جشنِ سایهبانها/ داستانی از آرش محمودی
حالا سه روز است که حزقیال رفته. با خانوادهاش کوچ کردند به نمیدانم کجا و با رفتنش تمام جشنهای ما تعطیل شد؛ یعنی شاید اگر من هم جای او بودم میرفتم. خودم شاهد بودم که در آن شقِ گرما چه کردند با تن ِشیث. درست مثل رفتاری که با اسبهای زخمی میکنند. لاشه را میاندازند کنار جاده و رهایش میکنند به حال خودش. پدرم میگوید تمام شد و رفت، این حرفها را جایی نگو. میگوید اصلاً غلط کردی سرِ خود با یک یهودی راه افتادی رفتی بوشهر. به تو چه مربوط؟…
آن شبی که همه چیز به هم ریخت، رفته بودیم خانهی حزقیال برای جشن سایهبانها برنامه بچینیم. هر ماه جمع میشدیم آنجا و لیست میگرفتیم. شیث تازه پول فرستاده بود و حزقیال به یکی از بچههای قوم گفته بود کوشر میخواهد. کوشر داغ و گوشت گوسالهی جوان… آنها رسم و آیین خودشان را داشتند و ساز مخالف زدنهای شان با محله، همیشه به نفع مان تمام میشد. وقتهای جشن و عزاداری تنها جایی بود که قوم، خطای پدربزرگشان، یعقوب را فراموش میکردند و خانوادهی شیث را میپذیرفتند.
ماهم با حزقیال میرفتیم توی مراسمشان. من و مرزبان. میرفتیم توی جشنهای خانوادگیشان میرقصیدیم. سه بار در سال جشنهای بزرگی میگرفتند و چند بار هم مراسم دیگری داشتند؛ و من و مرزبان برای هرکدام لحظهشماری میکردیم؛ یعنی آرزومان بود وگرنه کجا میتوانستیم با دختران بلندقد و موخرمایی برقصیم؟ دخترانی که دهنهای شان بوی کوشِر میداد. کوشرهای بیغشی که ما تا پیش از آن حتی در شعرهای خیام هم ردشان را نزده بودیم. بوی گیجکنندهی کوشرِ گیلاس و انگور وحشی قاطی میشد و ما هنوز نخورده مست میشدیم. اگر حزقیال نبود کجا میشد اینجور لذتهایی را تجربه کنیم؟ مگر توی خوابهایمان. به بهانهی سفرهداری و پای منقل کباب ایستادن و سرخ کردن پنیرِ عید میرفتیم وسط عیش و نوشها و مجلس را گرم میکردیم. میخواندیم، میرقصیدیم، تقلید دیگران را درمیآوردیم و آنها کیف میکردند…
مرزبان گفت که شراب گرم و گوشت گرم، آنهم توی این ماه گرم، خر قبرسی را از پا در میآورد چه برسد به ما!
و حزقیال جواب داد: زیادهروی نمیکنیم. همین که شنگول شدیم دست میکشیم و میرویم پای دو اشکفته و تا خودِ صبح آواز میخوانیم! شهر از آن بالا خیلی قشنگ است.
بعد گفته بود اگر بهجای شیث باشی چه میکنی؟ وسط تپههای ماهوری دارد حفاری میکند.
مرزبان گفت واقعاً حفاری میکند؟ حزقیال خندیده و گفت: حفاری که نه ولی کلافهای زنجیر را میسرانند توی حفرهای بزرگ و میرود زیر سایهی کپرها مینشیند. بعد دستور میدهد زنجیرها را بکشند بیرون…
میخواست روایتهای دیگری هم از شیث و گرمای خزندهی بوشهر بگوید که تلفن شان زنگ زد. مادرش گوشی را برداشت و بعد از کمی جیغ کشید. مردی گفته بود شیث ایست قلبی کرده ولی حالش خوب است و زنده مانده. توی درمانگاه صحرایی خوابیده. بعد گوشی را قطع کرده بود. یکهو انگار طوفان شد. حزقیال تندی خودش را به تلفن رساند و شماره را دوباره گرفت. مردی که ندانستیم کی بود، همان حرفها را تکرار کرد.
حزقیال عجلهای ساک برداشت تا بزند به جاده. قرار شد من همراهش بروم و مرزبان بماند و نگذارد قوم چیزی بفهمند. آنها تنها یهودیهای محلهی ما بودند و برعکس آنچه از یهودیها میدیدیم، وضع مالی خوبی نداشتند. نه اینکه فقیر باشند نه. ولی مثل بقیهی قوم مال و مکنتی نداشتند و سهمی از بازار یهودیها نمیبردند. رانده شده بودند و برای همین بود که شیث رفته بود تنگستان و توی دلِ یکی از تپههای ماهوری کار گیر آورده بود.
شیث بیست سال از حزقیال بزرگتر بود و حکم پدر را داشت برای خانه. دو خواهر هم داشتند که هرکدامشان پی زندگی خودش بودند. خیلی سال میگذشت از مرگ پدرشان. توی جاده، بین پیچوخمهای شاهآباد، نزدیک بلوطهای پیر، تصادف کرده بود و یکجایی میان قبرستانِ مسلمانها و یهودیها خاکش کرده بودند. از آن روز شیث مجبور شده بود کار کند و خرج خانه را بدهد. ما زیاد شیث را نمیدیدیم فقط سالی یکبار میآمد و زود هم برمیگشت. هر بار که مرخصی میگرفت، حزقیال تا یک مدت غیبش میزد. میگفت شیث دوست ندارد با کسی گرم بگیرم. برای همین دلِ خوشی ازش نداشتیم. او هرماه پول میفرستاد و حزقیال میرفت پول را از رابط تحویل میگرفت. پول کمی نبود و تا آخر برج خوب میگذراندند. ولی زیاد طول نکشید تا همه چیز به هم بریزد.
حزقیال که خوف کرد، تنگ غروب راه افتادیم و با سوباروی چالاکی تاختیم سمت بوشهر. توی راه حزقیال به زبان عِبری دعا میخواند و راننده با تعجب نگاهمان میکرد. حزقیال نذر و نیاز میکرد شیث زنده باشد. حتی شدهیک تکه گوشت باشد، فقط نفس بکشد. من دلداریاش دادم که هیچی نیست وگرنه حتماً میگفتند. نمیدانستیم وقتی از تنگه تلفن زدند، ساعتها قبلتر، شیث مرده بود. راننده به گاز میرفت و مثل رانندههای مسابقه مدام فرمان را به اینسو آنسو میچرخاند. از شاهآباد که رد کردیم حزقیال یکلحظه انگار شیث از یادش رفته باشد، برگشت طرفم و گفت: پای آن بلوطها بود که پدرم لاوی مُرد.
دست دراز کرد آنسوی جاده که شبح بلوطهای پیر معلوم بود. از لاوی داستانهای زیادی شنیده بودیم. توی جشنها که میرفتیم گاهی به پچپچ قوم گوش میدادیم. لاوی بعد از مرگ یعقوبِ سوخته، برای اینکه از قوم انتقام بگیرد، هیچکدام از پسرهایش را ختنه نمیکند؛ و این شاید بدترین جواب به رفتار بزرگان قوم با پدرش بود. حزقیال گفته بود نباید این زخم کهنه را خراش دهیم و ما هم پیاش را نگرفته بودیم…
توی مسیر فقط یکبار توقف کردیم و آب یخ گرفتیم. نُه ساعت بعد هم رسیدیم بوشهر بیآنکه کسی حرفی زده باشد. توی بندر اولین چیزی که محاصرهمان کرد، بوی تند ماهی بود. انگار ماهی غولپیکری دهنش را باز کند و توی صورتمان نفسهای گرم بکشد.
آدرس را از بومیها پرسیدیم و خیلی زود رسیدیم تنگستان. چند تپه و دشت را رد کردیم. راننده ترسیده بود لاستیک بترکاند و با احتیاط میرفت. هرچه نزدیکتر میشدیم دلشوره بیشتر میشد. آن بالا کلاتی بود روی کوه و انگار کورهی آجرپزی بود آنجا. هنوز سپیده نزده بود ولی هرم گرما افتاده بود به جانمان. راننده پای آخرین ماهوری پیادهمان کرد و گفت از آن جلوتر نمیتواند برود. جاده پر از کلوخهای نوکتیز بود. مجبور شدیم پیاده برویم. باید از باریکه راه موجداری بالا میرفتیم تا به کلات برسیم. حزقیال مثل بچه آهویی که از رمه جامانده باشد، یالِ تپه را گرفته بود و تیرکش میرفت. مثل وقتهایی که میرفتیم پای دو اشکفت. عاشق کوه بود و درههای پر بلوط را دوست داشت. از بچگی همینطوری بار آمده بودند. حزقیال تعریف کرده بود که یعقوب آنها را میبرده توی درههای سراب و راز و نیاز یادشان میداده. میگفت: صدا که پژواک میگیرد خدا حواسش جمع میشود و دنبال صداها میگردد.
انگار ما هم رفته بودیم دعا بخوانیم. جای پرتی بود. سینه کشِ تپه، دهانهی تونل مانندی داشت و نزدیک دهانه، سازههای سفید و غولپیکری بود. شبیه ساختمانهای دوطبقه. بیامان بالا رفتیم و رسیدیم به مکعبهای پیشساخته. حزقیال با لگد در چوبی یکی از سازهها را کوبید. چراغ لانه روشن شد و پیرمردی ژولیده و خوابزده بیرون آمد. انگار از زیرخاک درآمده بود. لایهای نازک از غبار، هیکلش را پوشانده بود. لباسی ارتشی داشت و آرم و درجه هاش را کنده بود. از رد درجههای کنده شده معلوم بود که لباسِ گروهبانی بوده. یک گروهبان چاق و کوتاه قد. پیرمرد چشم هاش را مالید و گفت: مگر سر آوردید؟ چه میکنید وسط این بیغوله؟
حزقیال گفت: من برادر شیثم.
و پیرمرد انگار مار غاشیه نیشش زده باشد به خودش آمد و چند تا سرفهی خشک زد. همان لحظه یقین کردم که شیث مرده. پیرمرد از پشت در چراغقوهاش را برداشت و آمد بیرون.
حزقیال گفت: برادرم کجاست؟
پیرمرد نور قوه را انداخت طرف دشت و ساختمان آجری قرمزی را وسط دشت نشان داد. گفت: بیمارستان صحرایی.
شبیه مدرسهای قدیمی و کوچک بود تا بیمارستان باشد!. بعد لنگ زنان رفت توی تاریکی و صدای غرشی بلند شد. سیمرغِ قراضهای از تاریکی بیرون آمد و نورافکن هاش نور دواند به محوطه. چراغِ چند تا از اتاقکها روشن شد و شبح سیاه آدمها پشت پنجرهها معلوم شدند که با هم حرف میزدند. حزقیال دستهاش را کومه کرد نزدیک دهن اش و ها کرد. چند بار پشت هم. توی گرما یخزده بود. حس کردم او هم بو برده. پیرمرد جلویمان ترمز کرد. خم شد و در را محکم هل داد سمت ما تا باز شود. حزقیال از رکاب سیمرغ بالا کشید و رفت توی کابینِ جلو. من هم سوار شدم و کنارش نشستم. پیرمرد بی تکان مانده بود و مُرده گاز میداد. حزقیال گفت: راه نمیافتی؟
پیرمرد بیآنکه حرفی بزند به روبهرو اشاره کرد. بعد در یکی از مکعبها باز شد و مرد میانسالی بیرون آمد. کلهاش را تراشیده بود و ریش کمپشتی داشت. درحالی که قفل کمربندش را میبست و زیپ شلوارش را امتحان میکرد، رفت توی کابین عقب. نه سلامی کرد و نه حرفی زد. با دست به شانهی پیرمرد زد و سیمرغ از شیب تپه پایین رفت. افتادیم توی جادهی سنگلاخی. پیرمرد آرام و بهدقت میراند. حتی یکدفعه هم ما را نگاه نکرد. قدری که رفتیم، مرد میانسال گفت: شما حتماً برای شیث آمدید.
حزقیال جلدی برگشت و گفت: بله.
مرد گفت: چرا به ما دروغ گفتید؟
عقبگرد کردم و چهره مرد را دیدم. حزقیال گفت: چه دروغی؟
مرد اخم کرد و گفت: شیث به ما نگفته بود آسوری است.
گفتم: شیث آسوری نیست.
مرد گفت: پس چی؟
حزقیال گفت: برادرم کو؟
مرد گفت: این جواب من نبود.
حزقیال برگشت و هیچ نگفت. مرد هم ادامه نداد. بعد از کمی سکوت گفت: شیث برای ما دردسر درست کرده. دو روز است داریم جواب پس میدهیم.
حزقیال بازهم سکوت کرد. گفتم: چه دردسری؟
مرد زیر گلوگاهش را خاراند و گفت: سین جیم.
سیمرغ از رمپ شنی گذشت و دشت وسیعی پیدا شد که جادهای باریک وصلش میکرد به ساختمان کهنهی بیمارستان. دور نبود ولی پیرمرد سرعتش را زیاد کرد و گرد و خاک دور سیمرغ را گرفت. نزدیک که میشدیم چراغهای بیمارستان روشن شد و یک نفر با روپوش سفید آمد توی ایوان. سیمرغ پای ساختمان خشکه کرد و حزقیال به دو از پلهها بالا رفت. ما هم پشت سرش رفتیم. مردی که روپوش سفید داشت جلومان را گرفت. پیرمرد نفسزنان گفت: اینها برادرهای شیث اند.
و من یکلحظه جا خوردم. از اینکه برادر شیث شده بودم. ما هیچ صنمی با هم نداشتیم. اگر بچههای محل حرف پیرمرد را میشنیدند دستبردار نبودند. همیشه به ما طعنه میزدند که چرا با یهودیها دمخور میشویم؛ و ما هر بار میگفتیم رفاقتمان فقط محض کوشر خوردن و با دختران رقصیدن است. ولی راست و دروغش را خودمان هم نمیدانستیم… وارد ساختمان که شدیم، یک راهرو باریک بود و چند اتاق کوچک. ته راهرو بر دری دو لنگه و چوبی نوشته بودند اتاق عمل. از آنجا به دالانی برخوردیم که میرفت زیرزمین. چند پله که رفتیم، بوی تند الکل صنعتی پخش شد. مرد گفت: اینجا سردخانه اس.
و حزقیال زانوهاش سست شد و دست گرفت به دیوار. انگار آب یخ ریختند توی صورتش. کار از کار گذشته بود دیگر.
حزقیال گفت: خودم میدانستم
بعد از جایش بلند شد و دلقرص کرد. اصلاً جای سردی نبود. فقط از طبقهی بالا کمی خنکتر میزد. وسط اتاق تخت کهنهای بود و یک کیسه دلقی سیاه دراز بود روی تخت. مرد جلو رفت و زیپ کیسه را کشید و از دو طرف بازش کرد. صورت شیث بیرون افتاد. حزقیال، شیث را که دید بیاختیار اشک ریخت و دوید طرفش. صورت شیث سفید شده بود و دور لبهاش کبود. ورم کرده بود از گرمای زیرزمین. فرصت نکرده بود ریشش را بزند. زلفِ پیچدار و خرماییاش افتاده بود یکور. شبیه به نقاشیهای مسیح شده بود که روی گلدانهای چینی میکشند. حزقیال پیرهن درید و خودش را انداخت توی بغل شیث. دکمههای پیرهنش شبیه دانههای تسبیح ریخت روی موزاییکها. مثل کامله زنها شیون میکرد و دست خراش میداد. بلندش کردم و کشیدم اش طرف دیوار. آن سه نفر همانطور مات ایستاده بودند و نگاهمان میکردند. مرد سفیدپوش گفت: ما همهی کارهاش را انجام دادیم. هر وقت خواستید میتوانید جسد را ببرید.
بعد از جیب روپوش چرک مردهاش برگهای درآورد و دستم داد. گواهی فوت بود. چون توی بیمارستان تمام کرده بود کالبدشکافیاش نکرده بودند. ازم خواست همراهش بروم.
رفتیم توی پاگرد. مرد گفت: ما خیلی عذاب کشیدیم تا قضیه جایی درز نکند.
گفتم: مگر شیث آدم کشته؟
گفت: نه ولی شیث دروغ گفته به ما. وقتی معاینهاش کردم جا خوردم.
گفتم: اگر راست میگفت قبولش میکردید؟
گفت: حتماً میدانی که هرکسی را اینجا راه نمیدهند. ما هرکدام از یکوری آمدیم.
گفتم: همین حالا میبریمش که خیالتان راحت باشد.
مرد چند قدم رفت و برگشت. گفت: منتها ما آمبولانس نداریم.
گفتم: یعنی چه آمبولانس ندارید؟
گفت: دو روز پیش رفته بندر برای تعمیرات.
گفتم: پس چرا شیث را ندادید با خودش ببرد؟ شاید زنده میماند.
گفت: قلبِ جوان که میایستد، مثل نارنجکهای دستی منفجر میشود. امیدی به بازگشت نیست.
گفتم: حالا ما شیث را چطوری ببریم؟
گفت: با یکی از ماشینهای شرکت.
گفتم: توی این گرما؟ میخواهید بیشتر از این باد کند و کبود شود؟ این آدم خانواده دارد.
گفت: چند قالب یخ بگذارید کنار جسد بعد که به بوشهر برسید وسیله زیاد است. میتوانید از این ماشینهای یخچال دار کرایه کنید.
جوری بیخیال حرف میزد که انگار داشت از لاشهی حلالگوشتها میگفت. چند تا سند را از کمد طوسیرنگ توی پاگرد بیرون کشید و داد امضا بزنم. بعد رفت تا با ماشینهای شرکت هماهنگ کند. برگشتم توی سردخانه. حزقیال را بردم کناری و برایش جریان را گفتم. آتشی شد و میخواست برود دنبال مرد. نگذاشتم. پیرمرد و مافوقش از سردخانه زدند بیرون و آرام از پلهها رفتند بالا.
وقتی از بیمارستان رفتیم بیرون آفتاب نوک زده بود و صدای خروسها میآمد. آنطرفتر وانت آبیرنگی جلوی ورودی پارک شده بود و رانندهاش روی کاپوت نشسته بود و سیگار میکشید. انگار هم آنوقت که ما از غار حرکت کردیم او هم پشت سرمان آمده بود. اسمش ممدو بود. «ممدو نخل». فامیلی عجیبی داشت. دو طرف ماشین اش را داده بود برایش نقاشی بکشند. طرحی از نخل و آفتاب. ممدو تنها بومی معدن بود. میگفت با شیث خیلی ندار بوده و همیشه دو نفری میرفتهاند تفریح و ساحلگردی. نزدیکمان شد و تسلیت گفت. بعد گفت: من میبرمتان بوشهر.
چند قالب بزرگ یخ را پهن کرده بود روی بار. همانجا منتظر ماندیم تا تن شیث را بیاورند. دو نفر با لباسهای کرمی رنگ، کیسهی سیاه را آوردند و رها کردند روی یخها. کیسه سُر خورد و به تیغهی آهنی ته وانت کوبیده شد. حزقیال به تندی گفت: های حرام لقمه چه میکنی؟
یکیشان کمر راست کرد و گفت: حرامزاده تویی و آن جد نجس ات.
حزقیال مثل تیر از کمان در رفت و با هردوشان گلاویز شد. به لهجهی غلیظ عبری فحش میداد و هر بار یکی را میگرفت. من و ممدو رفتیم میانجی کردیم. من ولی پنجهام را محکم توی گوش یکیشان خواباندم. منگ شد و با کون زمین خورد. حزقیال، با پیرهن دریده وسط معرکه بود. دو سه مشت که انداخت خسته شد و عقب نشست. کارگرها گیج شده بودند و تهدید میکردند. بلوف میزدند. بعد رفتند روی بلندی سکو ایستادند.
پیرمرد و بقیه هم آمدند. انگار نه انگار که جنگی شده، به ردیف ایستاده بودند روی سکو منتظر بودند ما شرمان را کم کنیم. ممدو سوار شد و دور زد. حزقیال روی بار نشست کنار شیث. زدیم به جاده. بندر که رسیدیم زور گرما بیشتر شده بود و آب از سوراخهای کف وانت راه گرفته بود. ممدو ما را برد پاتوق وانتهای یخچال دار ولی کسی حاضر نشد شیث را توی یخچال اش بگذارد. هوا هر دم داغتر میشد و کیسهی مشکی نرم وارفته شده بود. انگار با لباسهایمان پریده بودیم توی حوض پر از آب. ممدو که دید فایده ندارد گفت شیث را به خانهاش ببریم و شبانه راه بیفتیم. چارهای نداشتیم.
ممدو خانهی کوچکی داشت و یک زیرزمین به قاعدهی مساحت خانه. چند قالب یخ خریدیم و شیث را بردیم زیرزمین. هرچه کردیم حزقیال نیامد بالا و همانجا کنار شیث مشغول دعا خواندن شد. ندانستم چطور شد که رفتم توی یکی از اتاقها و دراز کشیدم. وقتی بلند شدم نزدیکای غروب بود. حزقیال و ممدو یخها را جاسازی کرده بودند و شیث را خوابانده بودند میان یخها. بعد حزقیال رفت توی اتاق و به مادرش تلفن زد. چیزهایی به عبری گفت. هرچه بود دربارهی شیث بود. حرفهاش که تمام شد، رفتیم سمت بازار.
حزقیال یک ظرف کوچک مسی و پارچهی متقالی سفید خرید. نگفت برای چه میخواهد. بعد زدیم به جاده و حزقیال پتوی سربازی را پهن کرد روی یخها. بغل شیث خوابید و دست حلقه کرد دور گردنش. نمیدانم باید چه میکردم. کلافه بودم. کاری ازمان ساخته نبود. مسافت زیادی در پیش بود و باید خودم را پرت میکردم از آن وضع. با ممدو گپ زدم و او از شیث گفت و من از حزقیال. بکوب میراند و سیگار میکشید و خاطره میگفت. توی شرکت، ممدو تنها کسی بوده که میدانسته شیث یهودی است. میگفت شیث به اسب بخار مشهور بوده بس که کار میکرده و خسته نمیشده. شیث خیلی از رازهاش را به او گفته بود حتا داستان پدربزرگش را. من از جشنها و عیش و نوشها گفتم برایش و او از خطای یعقوب و رانده شدن از قوم.
پدر بزرگشان زنی غیر یهودی گرفته بود؛ یعنی مسلمان بوده و همین مثل خال سیاهی شده و افتاده بود به دامنشان. حزقیال میگفت حالا ما هم باید سری توی سرها میبودیم ولی یعقوب برای اینکه بهانهی خانوادهی عروس را ببرد، شهادتین خوانده و صوری مسلمان شده. بعد که به خواست اش رسیده، برگشته میان قوم ولی دیگر تحویلش نگرفتهاند و در جشن «موت پِسَح» با اکراه قبولش کردهاند. وقتی همه توی کنیسه جمع شدهاند برای جشن آزادی، یعقوب و زنش وارد میشوند و سایهی درهای بزرگ کنیسه و دو عاشقِ خطاکار میافتد به سنگفرشهای مصری. قوم برمیگردند و در سکوتی غریب، آنها را نظر میاندازند.
حزقیال میگفت این قصهای است که همهی قوم میدانند. حتی صدای تقتق کفشهای آن دو نفر توی کنیسهی شلوغ را از خاطر نبردهاند. قضیهی عشق ممنوعه باعث شده بود خانواده آرام آرام دور شوند از قوم و خانهشان را جدا از قلمرو بنا کنند. چند بار بزرگان قوم جمع شده بودند تا شاید او را مجاب کنند که رضیه را طلاق بدهد ولی زیر بار نرفته بود.
حزقیال میگفت: از خیلیها شنیده که یعقوب تاجر قهاری بوده ولی چند بار مشکوک زمین میخورد و قوم هیچ کاری برایش نمیکنند و کسی دستش را نمیگیرد. شاید خواسته بودند حربهای بزنند تا سر عقل بیاید و رضیه را رد کند؛ که او کوتاه نیامده بود. بعد به یعقوب هشدار داده بودند که فقط میتواند در مراسم «بخشش» شرکت کند. آنهم تنهایی. تا شاید یک روزی خدای موسا از سر گناهانش بگذرد؛ و چه متلکی گفته بودند به یعقوب با آن حرفشان.
هرچند سالها بود که از آن عروسی گذشته بود، ولی هنوز رگههایی از آن عهدشکنی یعقوب و سرکشی لاوی در یاد قوم مانده بود…مابین حرفهای مان چند بار سر ایست و بازرسیها پیادهمان کردند و تن شیث را ورانداز کردند. بعد مدارک را چک میکردند و از بیمارستان صحرایی استعلام میگرفتند. سر آخر، هوا تاریک به همان بلوطستان میان راهی رسیدیم. همانجا که لاوی مرده بود. حزقیال به شیشه زد و خواست توقف کنیم. ممدو آرام رفت توی حاشیهی جاده. حزقیال گفت که جاده خاکی را دور بزنیم و برویم پشت نیم تپه که جاده معلوم نباشد. وسط بلوطها. رفتیم. بعد آرام شیث را پایین آوردیم و خواباندیمش زیر سایهی پیر بلوطی خمیده.
صدای جیرجیرکها درآمد. حزقیال رفت وسط درختها و چوبهای خشکیده را کول کرد و روی تختی، دورتر از درختها خالی کرد. رفتیم کمکش. نگفت با آن همه چوب قرار است تن شیث را به آتش بکشد. تکههای چوب را به نظم کنار هم چید و یک مستطیل بزرگ درست کرد. بعد ازمان خواست تن شیث را از کیسه رها کنیم و ببریمش روی مستطیل. رسم شان بود. یعقوب را هم سوزانده بودند. گفت نمیخواهد مادرش شیث را در این وضعیت ببیند. با تنِ باد کرده و چشمهای سیاه و لبهای کبود…
ممدو با تردید رفت چهار لیتری بنزین را آورد و داد به حزقیال. بعد دنبال فندکش گشت. یک نخ سیگار گُر داد و فندک را گذاشت توی جیب حزقیال. ازش خواستیم صبر کند تا ما فاصله بگیریم. برگشتیم پشت تپه و تا آنجا که میشد دور گرفتیم. گاهی ماشینی از کنارمان رد میکرد و چراغ میزد. بعد منتظر ماندیم و خیره شدیم به شبح بلوطها. بعد صدای گُرپه مانندی بلند شد و نور زردِ آتش پاشیده شد به دشت. دود آبی رنگِ بلوطها راه گرفت به آسمان. شبیه جشن سایهبانها بود.
وسط بیابان بودیم و رقص نور و شبح بلوطها را سیر میکردیم که پیدا و پنهان میشدند. صدای حزقیال پژواک گرفته بود و ممدو یکسره پکهای طولانی میزد و سیگار به سیگار روشن میکرد. نمیدانم چقدر گذشت تا زور شعلهها کم شد و ستارهها گم شدند ولی حزقیال از پشت تپه بیرون زد با آن ظرف کوچک مسی که در پارچهی متقالی سفید پیچیده بود. بقچه را دو دستی گرفته بود و آرام بهطرف ما میآمد…
۹۷ پاییز کرماشان