: زندان و زندان!… کتاب را که می بندی، پس از ساعاتی هنوز احساس می کنی سوار بر همان قایق بی در و پیکری هستی که هر لحظه امکان غرق شدنش وجود دارد و یا در زندانی در ناکجاآباد با اتفاقات ویژه …
راوی در برگ برگ کتاب داستانش نشان می‌دهد که یک روزنامه‌نگار است. قلمش به شدت بوی قلم تند یک گزارشگر سیاه‌بین می‌دهد که دوست دارد خلاف جریان آب شنا کند!. همین شنای خلاف جریان آب، لایه‌هایی از اعتراضات نهفته‌ی مهاجرانی را افشا می‌کند که سالهاست رفته‌اند و حرف زجرشان را کسی با این شیوه‌ی متفاوت نزده که این قدر خواننده داشته باشد و اینقدر ارزش «دیده شدن» را با خود به ارمغان بیاورد.
اگر چه نویسنده در جایی ادعا می‌کند نمی‌خواهد کسی را به تأثر وادارد، اما سطرهایی در کتاب کاملاً مخاطب را ناخودآگاه به همدردی می‌کشاند و اگر روحیه‌ای شاعرانه و حساس هم داشته‌باشد، ممکن است سیگاری بگیراند و در میان گرگ و میش دودی غلیظ، قطره اشکی بباراند و…
«بوچانی» احتمالاً جایی وسط گزارش‌نویسی و داستان نشسته است و البته این دو شباهت‌های بسیار به هم دارند. به همین دلیل است که بزرگان روزنامه‌نگاری می‌گویند: داستان کوتاه و گزارش به هم بسیار شبیه هستند و تنها تفاوتشان در این است که داستان فراواقعی است و گزارش، شرح واقعیت‌های عینی اما مهم روزو ماه و سال !
فکر می‌کنم «بهروز بوچانی» اگر در ایران بهترین موقعیت‌های زندگی را می‌داشت و حتی اگر کتابش را بی هیچ ضعفی روانه بازار می‌کرد، هرگز کارش در این سطح دیده نمی‌شد! به زبانی دیگر اگر به جای نویسنده نامی بی‌شناسنامه‌ی مهاجرت بر پیشانی کتاب خورده بود، این همه مورد توجه واقع نمی شد. پس قبل از هر چیز«مهاجرت» شاه‌کلید و گرانیگاه ذهنی مثلث کتاب، نویسنده و خواننده است و هر اتفاقی پس از خلق کتاب پژواک این واژه‌ی تلخ و آشناست!.
اگر چه متن کتاب از جنبه‌هایی می توانست پخته‌تر باشد، اما نویسنده در کل در این اثر نشان داده، قلمی محبوب دارد. او براستی به شیوایی توصیف می‌کند. جهان پیرامونی را به خوبی روایت می‌کند. خودش را با تمام برگ‌های هویتی‌اش در نهانخانه‌ی جملات، فریاد می‌کشد و خون جاری در متن روایت‌اش، طعم آوارگی همتبارانش دارد.
حرف آخر این که «بوچانی» در فرصتی تاریخی برای حیاتی هنری بر «فراز» ایستاده است و این می تواند شروعی ویژه برای نویسنده‌ی جوان کورد ایلامی باشد تا جهان، روزگاری به تحسینش برخیزد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *