نگاهی به کتاب خهو اثر بابک دولتی به قلم بیژن ارژن
«خهو» به خوابیدن نزدیکتر است تا خواب
همهی داستان از اینجا شروع شد، از خهو، از کلمه، که هرکلمه را جانی و جهانیست. خهو با آن حروف کوتاه، چونان جنینیست در زهدان مادر. دیدنش، پلکهایت را سنگین میکند و شنیدنش تو را به خوابی دیگر میبرد، اما این کلمه در فارسی اینگونه نیست که خواب است و خواب، حرفهایی دارد که آن حرفها یا “واو “است که صدایش را گم کردهاست یا “الف” که بیشتر به فریادِ بلندی میماند که دیدنش خواب را از چشمهایت میدزدد. مگر نه اینکه همهی عالم ارتعاش است و موسیقی. “خهو” به باطنِ خواب نزدیکتر است، آن چنان نزدیک که صدای واوش را هم میشنوی و این کلمه، تنها نمونهایست از بی شمار کلماتی که “اجرای آن اتفاق” هستند نه معنای آن .
و اما خهو؛ کتابی که با آن مقدمهی کوتاه وعمیق، ذهن خواننده را به جهانی پرتاب میکند که هنوز بیتی از آن را قدم نزدهاست، جهانی جدا از پیش فرضهایی که هر مخاطب کُرد زبان با آن به سراغ شعر کُردی میرود چراکه شعر را برخاسته از رسم و رسومی که شاعر در آن مینویسد میداند نه اندیشهای کنده شده از اتفاقات روزمره که در هرجای جهان به شکلی جلوهگر است. مقدمه خهو هرچند شاعرانه به ریشههای قومی قبیلهای شاعر میپردازد اما انگار در بیزمانیِ در مه گم شدهای ، دغدغهای جهانوطنی دارد تو گویی این نامها و این نشانهها نه اسم خاص، که یک معنای فراتر از اسم است تا جایی که مرا به گردنههای ماچوپیچو میبرد بیآنکه خطی کلمهای حتی تصویری از آن شعر بلند را به یاد داشته باشم نمیدانم این خاصیت مترجم بودن مقدمه نویس است یا مقدمه به مرزهای جهانی شدن نزدیک شدهاست یا این فقط خیالی ست که از سر خوانندهی این مقدمه گذشتهاست اما هرچه هست خواننده را وا میدارد با اندیشهای دیگر به سراغ شعر برود
جدا از مقدمه و وزنهای تازهای که مترجم به آن اشاره کردهاست هر وزنی رستاخیز کلماتی هستند که در وزنی دیگر جواز ورود به ساحت شعر را ندارند و رستاخیز هرکلمه، احضار اندیشهایست که در پس آن کلمه نهفتهاست مخصوصا اگر این کلمهی تازه، ردیف یا قافیهی شعر هم باشد چراکه یکی از ابزار ماندگاری یک کلمه در یک شعر؛ نقش و تاثیر گذاری آن کلمه در آن متن و تکرار آن در متنهای دیگر است. بابک دولتی با نوشتن این سی غزل که بسیاری از آنها برای اولین بار از منظر وزن ، پای در سرزمین کوردهواری گذاشتهاند گذرگاههای تازهای را برای ورود کلماتی تازهتر باز کردهاست چه در شعرهایی که از این پس در این اوزان مینویسد چه شعر شاعران دیگری که بعد از این در این اوزان آفریده میشود اوزانی که کلمههای بیشتری را به دنیای شاعرانه و جاودانهی ادبیات مکتوب اضافه میکنند و این آن اتفاق مبارکیست که یک زبان را از سینهکش ادبیات شفاهی تا قلههای ادبیات مکتوب بالا میکشد
اگر بخواهم ازغزل های خهو بنویسم بی اغراق هرآنچه را که از ذهن من میگذرد مترجم خانم مریم صفرزاده به شکل موجز و ظریف به آن اشاره کردهاست تو گویی مقدمه، دفترچهی راهنمای سرزمین غزلهای بابک دولتیست.غزلهایی محکم و اندیشمند که سرشار از حسرتی بومی و فلسفیست در بستری از روزگاری مهآلود؛ این شکل از غزل هرچند ادامهی روایتیست که خود شاعر درغزلهای فارسی خویش دارد اما ریختمان چنین پرداختی در زبانی دیگر به شیوهای که نه آن چنان پسافردا باشد که مخاطب آن را پس بزند و نه آنچنان غرق در تنگوارههای نوستالژی ؛ که مخاطب را در دامچالههای خاطرههای دور بیاندازد از ویژگیهای این غزلهاست. غزلهایی اجتماعی که عشق هرچند در آن جایی ندارد اما در پس هر حسرتی سوسوی عشق را میشود دید. شکلی از غزل که اندیشه را از مرزهای رایج به فراسوی سرزمینهای دیگر هم میکشاند اندیشهای که توانستهاست آنچنان ترجمه شود که شکلِ زیست بوم زبان تازه را به خود بگیرد تا جایی که ترجمهی این غزلهای کُردی بیشتر به ترجمهی شعر جهان نزدیک است. حتی شعر سپید شاعران کُرد نیز نشانههای فراوانی از جغرافیایی که شعر در آن اتفاق افتادهاست در خود دارند و این را حُسن میدانند اما بابک دولتی اینگونه به این شکل و با این بسامد به شعر نگاه نمیکند. این جهان بی زمان و بی مکان شاید همان همهمکانی و همهزمانی باشد. مترجم نیز جدا از چند مورد که میتوانست “ردیفپوشانیِ” بهتری داشته باشد آن چنان با زبانی دیگرسان شعرها را ترجمه کردهاست که اگر این شعرها به شکلی جداگانه بی اشاره به نسخهی اصلی چاپ شوند کسی باور نمیکند این شعرهای سپید فارسی، ترجمهی غزلهایی کردی هستند البته باید خاطر نشان کرد هر شعری ظرفیت ترجمه را ندارد و مترجم هرچقدر هم مترجم باشد میبایست وامدار متن اصلی باشد.
در کتاب خهو یا خواب دو اتفاق در زبان باعث شده است که ما با دیدن این دو متن در کنار هم، هر دو را هرچند از منظر اندیشه یکی بدانیم اما چه از نظر قالب چه از نظر زبان دو دنیای متفاوت را به ما نشان میدهند. میخواهم بگویم اندیشه در هر زبانی رنگ آن زبان را به خود میگیرد و با روح کلماتی که در زبان ِ تازهاست دریافتی تازهتر را به ما مینمایاند که با زبان اول متفاوت است. انگار زبان، اسانس یا طعم اندیشه است. جدای از این آنجا که موسیقی از شعر گرفته میشود اندیشه عریانتر میشود و این اتفاقیست که در ترجهی خهو افتادهاست. نمیخواهم بگویم که مخاطب غزل اهل درنگ نیست اما ضربآهنگ شعر، درنگ را از مخاطب عام میگیرد و بیشتر لذتی موسیقایی به او میدهد ضربآهنگی که در ترجمهی خهو نیست و این شاید باعث شود که مخاطب عام به ترجمه چنان که شایسته است نپردازد که این امری بسیار طبیعیست هرچند این میتواند با توجه به شیرینی موسیقی غزل، مخاطب عام را هم با شعر سپید آشتی دهد و شیفتهگان سپید را هم چونان غزالی گریز پا به چشمهساران غزل برگرداند.
خهو هرچند یک کتاب، اما به واقع دو کتاب است با دو زبان متفاوت و اندیشهای واحد. در آخر پیش از آن که غزلی از این کتاب در کنار ترجمهاش آورده شود باید بگویم این نوشته نه یک نقد، که تنها یادداشتیست بر کتابی که سالهاست شاعرش را میشناسم. به عنوان نمونه یکی از غزلها را همراه با ترجمه میخوانیم:
ئێ ماڵه نەڕمیاسه هێمان سەقام دێرێ
دیوارەگان سەردێ قەێرێگ زام دێرێ
ئێ کووانگه خەریک مشتێ فەتیر تازەس
ئێ مدوەقە وه فکرێ سەد ساڵ تام دێرێ
یەێ ئێڵ چەو ئەگەر بوو،سەد ساڵ خەو ئەگەر بوو
ئێ ماڵ چووڵە یەێ قەرن خەو ناتەمام دێرێ
هەر ئاجوڕێ وە زەۊ کەفت هەر دەروەچێ ک شکیا
جی گورمچەێ زەلانە هێمان پەشام دێرێ
لەێ نوو دەنگ قڵا تێ هەم کرده بان دیوار
مزنەم خەوەر لەیەێ بڕ دار بەنام دێرێ
مزنەم تواێ دوارە دارەیل چەم بشوورێ
بۊشێ ک دار گەورا ریشی وه سام دێرێ
بۊشێ ئەڕا نیەترسی بۊشی کەلاوەس ئـێرە
بۊشێ ک پەلوەچەیلد میوەیل خام دێرێ
وەێ ماڵە چۊزە دامە تا مەرگ هامە ئـێرە
ئێ ماڵە نەڕمیاسە هێمان سەقام دێرێ
این خانه
ویرانه نیست،
هنوز پابرجاست؛
زخمهایی فقط نشسته اند
بر دیوارهای سردش.
مشتی خمیر تازه کم دارد این اجاق،
در ذهنِ این مطبخ
قدر صدسال مزه مانده است هنوز.
چشم اگر به شمارِ یک ایل باشد،
خواب اگر صدسال،
یک قرن خوابِ ناتمام دارد هنوز
این خانه ی متروک.
هر آجری که بر زمین افتاد
هر پنجره که شکست
نشانی مشتهای باد است
که برآماسیده است هنوز.
صدای کلاغ می¬آید باز،
روی دیوار دوباره نشست؛
گمانم خبر آورده است
از خیلِ درختانی بدنام!
یا درختهای کنار رود را شاید
باز سرِ رسوا کردن دارد،
که درختِ بزرگ را
ریشه در زهر است!
کلاغ انگار می¬خواهد تا بگوید:
“چرا نمیترسی؟ خرابه است اینجا.”
میخواهد تا بگوید:
“شاخه ها میوه های نارس با خود دارند.”
من اینجا آغاز گشته ام،
و خواهم ماند اینجا تا گاهِ مرگ؛
این خانه
ویرانه نیست،
هنوز پابرجاست