زیر یک سقف / یادی از شامی کرماشانی / اسماعیل زرعی
انتهای خیابان سیروس، به سهراه ختم میشود. راهِ سمتِ راست مثل درختی پیر با شاخههای قطور، انشعابهای متعددی دارد که انشعابِ اولی، (کوچه درویشها) پس از مسافتی به دو کوی تقسیم میشود که هردو دهان باز کردهاند رو به بازار (توپخانه) یا بهگویشِ محلی (درطویله)؛ انشعابِ بعدی، پس از عبور از سهچهار بنبست، دو شاخه میشود یکی بهطرف (گذر صاحبجمع) و دیگری مخالف آن، میپیچد سمتِ حمامِ (قرهباغی) و (سرتپه) و در نهایت میرسد به(تیمچه) و (چنانی)، زادگاهِ «شامی کرمانشاهی».
راهِ میانی، با (گذرِ سارابگ) شروع میشود. یک بنبست در سمتِ راست و دو بنبست در سمتِ چپرا پشتِ سر میگذارد تا بپیچد بهسمتِ سربالاییِ جلو حمامِ قرهباغی و از آنجا، بیاعتنا بهکوچههای اطراف، دوباره همان مسیرِ پُر پیچ و خمِِ قبلی (سرتپه) طی شود و برسد بهچنانی، خاستگاه «شامی کرمانشاهی».
راهِ سمتِ چپ که اتفاقاً عرضِ زیادی دارد، فقط یکطرفاش خانه است؛ طرفِ دیگر، زمینِ صیفیکاری -البته حالا نیمی از آن شده است خانه و نیمهی دیگر شده است پارک- بود با تکو توک، درختهای توت و گندابِ سیاهی که مدام کنار کَرتهای سبزی جریان داشت.
اینراه اگرچه در نهایت منتهی میشود به خیابانِ (اربابی)؛ اما در میانههای آن، محلهی (شترگلو) جا خوش کرده است که اطراقگاهی محسوب میشد برای «شامی» که هرازگاه بیاید بنشیند روی سکوی یکی از دکانها و گپ بزند با کسبه و رهگذرها و پیر و جوانیکه اغلب گِردش جمع می شدند.
اما پاتوقِ اصلی، یا بهعبارتی دیگر، میعادگاه شامی، وسطهای همان خیابانِ سیروس بود؛ مطبِ جناب حشمتاله مسنن؛ دندانسازِ تجربیِ پیرِ خوشمشربیکه هم شعر میسرود و هم ساز میزد و هم نقشهای زیبا میزد بر صفحهی بوم.
له (سیرای سیروس) دنان سازیگ ههس
ئو دنانسازه رهفیق بهندهس
وهتم چمه لاێ ئاغای موسهنن
بیهم دهربارێ دنانم له بن
مطب، روی چهار مغازه بنا شده بود: اولی قهوهخانه، دومی قنادی، سومی بقالی و آخری، لوازمالتحریر فروشی شاعر و داستاننویسِ نوپرداز، استاد فریبرز ابراهیمپور که درواقع محل تجمعِ شعرا، داستاننویسان و در مجموع هنرمندانی بود که رویکِردی مدرن به هنر و ادبیات داشتند. برای مثال، هنگامیکه شامی در طبقهی بالا، روی صندلی لهستانی نشسته بود و چایایرا که روی پریموس دَم شده بود، جرعهجرعه مینوشید و بهفرض میخواند:
پهریشانم و پهریشانم، ولمکه
دوچارِ دردِ پنهانم، ولمکه!
وه دهردم ئاشنا کِردی نهکِردی
ستهمگهر فکرِ دهرمانم، ولم که!…
همانموقع، پایین، احتمالاً «قاسم امیری» توی پیادهرو، به ویترین مغازهی ابراهیمپور تکیه داده بود و بیاعتنا به نگاههای کنجکاو رهگذران، رسا و پُر شور دست تکان میداد و میخواند:
به چند
نمک در چشمِ ماه
تا به کِی
نور به جاروب میروبی؟
دیوانه!
من طفلی را میشناسم
که نقطهی کوچکش
ماهِ سر بلند است.
یا بعد از تمام شدنِ نقدیکه «خلیلِ جلیلیان» نوشته بود؛ و یا پایانِ تعریفاش از نقشیکه در نمایشنامهی (ریل) بهعهدهاش گذاشته بودند، ابراهیمپورِ جوان و ورزیده، بعد از نگاهِ جسورانهای که از روی عینکِ دستهشاخیاش بهمخاطبان میانداخت، شروع میکرد به خواندنِ تازهترین سرودهاش:
نمیشد گفت
که خاکِ خوبِ گلدانام دهاتی نیست
چرا که در گلویام بوی خوبِ یونجه میآمد
یقین دارم
که خاکِ خوبِ گلدانام دهاتی بود
و دستام را که میشستم
تکانِ هر انگشتام
هوای چشمه میآورد….
جمعِ سنت و مدرنیته، جمعِ شعرهایی بهزبانهای کردی و فارسی و بویژه گِردآمدنِ جهانبینیهای متفاوت، بهعلاوهی اختلافِ سنی دو نسلِ اهل ذوق و اندیشه، آنهم در مکانی با یک سقفِ مشترک، اتفاقِ زیبایی بود که بهندرت میافتد.
ابراهیمپور و اطرافیاناش به هنرِ ناب میاندیشیدند، به ضرورتِ تغییرِ دیدگاههای بعضاً فرسودهی رایج و همچنین بهخلقِ آثاریکه مخاطبرا عادت دهد به ریزبینی، دقیقبینی و ژرفاندیشی در همهی زمینههای هستی. با آگاهی از اینکه رسیدن بهچنین خواستی از لحاظ زمانی بسیار هزینهبر است و از نظر شیوهی بیان، میبایست زمزمهوار باشد، که پاسخِ فریاد، بیگمان مشتِ محکمی خواهد بود بر دهان.
اما شامی کرمانشاهی، دور از این مقدمهچینیها و آیندهنگریها، بهسادهگی، فقر را، درد را و آرزوهای کوچک اما دستنیافتنی خودش و جامعهاشرا، انباشته در کولهباری بر دوش، کوچهبهکوچه و محلهبهمحله جار میزد:
یهێ شهو دڵگیر بیم له دونیاێ دو رهنگ
وهگهردِ تالهێ وێم مهکهردم جهنگ
وهتم: ئهێ تالهی شوومِ کهج بنیاد!
بهر باد باێ، عومرم تو داێ وه باد
نیهزانم ئهی تالهێ تیرهێ واژگون
تاکهێ سهرگهشتهم کهید وه دونیاێ دون
تا کهێ تهقلا، تا کهی بهردهڵبهرد؟
تا کهێ بکیشم وهدل ئاهِ سهرد؟
دڵ تا کهێ بێزار له زندهگی بوو؟
روح تا کهێ خهستهێ دهوهندهگی بوو؟….
نابینایی شامی باعث شده بود زنهای محل بیواهمه از نگاهِ مردِ غریبه، خصوصاً غروبها که جلو خانههایشان، در کوچه جمع بودند، او را بهمحفل خود دعوت کنند و بخواهند برایشان شعر بخواند، سرگذشتاش را بگوید و یا با او شوخی کنند. معدودیکه بیپرواتر بودند فقط محضِ مزاح گاه راست یا دروغ، از زیبایی خودشان میگفتند و از عزب بودنشان و از اینکه آیا او تصمیم به ازدواج ندارد؟
شامی اگرچه شوخیهایشان را با لطافتی هرچه بیشتر پاسخ میداد و سعی میکرد با گفتههای نغزش دقایقی سرگرمشان کند اما در نهایت، بیحوصله که میشد، شعرِ معروفِ (ولمکه) را برایشان میخواند:
……
وه واویلاێ دڵ ههر شو رهوانه
سرشکِ غهم وه دامان، وڵم که!
خهرابم کِرد خهراباتِ خیالت
وه دهس چی عهقل و ئیمانم، وڵمکه!
وه بادهێ تهڵخِ جام ِ زندهگانی
دهمی مهست و غهزهڵخانم، وڵمکه
وه سهحرای ِ خیاڵ، چۊ قهیسِ سانی
تو کِردی ویل و وهیلانم، وڵمکه
گوزهشت فهسلِ وههار و مووسمِ باخ
وه فکر لهرز ِ زِمسانم، وڵمکه! ….
اگرچه کرمانشاه شعرای کردیسرای بزرگ، بسیار دارد، اما شعرهای شامی بهدلیلِ ویژهگیهای اختصاصیاش در بینِ عامهی مردم از اقبالِ بیشتری برخوردار بوده و هست.
یادش گرامی
و رواناش شاد.
اسماعیل زرعی
انتشار در هفته نامه صدای آزادی
دیدگاهها: ۲ دیدگاه
خیلی خوب
به نظرم شامی اینقدری که میگید نیست