نام آوران شعر و ادب کرمانشاه / هادی ارفع
محمدامین مروتی: بیستمین و ششمین گفتار از مجموعه ی “نام آوران شعر و ادب کرمانشاه” را به “هادی صادقپور” اختصاص داده ایم. این مجموعه – که ادای دینی به بزرگان ادب و هنر دیارمان است- به پیشنهاد و تشویق آموزگار عزیزم “یدالله عاطفی” و بذل توجه دوست خوش ذوقم “رضا حساس” و الطاف روزنامة باختر تداوم یافته است. بزرگوارانی که پیش از این از آثار آن ها سخن گفته ایم، عبارت بوده اند از:
یدالله بهزاد، پرتو کرمانشاهی، اسدالله و یدالله عاطفی، ابوالقاسم شیدا، یدالله لرنژاد، خانبابا جیحونی، معینی کرمانشاهی، محمدجواد محبت، شمس علیزاده، احمد عزیزی، سعید عبادتیان، وحدت کرمانشاهی، محمدرضا فتاحی، سید صالح ماهیدشتی ، سید یعقوب ماهیدشتی، تمکین کرمانشاهی ، جلیلی بیدار، غلامرضا رشید یاسمی ، شامی کرماشانی، کیوان سمیعی ، محمدسعید میرزایی ، سید طاهر هاشمی ، جلیل وفا و جعفر درویشیان.
زندگی:
هادی صادقپور متخلص به ارفع در اسفندماه ۱۳۱۳ خورشیدی در کرمانشاه به دنیا آمد و تحصیلاتش را در زادگاهش به پایان رسانید. وی سالها دبیر ادبیات دبیرستان ها بود.
ابتدا “مونس” تخلص می نمود اما بعد به احترام حضرت ذوالریاستین مونسعلیشاه، تخلص خود را تغییر داد.
بنابر وصیت خود ، پس از فوتش ، کتابخانه اش که مشحون از آثار خطی و چاپی کمیاب بود به آستان قدس رضوی هدیه گردید. ارفع در سال ۱۳۸۲ دار فانی را وداع گفت.
آثار:
ارفع به سال۱۳۴۲ شمسی اقدام به تصحیح و چاپ دیوان آصفی هروی کرد. آصَفِیِ هِرَوی، (۸۵۳-۹۲۳ ق)، از معروفترین شاعران دورة تیموری در هرات است. بعضی از مؤلّفات متأخّر نام او را کمالالدین گفته اند. معمولاً به وزیران لقب آصف داده میشد، آصَفِیِ هِرَوی به مناسبت مقام پدر «آصفی» تخلّص میکرده است. آصفی به داشتن ذهن سلیم و طبع مستقیم توصیف شده و امیر علیشیر نوایی قوة حافظة او را ستوده است. وی از اشعار خیّام، سعدی، امیرخسرو دهلوی، حافظ، جامی، فغانی و هلالی متأثر شده و آنها را استقبال و تتبّع کرده است . طرز سخن او در ظهور سبک مشهور به «هندی»، مؤثر و راه گشا بوده است. وی برخلاف معاصران خود از مدح امیران و بزرگان گریزان بود. مصراع هایی از اشعار آصفی ضربالمثل شده است، از قبیل «رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت»؛ «سالی که نکوست از بهارش پیداست» .
آصفی بیشتر عمر خود را در زادگاه خود هرات به سر برد و به بلخ و مکّه سفر کرد و سرانجام در ۹۲۳ ق وفات یافت و در هرات مدفون شد.
تحقیق و تصحیح شعرای گذشته کرمانشاه نظیر بسمل، نامی، مضطر، بیضا، بیدل، سلطانی، کوثر، کلهر، حیرت، سوری، محرم، خرّم، رضوان و شباب از دیگر تتبعات اوست که تا کنون به زیور چاپ آراسته نشده اند.
مجموعهای از سرودههای هادی صادقپور در قالبهای غزل، چهارپاره، مثنوی، دوبیتی، مستزاد و…. با مضامین عاشقانه و عارفانه جمع آمدهاست. دیوان ارفع ، در بهار ۱۳۸۶ به کوشش شاعر کرمانشاهی – حجت الاسلام سید ناصر میبدی – به چاپ رسید. ضمن گفتن دست مریزاد به ایشان جا داشت نسبت به تهیة نسخه ای برگزیده و در عین حال منقح تری از این دیوان هم مبادرت می شد تا مورد استفاده قشر وسیع تری از افراد قرار گیرد.
زبان ارفع:
زبان ارفع هم به جهت مضمون و هم به جهت زبان کاملا قدمایی است و به ندرت رنگ و بوی زمانه او را دارد. معهذا برای مخاطب خودش دلنشین است. شعر ارفع به لحاظ قالب در میانة عاشقانه های عراقی و مضمون یابی های سبک هندی نشسته است:
این سان که تند می گذرد کاروان عمر
چشم زمانه نیز نبیند شباب ما
ما را به ماه و مهر چه حاجت؟ که از ازل
آئینه ی جمال تو شد آفتاب ما
کوه هجران تو با تیشه ی مژگان بکنیم
چون که از جوهر چشم آب خورَد تیشه ی ما
همچو پروانه شد از آتش عشقش ” ارفع”
سوز و رسوایی و شوریده سری پیشه ی ما
یا:
تا نائی محبت در ما دمید چون نی
بگرفت عالمی را لطف ترانه ی ما
من او شدم همه او، او من شده همه من
صد شکر کاین من و ما رفت از میانه ی ما
بر آستان عشقش چون خاکسار گشتیم
جان ها شدند چون خاک بر آستانه ی ما
بعضی آرایه های لفظی علیرغم تکراری بودن کماکان بر دل می نشینند:
گر چه از حسرتِ یاقوت تو جانم بگداخت
لبت ای قوّت جان، قوتِ روانست هنوز
عشق را نازم و شیرینی او را که ز شوق
اشک فرهاد چنان سیل روانست هنوز
عارفانه ها:
وجه مشخصه فکری ارفع، سلوک عارفانه است. او خود را بیش از هر چیز از اهل تصوف تلقی می کند و نالة یاهو و یاحق در می کشد. در جوانی عضو خانقاه خاکسار بو و در عین حال به همه فرق تصوف احترام می گذاشت:
هرچند که نامی نتوانم بَرَم از او
با یاد وی از سینه کشم نالة یاهو
اهل حرم و دیر و خرابات و کلیسا
سرگشته همه، گشته به راهِ طلب او
آمد خجل از لعل لبش، چشمة حیوان
شد منفعل از باغ رخش، روضه مینو
افتاد ز پیش نظرم چشمه خورشید
بنمود چو از مهر، مهام گوشه ابرو
گردید دلم آینه جلوه جانان
تابید چو بر صورتِ دل، پرتو آن رو
هر عضو من از شوق زند نغمه یاحق
هر موی من از وجد کند ناله یاهو
هر سو که نظر میکنم آن شاهد یکتا
گردد متجلّی به برِ دیده، ز هر سو
تا دور نسازی ز تن این جامة تزویر
آب من و تو کی رود ای شیخ به یک جو
پا بر سر افلاک نهادیم چو ارفع
تا جبهه بسودیم به خاک سر آن کو
اهل ظاهر را می نکوهد که حصاری از خودبینی و کبر به دور خود کشیده اند:
شیخا چه شد که گوشه ی خلوت گزیده ای
دل را به ظاهر از همه عالم بُریده ای
از خویش غافلی و ندانی ز کبر و جهل
گرد خود ای فقیر، حصاری کشیده ای
دم از علی زنی ، به خلاف علی روی
دین را ز دست دادی و دنیا خریده ای
در حالی که شرط مبارزه با نفس، وارستگی نسبت به عالم است:
یک چند اسیر نفس بدکیش شدم
یک چند گرفتار کم و بیش شدم
تا وارهم از جهان وبیش و کمِ آن
شستم ز زمانه دست و درویش شدم
دست شستن از ظلمات نفسانی و تعلقات دنیوی به عارف مرتبه ای فراتر از شاهی و سلطنت و حشمت می بخشد:
خویش را تنها نه محو روی جانان یافتم
هر که را دیدم، در این آئینه حیران یافتم
تن چو حائل در میان جان و جانان گشته بود
پا نهادم بر سر تن ، لذّت جان یافتم
خضر اگر آب بقا را در دل ظلمات جست
من برون از ظلمت تن، آب حیوان یافتم
ذرّه بودم، عشق؛ خورشید جهان تابم نمود
مور بودم، حشمت و جاه سلیمان یافتم
جلوه گاه دوست شد ، تا خانه ی تاریک دل
در فضای سینه، صد مهر فروزان یافتم
مژده باد ای دل تو را، کز همّت سلطان عشق
آنچه نتوانی تصوّر کرد، من آن یافتم
پا مکش از درگه پیر مغان “ارفع” که من
درگهش را کعبه ی گبر و مسلمان یافتم
عارف دلی بی کینه دارد و از برکت کیمیای عشق از تعلقات مادی برکنار است:
تا حلقه مهر تو را در سینه دارم
همچون صدف در سینه صد گنجینه دارم
در دیده ی من خاک و زر یکسان نماید
تا کیمیای عشق تو در سینه دارم
از موج غم چین بر جبینم کی نشیند
آئینه آسا تا دلی بی کینه دارم
عارف در سودای بهشت وصال، در عالم فراق هم صحبت زاغ شده است:
از سردی ایام چنانم، که دو صد بار
میخانه تهی گشت و نشد گرم دماغم
حاجت به مه و مهر ندارم، که فروزد
از نورِ میِ عشق، چو خورشید، چراغم
من بلبل خوش نغمه ی گلزار بهشتم
“ارفع” چه توان کرد که هم صحبت زاغم
فراق، ملالتی غمبار به جانِ پاک شاعر بار می کند:
یک دم نشد که شاد شود جان پر غمم
پرورده ی مصیبت و انده و ماتمم
یادم ملال آرد و دیدارم اضطراب
گوئی به چشم خلق، هلال مُحرّمم
“ارفع” شهید گشتة سنگ ملالتم
با آن که خود به پاکی دامان مریمم
رویکرد دینی:
رویکرد عارفانة ارفع صدالبته صبغة دینی دارد و بیش از هرکس در پیروی از امام علی (ع) تجلی می کند. در نعت پیامبر(ص) می گوید:
والشّمس بود آیتی از روی محمد
والّیل کنایت ز خمِ موی محمد
از روز قیامت که اشارت شده” ارفع”
مقصود بود قامت دلجوی محمد
و در ستایش علی (ع) داد سخن می دهد:
جهان گر شود کوه غم، باک در دل؛
به اندازه ی پَرِّ کاهی ندارم
شدم تا گدای در شاه مردان
تمنّای یاری زِ شاهی ندارم
و:
علی ناصر، علی منصور، علی آمر، علی مآمور
علی ذاکر، علی مذکور، علی خود عروه الوثقا
علی امن و علی ایمان علی جان و علی جانان
علی بر دردها درمان علی خود راحت جان ها
علی فضل و علی فاضل علی عدل و علی عادل
علی بذل و علی باذل، علی مخلوق را ملجا
کشم خاک رهش را من به چشم دل از آن روئی
که خاک مقدمش چشم عَمی را می کند بینا
و:
یا علی مهر من و ماه منی
همه جا همدم و همراه منی
یا علی غرق تمنّای توام
مست مستِ از می مینای توام
اهل تصوف نور خدا را در جبهه و جبین علی(ع) می بینند و از همین رو به عنوان قافله سالارشان در پی او روانند:
ای خوشا عاشقی و بی خبری
ای خوشا مستی و شوریده سری
کرد عشق توام از خویش برون
تا شدم قافله سالار جنون
کیست جز تو ز ازل تا به ابد
که صنم بشکند از عشق صمد
تا ابد نور خدای ازلی
تابد “ارفع” ز مه روی علی
در مخمسی زیبا از ایشان به عنوان ساقی مستان عشق سخن می گوید:
ای ساقی فرخ◦ رخِ طناز و فسونگر
ای آفت چین، شور ختن، فتنه کِشمر
ای از مه روی تو خجل مهر منوّر
برخیز و زِ یاری و وفا در برم آور
زان می که زند بر همه اعضای من آذر
زان می که از آن پای زنم بر سر هستی
زان می که رهایم کند از نفس پرستی
زان می نه کز آن طبع کند میل به پستی
زان می نه که آرد خمار از پی مستی
زان می که مرا مست کند تا دم محشر
عاشقانه ها:
بیشترین حجم دیوان ارفع به عاشقانه های زمینی اختصاص دارد. ارفع به لحاظ زبان و مضمون قدمایی است و عشقش را در همان قالب و بیان توصیف می کند و معمولا از بی وفایی و کم توجهی معشوق گلایه می کند:
مشکن ای دوست دلم را که بهایی دارد
به خدا بی تو چو نی، سوز و نوایی دارد
هست گنجینهی عشق تو دلم، بهر خدا
مشکنش از سر نخوت، که خدایی دارد
گرچه عشق تو دلم کرد چو شورستان لیک
نخل مهر تو در آن نشو نمایی دارد
و با تاکید بر تمِ همیشگی فراق، از هجران معشوق ناله می کند:
بیا که بی تو ندارم دگر قرار بیا
بیا که جان به لب آمد از انتظار بیا
بیا که هجر تو از پا مرا فکند ای دوست
بیا که بی تو به من گشته کار ، زار بیا
دلم شکسته و جان خسته خواستی، اکنون
گذشته کار من و دل دگر زِ کار بیا
خزان هجر تو تاراج گلشن جان کرد
خدای را دمی ای جلوه ی بهار بیا
به من وصال تو را ، آسمان نمی خواهد
به کوری فلک و چشم روزگار بیا
بس است محنت دوری، خدای را زین بیش
مرا به حسرت و حرمان مکن دچار، بیا
بیا و بود و نبود مرا بسوز، ولی
به من بلای جدایی روا مدار، بیا
به حرف مدعیان از برم کناره مکن
بیا چو شاهد اقبال در کنار بیا
اگر به باد رود خاک من ، پس از عمری
هنوز جان به تو باشد امیدوار، بیا
سپرد جان و دم مرگ می سرود “ارفع”
بیا که بی تو ندارم دگر قرار بیا
و غم این فراق که بر سرتاسر زندگی شاعر سایه افکنده است:
یکدم نشد که شاد شود جان پر ز غمم
پروردة مصیبت و اندوه و ماتمم
هرگز ندید دیدة من چهرة نشاط
پا تا به سر مصیبت و سر تا به پا غمم
آب و رنگ چهره معشوق از آه و اشک عاشق است:
چون نقشبند ازل بست نقشِ روی تو را
ز دود آه دل من کشیــد موی تــو را
مـرا مـران زِ بـر ای گل، که باغبـان ازل
ز آب دیده ی من داده آبِ ، روی تو را
عاشق در هر چه نظر می کند، حدیث نفس خود را می بیند و می شنود:
نسیم صبح مگر مژده ی وصال آرد
کز آن قرار به دل های بی قرار آمد
چو من مگر به دلش داغ لاله رخساریست،
که لاله با دل خونین داغدار آمد؟
نوایِ نایِ دل عاشق از مهر معشوق است:
ای تن و جان فدای تو، دیده و دل سرای تو
عاشق مبتلای تو، فکر شفا نمی کند
تا به تو مهر بسته ام، از دگران گسسته ام
نای دل شکسته ام، بی تو نوا نمی کند
و اصلا همة نواهای بلبلانه و شاعرانه، حاصل عشق معشوقی است:
در ره وصلِ گل ار سرزنش خار نبود
بلبل داده دل از دست، چنین خوار نبود
خون دل خوردم و راز تو نگفتم به کسی
زان که در دهر یکی محرم اسرار نبود
در دبستان غمت گشت سخندان “مونس”
ورنه او را خبر از دفتر و اشعار نبود
بوسیدن لب معشوق صفایی دارد و سخن گفتنش صفایی دیگر:
جان خلقی به لب از حسرت آن غنچه ی خاموش
وای از آن لحظه که لب را به تکلّم بگشاید
گر شبی سر نهی از مهر، تو در دامن “ارفع “
به سر زلف سیاهت، غمش از دل بزداید
معشوق جمله ناز و راز است:
از سر انگشتان استاد ازل
شاهکار حیرت افزائی هنوز
در نگاهت مهر و کین آمیخته
جان” ارفع” چون معمّایی هنوز
جای معشوق بر چشم عاشق است:
آتش زدم به خرمن هستی ز سوز آه
کردم علاج درد و غم بی دوای خویش
چشم منست جای تو ای ماه برجِ حُسن
چونست کایی و بنشینی به جایِ خویش
طبق معمول عاشق با صفا و سادگی در دانه و دام معشوق گرفتار می شود:
خوش آن شبی که سر بنهادم به پای تو
تو سر نهادی از سَرِ مستی به شانه ام
گوئی مرا به دانه و دامی فریفتی
دام من است صلح و صفا، عشق دانه ام
یک شعله آتشم زِ برم دور شو، مباد
در تو خدا نکرده بگیرد زبانه ام
و:
عمرم همه طی گشت و زِ گلزار وصالت
یک گل به مرادِ دلِ بیمار نچیدم
تا قامت چون تیر تو رفت از نظر من
ای سرو سَهی بین که کمان وار خمیدم
و:
در جستجویت ای گل زیبا به هر چمن
پروانه وار دامن گل ها گرفته ایم
از ما متاب رخ که در این باغ لحظه ای
چون ژاله ایم و بر رخ گل جا گرفته ایم
با زبانی شاعرانه از محبوب خود طلب بوسه می کند:
عیش شراب، بی مزه ی بوسه ناقص است
پیش آی و عیش ناقص ما را تمام کن
گمنام کوی عشق شدم از غمت حبیب
از وصل روی خویش تو ما را بنام کن
و حتی به وعده های دروغین معشوق دل خوش می کند:
“ارفع” دلم از نام به تنگ آمده، خواهم
زین پس رَوِش مردمِ گمنام بگیرم
بگذار که چون آینه ، ای آینه طلعت
حیران تو و محو تماشای تو باشم
بگذار حریصانه لب لعل تو بوسم
تا چند خوش از عالم رویای تو باشم؟
بگذار شبی بر سر دوش تو نهم سر
هم طالع گیسوی سمن سای تو باشم
بگذار که چون” ارفع” دلخسته ، خدا را
امروز خوش از وعده ی فردای تو باشم
و به راستی اگر پروانه به گردِ رخ شمع نچرخد چه کند؟
سر تا به قدم تمام دردم، چه کنم؟
در بی خبری از همه فردم چه کنم؟
گفتی که تو پروانه و من شمع توأم
گِردِ سر تو اگر نگردم چه کنم؟
خلاصه معاملة بین عاشق و معشوق یکسره به زیان عاشق است:
دادی ، دادم ـ تو غم به من، من به تو جانم
بردی، بردم ـ تو سود و من از تو زیان
هستی ، هستم ـ تو شاد و من بی تو به جان
کردی ، کردم ـ تو خواب و من بی تو فغان
و معشوق هم به روال همیشگی باهمه عنایت دارد جز شاعر دلخسته ما:
ای بسته ی صد دام تمنّا دل من
جان سوخته ی آتش سودا دل من
هر جا که دلی بود، شد از وصل تو شاد
الّا دلّ من ، دلِ من ، الّا دلِ من
و:
ای از تو جدا همه در آتش، دل من
پیوسته چو زلف تو مُشوّش دل من
بازیچه دل مرا چه گیری؛ که بُود
آتش دلِ من، دلِ من آتش دلِ من
اجتماعیات در شهر ارفع:
یکی از چیزهایی که شاعر را می آزارد، مشاهدة فقر و گرسنگی است. شاعران غالبا طبع حساسی دارند و به مثابة شاخک های حساس جامعه، درد و رنج دیگران را بیشتر حس می کنند. از این رو نیش سرمای زمستان بر جان فقرا، در دل ارفع خلل می کند:
روز و شب از دیده ام گردیده سیلِ غم؛ روان
چون که بینم موسمِ مرگ فقیران گشت باز
بر تن زار و ضعیف و مضطرِ بیچارگان
لشگر سرما و غم مشغولِ جولان گشت باز
دوش طفلی بی پدر می گفت با آه و فغان
وای بر ما “مونسا”! فصل زمستان گشت باز
شاعر برف را به پنبه حلاجی یا کافور کوبیده شده و نرم شده تشبیه می کند:
برف بگرفت جهان را ز کران تا به کران
گشت در سوده ی کافور در و دشت نهان
چرخِ حلاج اگر چرخ نگشته ز چه روی
این چنین پنبه ی محلوج، فرو ریزد از آن؟
جسم سرما زدگان زاتش حرمان شده است
همچو موئی که شود بر سر آتش پیمان
زندگانی شده زین پس به فقیران، مشکل
تا که مردن شده این گونه ز سرما آسان
رحم بنمای بر آنان که مصیبت زده اند
رحم بنمای بر آنان که ز جانند به جان
ای خوش آنان که ز ایثار نمایند “ارفع”
درد جانسوز دل خسته دلان را درمان
ارفع نقش خود را در این عالم به مانند نایی، سر دادن آوای محبت می داند:
مجنون ره عشقم و ، شیدای محبّت
سودا زده ی مهرم، و رسوای محبّت
شاید که رسد اهل دلی، بر سر هر کوی
عمری ست چو نَی سر کنم آوای محبّت
دل در قفس سینه کشد ناله چو ناقوس
کای وای به حال من و ، ای وای محبّت
تا نعره ی مستانه بر آرم ز دل تنگ
نائی چه شود ، گه به دمی نای محبّت؟
چرا که بهشت حقیقی سر بردن با معشوق زیباروی و ترمیم دل خسته دلان است نه خشت بر خشت نهادن:
دید چون کوی تو آدم به ندامت گفتا
حیف از آن عمر که بیهوده تلف شد به بهشت
از ازل قسمت ما اشک تحسّر بنمود
آن که از گِل، گُلِ روی تو پریچهره سرشت
بهر ترمیم دل خسته دلان کوش دمی
چند ای خواجه چنین خشت نهی بر سر خشت؟
وه چه اندرز حکیمانه بگفتی “حافظ”
“هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار؛ که کشت”
تضمین های ارفع از جمله کارهای موفق و گیرای اوست. چند نمونه از این تضمین ها را مرور می کنیم. ارفع ضمن تضمین غزل “خوشدل” سخنان اجتماعی خود را هم می گوید:
شما که صاحب ادراک و فهم و هم نظرید
اگر به خدعه و تزویر شیخ پی ببرید
به کُنه کار وی از چشم دل دمی نگرید
“فریب زهد ریائی شیخ را نخورید
بر وی جبهه اش این داغ، داغ باطله است”
بلای حادثه بارد ز آسمان به زمین
جوان و پیر و زن و مرد جمله زار و حزین
پسر همیشه کند با پدر ستیزه و کین
“شبست و راه خطرناک و راهزن به کمین
شریک دزد خدایا رفیق قافله است “
بیا و گوش فرا ده دمی به صحبت من
مرنج اگر به ملا گویم این لطیفه سخن
که خارجی به وطن کرده جا چو جان به بدن
“تو دانی و من و دل داند و رقیب وطن
که این مداخلة خارجی، ز داخله است “
صفا و مردمی و دوستی شده ز میان
ریا و قهر و عداوت گرفته مسکن آن
کجا شده آن همه صدق عقیده و ایمان
“بنال سر خوش از این غم هنوز در ایران
وطن فروشی رایج به نرخ عادله است”
در ماجرای ملی شدن صنعت نفت و نهضت ملی، ارفع در اردوی ملیّون قرار دارد و می گوید:
همتی ای راد مردان شد ز کف ایران ما
شد ز کف ایران ما، یعنی ز تن شد جان ما
دست وحدت داد باید حالیا با یکدیگر
غیر وحدت چاره نبود درد بی درمان ما
ما به خون پاک خود پیمان ایران بسته ایم
هیچ دستی نگسلاند رشته ی پیمان ما
پیرمرد پاکدل شخص مصدّق را زِ بد
در امان دارد خدای واحد و رحمان ما
همچنین:
ای دریغا شد زِ خون نوجوانان وطن
بار دیگر لاله آسا خاک ایران کهن
عشق شیرین وطن باید که تا هر دل شیر
بگذرد از جان شیرین و بگردد کوه کن
جان به قربان شهیدی کو به راه ملک خویش
سر دهد مردانه، غسلش خون شود خاکش کفن
زنده و جاوید بادا تا به حشر ایران زمین
در امان دارد مصدق را خدای ذوالمنن
تا مصدق چون سلیمان هست در ایران زمین
خاتم ایران بود محفوظ از هر اهرمن
مجلس مشروطه ی ما تا ابد پاینده باد
تا ابد پاینده بادا خاک ایران کهن
در خلال جنگ ۸ ساله با عراق ارفع خواهر و خواهر زاده اش را در بمباران های صدام از دست می دهد. غمی جانکاه در جان او می نشیند که در اشعار چندی منعکس شده است:
ای به قربان تو ، هستیِّ برادرـ خواهر
چشم بگشای و من غمزده بنگر ـ خواهر
تا تو بودی ، به دلم هیچ غمی راه نداشت
بودی ام غمخور و دلسوز چو مادر ـ خواهر
خبر مرگ تو بالله دروغست دروغ
نکند هیچکس مرگ تو باورـ خواهر
کودکان تو سراغ تو ز من می گیرند
چه دهم پاسخشان را من مضطرـ خواهر
داغ تو از طرفی، داغ سپهر از طرفی
می گدازند مرا هر دو مکرّر ـ خواهر
آن جگر گوشه ی تو، روشنی دیده من
چون گلِ سرخ به خون گشته شناور ـ خواهر
جگرم سوخت ز مظلومی تان، از چه شدید
صید شاهین ستم همچو کبوتر ـ خواهر
این مصیبت به من از ظلم ( بداندیش) رسید
نیست از گردش چرخ و مه و اختر ـ خواهر
موسیقی در شعر ارفع:
موسیقی نیز در شعر شاعر ما جای کاملا نمایانی دارد. ایشان علاوه بر شعر در خوشنویسی و موسیقی هم تبحر داشت و از خوانندگان خوب کرمانشاه بود و مدت ها در رادیو کرمانشاه با صدای دل انگیزش می خواند. مثلا برای عزیزی که سه تارش را تنها گذاشته و در خاک شده است، سروده است:
برخیز و بزن نغمه ی جانسوز ، که دیری ست
خاموش فتاده به کنار تو، سه تارت
گو ماه نتابد ز پس ابر که امشب
افروخته ام جان که کنم شمع مزارت
یکسان شده زان رو شب و روزم که به ناگاه
در خاک سیه گشته نهان، ماه عذارت
یا برای درگذشت استاد مسلم موسیقی ایرانی، صبا گفته است:
در مرگ تو گر ساز نگردیده سیه پوش
از ناله ی او پس ز چه رو شور به پا نیست؟
صد حیف که سر حلقه ی ارباب صفا رفت
دردا که هنر مُرد و، دریغا که “صبا ” نیست
برای او موسیقی انعکاس دل شکستة عشاق است:
دلم آسوده نگردد نه ز هجر و نه ز وصل
این خلاف است که هر درد دوائی دارد
بی تو ای تُرک، شکسته دلِ عشّاقِ حزین،
نغمه و سلمک و شهناز و نوائی دارد
اشاره به گوشه های موسیقی سنتی، نشان از آشنایی ارفع با این نوع موسیقی دارد:
چه گردد گر پذیری نامه ام را کز تو خوش باشد
ره و رسم سلیمانی و از من شیوه ی موری
فدای دستت ای مطرب، همایون دستگاهی زن
که تا همچون چکاوک سر کنم بیداد و منصوری
و ظاهرا خود نیز دستی به ساز داشته است:
بر تار و پودِ جان و دلم آتش اوفتد
دور از رخت چو زخمه زنم بر دلِ سه تار
در یک مثنوی خطاب به نوازنده و آهنگساز معروف کرمانشاهی “حشمت الله مُسنن” چنین می گوید:
آنچه غم داری به جان و دل نهان
با زبان ساز خود سازی عیان
گر نبودی با دلت غم همزبان
ساز تو کی می زد این آتش به جان
گشته تنها محرم تو ساز تو
ساز تو همراز و هم آواز تو
گر چه از سر پنجه آتش می زنی
خوش بزن “حشمت” که دلکش می زنی؟
اشعار کردی:
هر چند ارفع چندان به سروده های کردی اهتمام نداشته اما هر چه در این زمینه سروده کاملا به دل می نشیند و بعضا به سروده های پرتو کرمانشاهی نزدیک می شود. بخشی از یک عاشقانه:
ای نورِ چَوِم، تاجِ سرم، روحِ روانم
قربان تو وُ نام عزیزت، سر و گیانم
داخم که فلک دویریِ تو کرده نصیبم
آگر وَ زِنَیم داد و سزان مغزِ سخانم
صد باغِ گلِ لاله بیو سر له زمین داد
هر گل◦ نِمِ اشکی که وَ یاد تو رشانم
روی بارمه کام لا، خرّگِ کوره وَ سر کم؟
لَی ملکِ خدا، گم بیه ماوا و مکانم
نه باوگ و برا، دالگ و خوَیشگ، ژن و فرزند
تا حلقه وَ دورم دَن و شیون کَنه بانم
خوَم دامَسه شیتی و درو؛ ناو◦ کس و ناکس
تا هویچ کسی پی نَوَده درد گرانم
و:
کم عزاوم که، چَنی ئیوشی شوه باید بچم؟
روژه هیمان، خوَر له شرمِ عارضت خوَی شاریه
دین و ایمانم تو تالان کردی و دایدن وَ باد
نامسلمان! مردم آزاری، خدا آزاریه
سیفه گوناد، بایمه چَو، پسته دم، ممگیل هَنار،
دست قدرت، خلقتت حقّا، که شیرین کاریه
گَسته ی ماران زلفم، بسته یِ زندانِ زِنج
ای رفیقیل! باینه سَروختم، که وخت یاریه
یه چه بدبختیگه یا رب، روی وَ مردم کردیه،
هر دلی دوینی له اکسیرِ محبت خالیه
گیان و مالِ مردمان کِردی وَ بی رحمی چَپاو
حق گواهه، کافری خوَشتر له ئی دینداریه
تا نَوا گولِ زوانِ چَور و نرم ئَو بخوَی
با خَوَر بوو، کار زاهد چیور و مکّاریه
و برای زادگاهش کرمانشاه چنین سروده است:
آگر اگه چیونی بیه نه مغز سخانم
ناوت نَکَفد گیان عزیزت له زوانم
ای شهر عزیزم، وَ فدای نام خوَشت بام
سَر گَردِ تو گیان و سرم، ای روحِ روانم
ار مرگ بیَید مهلتم و بامه طوافت،
خاکت وَ چوم کیشم و دردت خمه گیانم
روژی که ممگ ناده دمم دالگم اوسا،
ناوِ تو وَ گوشم خوَنی و ناده زوانم
پرسی له چه دردیگه که جرگت سِزِد ارفع!
درد وطنه درد مِ، اَی دردته گیانم
شاعران محبوب ارفع:
ارفع از قدما با فردوسی تعلق خاطری خاص دارد:
الا یگانه سخن آفرین ملک عجم
که نیست چون تو به گیتی کس اوستای سخن
سخن تو راست مسلم، که شد ز روز ازل
سخن برای تو خلق و تو از برای سخن
اگر خدای سخن خوانمت ، عجب نبود
که شاهنامه ی تو باشدم گوای سخن
وطن پرستی و آزادگی و نام وشرف
به شاهنامه چو دُرّ سُفته ای به جای سخن
نوشته اند از این پیش شاعری گفته است
بزرگ شاعر طوسی ست ز انبیای سخن
دریغ و درد که گویا خبر نداشت، تویی
تو ای بزرگ سخن آفرین خدای سخن
همینطور تضمین های موفقی از شاعرانی چون شیخ بهایی و شمس مغربی دارد.
تضمین غزل شیخ بهایی:
ای کرده دو صد فتنه به پا زان قد و قامت
بنشن که بپا گشته قیامت ز قیامت
بیهوده چه داری ز من امید سلامت
“هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیده ایم امروز “
صبر و دل و دین می برد آن ترک ختایی
از رند خراباتی و از شیخ ریایی
“ارفع” سر انگشت به حیرت چه گزایی
“بر باد دهد توبه ی صد، همچو بهایی
آن طره ی طرار که من دیده ام امروز”
تضمین غزل شمس مغربی:
گر چه سر تا به قدم آیت لطف و نازی
کس نباشد چو تو دلبری و طنّازی
چه شود گر دمی از مهر، دلم بنوازی
“عاشقی به ز منت کو؟ که به وی پردازی
دلبری به ز توام کو؟ که به وی پردازم “
دل به جز وادی عشق تو ، نمی پیماید
مرغ جان، جز به سر زلف تو، کی آساید
دیده جز تو، به کسی میل نظر ننماید
“حسن مجموع بتان در نظرم می آید
چون نظر، بر رخ زیبای تو می اندازم”
شدم آن روز که سرمست ز صهبای الست
تن ز جان، جان ز دلم رشته ی الفت بگسست
همچو “ارفع” شدم آسوده دل از هر چه که هست
“مغربی” نقطه ی آخر چو به اوّل پیوست
دیدم انجام من آنجاست، که بود آغازم
اخوانیات:
ارفع در زمینة اخوانیات نیز شاعری پر کار است. برای محمدعلی سلطانی قصیده بلند بالایی دارد که ابیاتی از آن را در اینجا می آورم:
زهی ز خامة سحر آفرین استادی
که زیبدش به جهانِ ادب، جهانبانی
در آسمان سخن، خاطر فلک سیرَش
ز اختران ادب می کند چراغانی
به تار نظم چو چنگ آشنا کند ناهید
زِ تاب شرم عرق ریزدش ز پیشانی…
یکی کتاب ( مناجات های جاویدان )
ز واصلان به حق عارفان ربّانی
به گلسِتان ادب هر یکی شکفته گلی
نه گل که گلشنی از گلبنان حقّانی….
نهاده (راز دل)ش نام و وه چه نامی خوش
که دل خزینه عشق است و عرش رحمانی
ز بحر طبع گهر خیز حضرت ( کیوان )
بزرگوار ادیبی که نیستش ثانی…
دگر شراره یی از جان و دل گداخته یی
که داده خانه طاقت به سیل ویرانی
ز سینه سوخته ( یعقوب ) شاعر ناکام
که سوخت آتش عشقش چو پیر کنعانی…
یگانه حافظ کردی سرای کرمانشاه
شگرف بلبل الحان نغز گورانی…
به عشق رنگ دگر داد و معنی دیگر
تبارک الله ازین پایگاه انسانی
دگر ( حدیقه ) بهاری بهشت پیوندست
که ایمن آمده از آفت زمستانی
دگر زر پیر دل آگاه و خوش نوا (حیران)
محیط حکمت و عرفان و سرّ سبحانی
نهفته در صدف بحر ( کنز عرفان ) ش
بسی جواهر پر رمز و راز عرفانی….
سخن به کوتهی آرم که طبع نازک را
شود پدید ملالت ز گفت طولانی
خلاصه این چمن آرای بوستان ادب
که لطف حق به همه حال بادش ارزانی
نموده جمع جز اینها بسی اثر که خدای
مصون بداردشان ز آفت پریشانی
( محمد ) و ( علی ) ش یار باد کافرازد
فراز چرخ فضیلت لوای ( سلطانی )
شمس علیزاده خطاب به او گفته است:
ای مطلع شمس و هادی راه صواب
روشن تر از آفتاب و آئینه و آب
فریاد شهر خاموشِ سکوت
عصیانگر سرزمین خاموش و خراب
و هادی ارفع چنین پاسخ داده است:
ای “شمس” عزیز ـ ای مَهِ عالمتاب
ای گفته ی دلکش تو چون باده ی ناب
من ذرّه ی ناچیز و تویی مهر منیر
با مهر، کجا ذرّه در آید به حساب
جلیل قریشی زاده” وفا” بر ای ارفع چنین سروده است:
شعر این پیکر عریان که زبان عشق است
جاودان بر ورق چرخ، نشان من و توست
مدّعی آگه از اسرار دل عاشق نیست
“نشود فاش کسی آنچه میان من و توست”
بلبل سوخته خرمن ز خزان می نالد
بی خبر از رخ زردی که خزان من و توست
این پریشان غزل “ارفع “که “وفا” می گوید
بپذیری اگرش سوز نهان من توست
ارفع هم برای برای جلیل وفا سروده است:
ای مشفق عزیز و گرامی من، “وفا”
ای از سواد خطّ ِ خوشت دیده را ضیا
کلکت نشسته بود” پی رفع ضعفِ دید
چشم تو را کند عملی کوچک اقتضا”
یارب ز چشم زخم زمان باد در امان
چشمی که آشناست چو مردم به چشم ما
بیمار نرگسان تو جانبخش عالم اند
دارد مسیح چشم مداوا از او ـ وفا