پنجشنبه ۰۶ مهر ۱۴۰۲
/ /
/
1
دنبالِ کشفِ خلوتِ خود بودم
وقتی که در اسارت خود بودم
گل میزدم به گوشهی آئینه
خو کردهی محبت خود بودم
گردِ ضریح آینهها، یک عمر
من زائر زیارت خود بودم
مثل نسیم آخر فروردین
در ابتدای فرصت خود بودم
چشم تو بود معبدِ آئینه
من کاهنِ عبادت خود بودم
ابرم، تبِ جوانه زدن را سوخت
پائیزی کسالت خود بودم
مانند قلههای نهان در مه
بر شانهی صلابت خود بودم
پایانِ راه، رنج پشیمانی
تن خستهی شماتتِ خود بودم
آن روزهای روشنِ تاریکی
در خود پیِ حقیقتِ خود بودم
2
تمام زندگیام را، سیاه میبینم
به رویِ موج، چو یک پرّ کاه، میبینم
به چشمهای سیاهت…! که زندگانی را
فقط سیاهِ سیاهِ سیاه میبینم
نشستهام پسِ زانویِ خویشتن در اشک
دلِ کبوتریام را به چاه میبینم
درین سراب، خودم را به رنگِ نیلوفر
چقدر خسته و، بیتکیهگاه میبینم
ببین! چگونه گرفتند جایگاه پَری!
به دیو لاخ مگو اشتباه میبینم
حدیثِ عاطفه را، قصهی محبت را
درین زمانهی وارون، گناه میبینم
هم از دریچهی مسدودِ گرگ و میش، «غروب»!
جهان و هر چه دراو، راه راه میبینم